نامه ي فعال دانشجويي حاضر در بند 350 اوين خطاب به مادرش
" هستيم ، ايستاده ، بيدار ، اميدوار ... "
جواد عليخاني ، فعال دانشجويي هم اكنون بيش از 30 ماه است كه در بند 350 زندان اوين حضور داشته و پيش از اين نيز سابقه حبس در زندانهاي سپيدار و كارون را دارد . وي از جمله دانشجويان آزادي خواهي ست كه قربانيِ تفكرِ دانشجو ستيزيِ جمهوري اسلامي گشته است .
متن نامه :
مادرم ! مهربانترين مهربانان !
درمانده ام كه سخن را چگونه آغاز كنم و چه بگويم كه شرمسار نباشم ، و آنگونه كه شايسته و بايسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا كنم ؛ چرا كه بر اين باورم " كلام آغاز نمي شود تا نديدنت ." با اين وجود مي خواهم مطلع سخنم را با ذكر خاطره اي از دوران كودكي آغاز كنم . به خاطر داري در يك روز سرد زمستاني كه برف مي باريد و من نيز پشت پنجره ايستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه هاي بلورين برف را به نظاره نشسته بودم كه به آهنگي دلنشين چگونه مي رقصيدند و بر زمين مي نشستند ؛ و سنگفرشهاي كوچه و خيابان را از پليدي ها و زشتي ها پنهان ميكردند و پاكي و طراوت را براي زمين به ارمغان مي آوردند . نيك به ياد مي آورم كه چگونه حسرت بازي هاي كودكانه را در چشمانم خواندي و پاسخم دادي و شال و كلاهم كردي تا سرگرم برف بازي شوم ... و آه كه چه لذت بخش بود لحظه اي كه دانه هاي برف روي دستانم مي نشست و من نيز با حسرت تماشا مي كردم كه چطور بر روي دستانم آب مي شوند و خود را فنا كرده تا مايه ي حيات را به ما آدميان ارزاني دارند ... در لحظاتي كه از شدت سرما مي لرزيدم و توان سخن گفتن و حركت كردن نداشتم كه مي آمدي و در آغوشم مي كشيدي و گرماي وجودت به من هديه ميدادي . حال از آن روزها سالها ميگذرد و با مرور خاطرات بيشمار دوران كودكي پي مي برم كه چگونه در اين سالهاي طولاني مهر مادري را بر من ارزاني داشتي و درس عشق ، مهر ، صلح و آزادي را به من آموختي .
گاهي اوقات پيش مي آيد كه در زندان ، حتي براي لحظاتي كوتاه ، چشمانم را مي بندم و از معبر زمان عبور مي كنم تا به آن روزگار دوران خوش كودكي بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه كنم تا هميشه بودنت را در كنارم احساس كنم . ولي افسوس پس از چند لحظه كه چشمان را باز ميكنم ، تو را نميبينم و به ياد مي آورم كه در اين قفس محصورم . در اين لحظه است كه غم تمام وجودم را فرا ميگيرد و سكوتي تلخ بر من حكمفرما مي شود و اين ديوارهاي سرد و بي روح را در مقابل چشمانم ميبينم كه نه حرف مي زنند و نه احساسي دارند و هرچه هست ، سراسر رعب است و هراس ... و ازينكه در كنارت نيستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس ميكنم .
هرچه هست سايه ي شوم و هولناك قدرت است كه بالاي سرم خيمه زده است و من تمام توان خود را به كار مي بندم ، پنجه در ديوار افكنده تا شايد روزنه اي از اميد بيابم و خود را دوباره در آغوشت ببينم و آرام گيرم .
مادر ! اي زلال تر از باران !
حال كه از بيم هايم سخن گفتم و از ناتواني هايم هراس هايم ، شايد بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از اميدهيم نيز سخن بگويم . چرا كه معتقدم اين بينش و زاويه نگاه هر كس است كه غم و شادي و نشاط و اندوه و نيز بيم و اميد را رقم ميزند .
علي رغم سپري شدن روزها و شبهايي به دور از آزادي و نيز گذر ايّام جواني ام در پس ديوارهاي سردِ سپيدار و كارون و اينك نيز اوين ، خوشحال و خرسندم از اينكه زندگاني و حياتم معنايي جديد يافته و تجربه اي نو بدست آورده ام .
علي رغم تمام تلخي هاي حاصب از محدوديت ها وو دوري از خانه و كاشانه و جامعه ، بزرگترين موهبت زيست در زندان اين بود كه در سايه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زيسته ام و همگي با مشت هاي گره كرده مشق زندگي كرده ايم به سرسبزيِ جنبش سبز .
بنابراين با اين بينش به خود و جامعه بوده است كه سرشار از حيات گشته ايم و با اينكه در بندي با ديوارهاي بلند و زمخت و بي روح محصوريم ، همه دست در دست هم داده ايم تا اين ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه كنيم : "هستيم ، ايستاده ، بيدار ، اميدوار ... ".
اميدوار به آينده اي براي ايراني آباد و آزاد ، اميدوار به "بودن" براي "طرحي نو درانداختن" ، اميدوار به آينده اي كه به باور من زود خواهد آمد و در آن ايّام ديگر نشانه اي از ظلمت شب نخواهد بود . آري با اين طرز فكر است كه ميتوانيم با تكيه بر اميد و نيز با همدلي و همراهي يكايك همبنديان ، روحي تازه بر كالبد سخت و سرد زندان دميده تا زندان را دانشگاهي براي آموختن و تجربه كردن براي خود تبديل كنيم و نيز پيوندي عميق و عاطفي با مردمان ايرانزمين ، حياتي سبز را در رگهاي متصلّب جامعه مان جاري كنيم ، تا همگان بدانند كه با صبر و استقامت و اراده اي راسخ و زلال ميتوان اساسِ زندگي بشري كه همانا "آزادي" مي نامندش را براي جامعه مان كه به راستي شايسته آن است ، به ارمغان آورد .
معناي هستي ام
به عشق تو و اميد به ديداري نو ، تحمل روزهاي تلخ زندان حقيقتاً برايم سهل و آسان گشته است . در يكي از همين روزهاي آغازين زمستان بود كه در حياط قدم ميزدم و تنها باد مهمان تنهاييم بود و در انديشه ايام نه چندان دور به سر مي بردم . روزهايي كه بيرون از زندان بودم ولي در حسرت چشيدن طعم آزادي . و دنياي پيرامونم رفته رفته از زندگي تهي مي شد و زمين نيز از زيستن خسته بود و من نيز در اين وضعيت ، هر كجا قدم ميگذاشتم ، شب با سرعتي تصور ناپذير پشت سرم فرا مي رسيد . گويي همه جا سياهي شب در پي من بود و هر كجا كه ميرسيدم ظلمت و تباهي فرود مي آمد و گورستاني سرشار از سكوت در ذهنم نقش مي بست و چون پتكي كالبدم را فرو مي ريخت و گرچه اين را با چشمانم نمي ديدم ولي به راستي با تمام وجود و با تك تك ذرات بدنم احساس مي كردم .
مادر عزيزم
در تمام سالهاي حضورم در دانشگاه و در طول مسير خوابگاه تا دانشگاه ، اين حس با من همراه بود و من نيز به ناچار به راهم ادامه مي دادم و مسيرم را پيش ميگرفتم و سايه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم مي گذاشت ، آزارم مي داد ، عذابم ميداد . سايه اي كه وجودم را در هاله اي از ابهام قرار داده ، سايه ي شوم استبداد كه هستي را به نيستي مبدل كرده بود . در اين لحظه بود كه قاصدكي كه سكوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگي هايم را از بين برد و خستگي هايم را شكست . تصميم گرفتم به نبردي نابرابر با نيستي تن در دهم و تكليف خويشتن را روشن كنم ، لذا از بين دو گزينه دانشگاه ، اخذ مدرك ، تحصيلات عاليه ... و رفتم به زندان و معنايي دوباره به زندگي بخشيدن و فرياد برآوردن و سياهي شب را نشانه رفتن ، گزينه دوم را انتخاب كردم و در مسيري پا نهادم كه حياتم معنايي دوباره يافت . اين گونه شد كه كيف و كتاب و خاطرات شيرين دانشگاه را رها كردم و ميله هاي سرد و پولادين سلولهاي انفرادي و ديوارهاي بلند و زمخت و بي روح زندان را در آغوش كشيدم تا رهايي بزرگتري بدست آورم .
مادرم ، بهانه هستي ام و فلسفه وجودي ام
شايد كه تصميمم در ابتدا خودخواهانه مي نمود . چرا كه شما با تمام رنج ها و سختي هاي زندگي آرزويي دگر برايم داشتيد و آينده اي ديگر برايم ترسيم نموده بوديد . به دور از زندان و حبس ، خواسته شما را اجابت نكردم و عصيانگري نمودم و آرزوهاي شما را برآورده نساختم و از اين حيث به شما و خانواده بدهكارم و اميد آن مي رود كه تا در آينده اي نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم . خوب به ياد مي آورم روزهايي در مهر 86 كه در يكي از خيابانهاي اهواز ربوده شدم . چه مدت كه از من بي خبر بودي و چه سختي ها كه تحمل نكردي و دائم در رفت و آمد از كرج به اهواز تا بلكه خبري از من بگيري و دريغ كه هيچ پاسخت نميدادند .
مگر من ميتوان آن لحظات را درك كنم كه مادري چه كشيد از بيخبري مطلق از فرزندش . و حقيقتاً نميتوانم بفهمم كه چه دشواري ها و دردها كشيدي ولي بازهم در سينه حبس كردي و تاكنون نيز برايم بازگو ننمودي .
عزيزترينم
به وجودت افتخار ميكنم كه چه زود توانستي واقعيت را بپذيري كه به هر حال اين سالها را در زندام خواهم بود و مهم تر اينكه خود را با شرايط سخت و دشوار من هم آغوش ديدي و سهم بيشتري از سختي ها و تلخي هارا بر دوش كشيدي و دلتنگي هايم را سهيم شدي و به وضوح ديدم كه چه عاشقانه با دلتنگي هاي ديگر خانواده هاي زندانيان همراه و هم درد گشتي .
اين روزها به انمدازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوي آن دارم تا در آغوشت بگيرم و روي چون ماهت را كه تمثالي از عشق و صبر و ايستادگي ست را غرق در بوسه كنم . بدان كه به داشتن مادري چون تو افتخار مي كنم كه اينچنين همراه و همدل من بودي و هستي . افسوس ميخورم كه فقط هفته اي دوبار مي توانيم هم را ببينيم . آنهم از پشت ديوار هاي شيشه اي سرد اوين كه با ميله ها آذين شده . در آن لحظه ملاقات كه چشمان باراني ات را مي بينم ، آتش به خرمن هستي ام مي زند و تنها نفسهاي گرم وجودت است كه مرا به وجد مي آورد . به هستي ام معنا مي بخشد و سخنت موسقي اي دلنشين روحي تازه بر كالبدم مي دمد . و انرژي ام مضاعف مي گردد با ديدنت ، با شنيدن صدايت ، با خنده هايت ... چرا كه خواسته اي تا قرص و محكم بايستم و باكي نداشته باشم و مضمون حرفهايت هميشه اين جمله بوده است كه :" تاريك ترين ساعت شب ،درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است ، پس هميشه اميد داشته باش ." پس به من نيز حق بده تا خواسته اي داشته باشم و آن اينكه كوچكترين نگراني از نبود من نداشته باشي و دلواپسي از بودن من در زندان به خود راه ندهي و هميشه در كنارم بايستي ، همانطور كه تاكنون همراهم بوده اي .
مادر عزيزم
روزهاي دوشنبه كه مي شود با اينكه مي دانم چه سختي هايي را متحمل مي شوي و با كهولت سن رنج هاي مسير كرج تا اوين را به جان مي خري و در سرما و گرما و به هر وسيله خودت را به زندان مي رساني ، لحظه شماري ميكنم و چشم انتظار حضورت هستم .
افسوس كه تنها 20 دقيقه رويت را مي بينم . دقايقي كه يك عمر برايم ارزش دارد و حضورت به من معنا مي بخشد و لحظات پاياني ملاقات را به ياد مي آورم كه وجود نازنينت ققنوس وار مي سوزد تا از خاكسترش ققنوسي جوان و باطراوت چون فرزندش برويد. اينگونه ميشود كه با ديدن اين عشق در چشمانت احساس غرور مي كنم و مهر مادري را در تك تك ذراتم حس ميكنم و اينكه نگاهت سرشار از رازهايي ست كه در دل داري و نميگويي و من تنها مي توانم به تفسير و تاويل روي بياورم كه مضمون كلام و نگاهت مي تواند اين سخنان آهنگين باشد :
كوچه ها منتظر بانگ قدم هاي تو اند / تو از اين برف فرود آمده دلگير مشو