خبرگزاری هرانا - علیرضا صبوری میاندهی، در روز دهم مرداد ماه ۱۳۶۷ در کرج بدنیا آمد و از ۵ سالگی به همراه خانوادهاش به تهران آمد. او هم مانند بسیاری دیگر از جوانان ایران، پس از پایان دوران تحصیلات متوسطه و دریافت مدرک دیپلم، به امید آیندهای بهتر راهی بازار کار شد و برای استخدام در شرکتهای نفتی در دورههای جوشکاری صنعتی شرکت کرد.
اما خیلی زود متوجه شد که اوضاع نابسامان اجتماعی و چشم انداز وضعیت اقتصادی ایران، اجازهٔ تحقق رویاهایش را آنچنان که او انتظار داشت نمیدهد و تصمیم گرفت برای تغییر این وضعیت، دست در دست سایر جوانان هموطنش بگذارد.
علیرضا در روز ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ همانند هزاران جوان دیگر، با دست خالی به خیابان رفت تا اعتراضش را نسبت به این نابسامانیها و نتیجهٔ بحث بر انگیز انتخابات ریاست جمهوری ابراز کند و در همان روز در حوالی میدان آزادی، روبه روی پایگاه گردان ۱۱۷ عاشورا، در حالیکه به کمک هم وطنانش که مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند شتافته بود، ناگهان تیری پیشانیاش را شکافت؛ آنچنان که خودش بعدها گفت، انگار چیزی در سرش منفجر شد و جهان در مقابل چشمانش به سیاهی رفت.
عدهای از معترضین پیکر نیمه جان وی را به بیمارستان بردند و پزشکان شبانه او را مورد عمل جراحی قرار دادند و موفق شدند که تکههایی از گلوله را از سرش خارج کنند. ولی متاسفانه علیرضا به کما رفت و در این مدت خانوادهاش تمامی بیمارستانها زندانها و سرد خانهها را زیر و رو میکردند و به امید یافتن نشانی، از گم گشتهشان هر روز به زندان اوین مراجعه میکردند. تا اینکه پس از گذشت حدود ۱ ماه علیرضا از مرگ بازگشته و به هوش آمد.
او که قسمت عمدهای از حافظه، قدرت تکلم و کنترل رودهها را از دست داده بود، در حالی که نیمی از بدنش فلج شده بود، پس از چند روز توانست به سختی شماره تلفن یکی از خواهرانش را به یاد آورد. پرسنل بیمارستان به سرعت جریان را به خانوادهاش اطلاع دادند و به پیشنهاد مدیریت بیمارستان و به خاطر مسائل امنیتی، نام وی به عنوان بیمار تصادفی در پروندههای بیمارستان ثبت شد و همان شب علیرضا را به خانهاش منتقل کردند تا باقی خدمات درمانی، در خانه به او ارائه گردد.
با کمکهای بیدریغ مددکار و اعضای خانواده، علیرضا پس از چندی توانست مقداری از قوای از دست رفتهاش را باز یابد ولی همچنان با مشکلات عمدهای مانند سردردهای شدید و مداوم و ضعیف بودن قدرت تکلم رو برو بود. به همین دلیل پزشکان برای بار دوم سعی کردند تکههای باقی مانده گلوله را خارج کنند اما تکههایی از گلوله، در نقاط حساسی از بافت مغز او قرار گرفته بودند که با حرکت دادن آنها، امکان داشت علیرضا جان خود را از دست بدهد یا برای همیشه فلج شود، به همین علت حتی پس از عمل جراحی دوم نیز تکههایی از گلوله به جای ماند و تذکرات لازم راجع به وخیم بودن شرایطش و مراقبتهای لازم به وی داده شد.
پس از آنکه علیرضا سلامت نسبی خود را بازیافت، به پیشنهاد و کمک خانوادهاش و بدلیل رعایت مسائل امنیتی، از ایران خارج شد و به ترکیه رفت و مدارک خود را در اختیار کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل قرار داد. سرانجام، پس از ماهها، با در خواست وی موافقت شد و وی با امید به فردایی روشن و آزاد، اما در تنهایی مطلق، به شهر بوستون آمریکا فرستاده شد.
اما در کمال تاسف، پس از ۸ ماه به علت عوارض ناشی از وجود قسمتهایی از گلوله در بافت مغز، سر انجام در ۲۶ آبان ۱۳۹۰ علیرضا صبوری جان سپرد و پس از حدود ۲ ماه، و به درخواست خانوادهاش، پیکرش را در شهر برلین آلمان به خاک سپردند.
در همین رابطه گزارشگر هرانا، در گفتگویی اختصاصی با خانم نازآفرین صبوری (خواهر علیرضا صبوری)، که پس از جریانات انتخابات ۸۸ و اتفاقاتی که برای برادرش افتاد، از ایران خارج شده است و هم اکنون به همراه خانوادهاش در مالزی اقامت دارد، از جزییات ماجرا میپرسد که توجه شما را به آن جلب میکنیم.
در ابتدا به شما و خانوادهتان تسلیت عرض میکنیم...
لطفاً بفرمایید که در روز ۲۵ خرداد چه اتفاقی برای برادرتان افتاد.
در آن روز علیرضا هم مانند بسیاری دیگر از جوانان، در حوالی میدان آزادی تهران، در تظاهرات شرکت کرده بود و آنطور که بعداً از پرسنل بیمارستان شنیدیم، مردم او را در حالی که گلولهای به پیشانیاش خورده بود به بیمارستان منتقل کرده بودند و همان شب مورد عمل جراحی قرار میگیرد اما در حین عمل جراحی به کما میرود و چند روز بعد برای بار دوم در یک بیمارستان دیگر تحت عمل جراحی قرار گرفته است.
علیرضا ۱ ماه در کما بود و ما هم هیچ اطلاعی از وضعیتش نداشتیم. همهٔ اعضای خانواده و فامیل، هر روز با نگرانی، به بیمارستانها، کلانتریها، و زندان اوین سر میزدیم. جلوی زندان اوین هر روز لیست اسامی بازداشت شدهها را میچسباندند اما خبری از علیرضا نبود. پس از چند روز با ناامیدی به سردخانهٔ کهریزک سر زدیم و در آنجا عکس کشته شدهها را به ما نشان میدادند که بسیار وحشتناک بود. حتی با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتیم و یک آدرس به ما داد که به آنجا سر بزنیم اما آنجا هم نبود. پس از حدود ۱ ماه سرکشی به همهٔ مکانهایی که ممکن بود علیرضا در آنجا باشد، بسیار ناامید شده بودیم و برخی از خانوادههای مجروحان به ما گفته بودند که تعدادی از کشته شدهها را در گورهای دست جمعی در بهشت زهرا دفن کردهاند و ممکن است علیرضا هم در میان آنها باشد.
سرانجام چگونه توانستید علیرضا را پیدا کنید؟
به واسطه تلاش پزشکان، علیرضا پس از ۱ ماه به هوش آمده و به زحمت توانسته بود شماره تلفن خواهرم را بگوید. پرسنل بیمارستان با خواهرم تماس گرفتند و ماجرا را به ما اطلاع دادند و ما هم به بیمارستان رفتیم. در بیمارستان از خانوادههای برخی مجروحان و پرسنل بیمارستان شنیدیم که اگر ماموران مطلع شوند که یکی از مجروحان در بیمارستان است و او را شناسایی کنند ممکن است برای از بین بردنش دست به هر اقدامی بزنند تا شاهدی برای بیرحمیهایشان در برخورد با معترضین باقی نماند. حتی پرسنل بیمارستان به ما گفتند که در حال حاضر علیرضا را بعنوان مجروح تصادفی در پروندههای بیمارستان ثبت کردهاند و به پیشنهاد یکی از پزشکان، قرار شد تا ادامهٔ مراحل درمان علیرضا در منزل انجام شود و همان شب علیرضا را به منزل منتقل کردیم.
وقتی علیرضا را به منزل منتقل کردید در چه وضعیتی قرار داشت؟
ما علیرضا را فقط به این علت که شناسایی نشود، در حالی که لازم بود تحت مراقبتهای ویژهٔ پزشکی باشد، و نیمی از بدنش فلج شده بود و قادر به صحبت کردن نبود، حتی کنترل رودههایش را از دست داده بود به منزل آوردیم. برای بلند شدنش از رختخواب باید ۳ نفر به علیرضا کمک میکردند تا بتواند از جا بلند شود و در این مدت همهٔ اعضای خانواده به نوعی درگیر این مسئله شده بودند.
طی حدود ۸ ماه که بطور مداوم فیزیوتراپ و مددکار گفتار درمانی با او کار کردند، نهایتاً مقداری از تواناییهایش را توانست مجدداً به دست بیاورد و کمی از کارهای شخصیاش را خودش انجام دهد و تا حدی هم میتوانست صحبت کند. خود علیرضا هم خیلی تلاش میکرد تا هرچه سریعتر از این وضعیت بیرون بیاید.
هزینههای درمان را چگونه پرداخت کردید؛ آیا توانستید از بیمهٔ دولتی استفاده کنید؟
خیر. خانوادهٔ ما منزل شخصیشان را که پس از بازنشسته شدن پدرم خریده بودند، فروختند تا هم بخاطر رعایت مسائل امنیتی آدرس منزلمان عوض شود و هم پول کافی برای تامین هزینههای بیمارستان و درمان در منزل فراهم شود. علیرضا بیمهٔ خدمات درمانی داشت ولی بعلت رعایت مسائل امنیتی مجبور شدیم تمام هزینهها را بصورت شخصی پرداخت کنیم. در حال حاضر هم خانوادهام در یک منزل اجارهای زندگی میکنند. همهٔ اینها مسائلی است که جمهوری اسلامی بر خانوادهٔ ما تحمیل کرده است.
آیا علیرضا خود را یک فعال سیاسی میدانست؟
خیر، علیرضا هم مانند بسیاری دیگر از جوانان، به شرایط بد اقتصادی و اجتماعی حاکم در ایران و نداشتن چشم اندازی روشن برای آیندهٔ خود معترض بود و همیشه میگفت که چرا نباید اعتراض کرد، او معتقد بود که در این راه حد اقل کاری که میتواند انجام دهد شرکت در تظاهرات است. حتی پس از آنکه تا حدی بهبودی خودش را بازیافته بود، همیشه دلش میخواست حرفهایش را به گوش همه برساند که ماموران رژیم با مردم چگونه برخورد میکنند. اما بدلیل ملاحظات امنیتی برای خانواده، سکوت میکرد و همین مسئله فشار زیادی به او وارد میکرد.
چه شد که علیرضا تصمیم گرفت از ایران خارج شود؟
علیرضا یک شاهد زنده بود برای اثبات دروغ بودن این ادعای رژیم جمهوری اسلامی که حقوق فردی و اجتماعی افراد را برای شرکت آزادانه در تظاهرات به رسمیت میشناسد. مسلماً وقتی به ماموران دستور داده شده است که سر و صورت تظاهر کنندگان را هدف بگیرند، از ترس آن است که شاهدی زنده بماند.
او مدرکی گویا برای اثبات نقض حقوق بشر در ایران بود و اگر سکوت خودش را میشکست، برای جمهوری اسلامی هزینههای حقوق بشری سنگینی در پی داشت و همین مسئله هم میتوانست برای خودش و خانواده دردسرهای زیادی ایجاد کند و اگر هم سکوت میکرد، طبیعتاً میبایست فشار روانی زیادی را تحمل کند. بنابراین حدود ۸ ماه پس از آن اتفاق، با تصمیم خانواده و رضایت خودش و به امید شروع یک زندگی عادی و آیندهای بهتر از کشور خارج شد.
برادرتان پس از خروج از ایران به کجا رفت؟
علیرضا پس از خروج از ایران، به همراه ۴ نفر از اعضای خانواده، که بعنوان همراه با او رفته بودند، و با قطار به ترکیه رفت و خودش را به کمیساریای عالی پناهندگان سارمان ملل در آنکارا معرفی کرد و سپس او را به شهر نیده منتقل کردند. او مدت ۷ ماه در ترکیه بود و در طول این مدت هیچگونه خدمات پزشکی و درمانی قابل توجهی از سوی سازمان ملل دریافت نکرد و حتی داروها و وسایل اولیه مورد نیازش را از ایران برایش ارسال میکردیم. در طول آن مدت بسیار اذیت شد و در سرمای شدید ترکیه برق مرتب قطع میشد و آب گرم به راحتی آماده نمیشد و حتی مجبور بود برای گرم کردن خانه از زغال سنگ استفاده کند که شرایط نامناسبی را به وجود آورده بود و نهایتاً او را در تنهایی مطلق به آمریکا فرستادند.
آیا در آمریکا نزد فامیل و یا اعضای خانوادهتان فرستاده شد؟
خیر. ما در آمریکا هیچ فامیل و یا حتی دوست و آشنایی نداشتیم و این تصمیمی بود که دفتر پناهندگان سازمان ملل گرفت. درخواست ما این بود که علیرضا را به آلمان نزد خاله و داییاش بفرستند تا از او مراقبت کنند ولی متاسفانه او را به شهر بوستون آمریکا فرستادند و در آنجا هم شرایط مناسبی نداشت. در ابتدا که مجبور بود با چند نفر در یک خانه زندگی کند. حتی برای استفاده از اینترنت به منزل دوستان دیگرش میرفت و پس از مدتی یک خانه با وسایل به او دادند و خدمات پزشکی محدودی به مدت ۶ ماه در اختیارش گذاشتند و بعد از آن هم تمام هزینههای درمانش را باید بصورت شخصی پرداخت میکرد. در طول ۱۱ ماه که در آمریکا بود تحت درمان پزشکان قرار داشت اما عملاً او را نه بستری کردند و نه خدمات درمانی قابل توجهی در اختیارش قرار دادند و حتی وضعیتش روز به روز بدتر میشد. خودش یکبار به من گفت که یکی از پزشکان با گفتن این مسئله که ممکن است به زودی تمام بدنش فلج شود و عمر زیادی نخواهی داشت، او را از ادامهٔ زندگی ناامید کرده است. همین مسئله تاثیر منفی زیادی در روحیهاش گذاشته بود که باعث شد در کلاسهای زبان شرکت نکند و بیشتر وقتش را در خانه میگذراند. من فکر میکنم لازم بود که همیشه یک نفر یا یک پرستار در کنار علیرضا میبود و نمیبایست او را تنها میگذاشتند.
علیرضا همیشه از اینکه دست و پاهایش در خیابان بیحس میشود و ممکن است هر لحظه در خیابان بیافتد، برای ما میگفت و رفتن به بیرون از خانه برایش خطرناک بود. او همیشه از اینکه نمیتوانست از امکانات زیادی که در آمریکا وجود داشت استفاده کند غمگین بود.
علیرضا تصمیم داشت بخاطر مشکلاتی که در آمریکا داشت برای ادامهٔ زندگی نزد من در مالزی بیاید اما تقدیر برایش طور دیگری رقم خورد و در ۲۸ آبان ۱۳۹۰ در حالی که در خانهاش پشت کامپیوتر نشسته بود بر اثر خونریزی مغزی فوت میکند.
شما چگونه متوجه فوت علیرضا شدید و چه شد که پیکرش را به آلمان منتقل کردید؟
ما ۲ روز از علیرضا خبر نداشتیم. تا اینکه روز ۳۰ آبان ۱۳۹۰ خواهرم از ایران با من تماس گرفت و گفت که مسئولین سازمان اسکان مجدد شهر بوستون با او تماس گرفتند و موضوع را به اطلاع خانواده رساندهاند. آنها همچنین گفته بودند که پس از کالبد شکافی، میتوانند پیکر علیرضا را در آمریکا به خاک بسپارند و فیلم آن را برای خانواده ارسال کنند. اما خانواده ما تصمیم گرفتند که پیکر علیرضا را در جایی نزدیکتر به ایران و خانوادهاش به خاک بسپارند و بخاطر مشکلات سفر به آمریکا و همچنین رعایت مسائل امنیتی که ممکن بود از سوی دولت جمهوری اسلامی پیش بیاید، پیکر علیرضا را به ایران منتقل نکنند و آن را به آلمان و نزد خاله و دایی بفرستند و در آنجا به خاک بسپارند.
این مراحل حدود ۵۰ روز طول کشید و نهایتاً در روز ۱۷ دی ماه ۱۳۹۰ پیکر علیرضا به آلمان منتقل شد و تا طی شدن مراحل اداری و برگزاری مراسم خاکسپاری حدود ۲ هفته بعد یعنی روز جمعه ۳۰ دی ماه با حضور جمعی از اعضای گروههای فعال سیاسی و حقوق بشر ایرانی، در شهر برلین به خاک سپرده شد.
در همین جا لازم میدانم از همهٔ افرادی که در طول این مدت برای تسریع در روند انتقال پیکر علیرضا به آلمان تلاش کردند تشکر کنم.