پنجشنبه، 16 شهریور ماه 1391 = 06-09 2012

گفتگوها و طاغوتیات (ترانه های طنز و ناطنز) - م.سحر

بخش یکم

۱

گویند که شعر از «سر کین» می‌گویم
فریاد کشان و خشمگین می‌گویم
آن می‌گویم که چشم‌ها می‌بینند
این می‌بینم که اینچنین می‌گویم !


۲


گویند: «بِران غبار ِ خشم از سخنت
تاطبع، به وجد آید ازین دم زدنت»
گویم که: «سرای پُر شد از کرگدنت
بلبل خواهی نوازند بر چمنت؟ »

۳

گویند: «سخن به خشم و کین کمتر گوی
از مطرب و شاهد و می و ساغر گوی
گویم: «تو بر آن بزم حقارت بنشین
و اندرز به گوش ِ شاعری دیگر گوی !»

۴

گویند «که مشت می‌زنی بر سندان
شاعر نرود به جنگ قدرتمندان
گویی در سر عقل نداری چندان
گویم : تو کناره گیر ازین ره بندان ! »

۵


گویند: «کهن فکر و کهن گویی تو
از این سخن کهن چه می‌جویی تو؟»
گویم: «سخن نو از تو چون آموزم
کز شعر و سخن نبرده‌ای بویی تو؟»

۶

گویند: «ترا چه داده است آن وطنت؟
کاینگونه مدام ازو بوَد دم زدنت؟ »
گویم: «که بر آن نداده‌ها دارم مهر
ره نیست ولی به کوی ادراک ِ منَت !»

۷

گویند که: «سی سال، سرودی چون شد؟
جز آنکه ترا دفتر و دل، پر خون شد؟ »
گویم: «به امیدِ عشق لیلی باید
گامی دوسه اندرین سفر مجنون شد!»

۸

گویند که: «از تیغ کلامت چه شکست؟
سی سال سروده‌ای چه داری در دست؟ »
گویم: «زینسان که دی به ما پیوسته ست
خواهد شب ما نیز به فردا پیوست ! »

۹

گویند: «هنر، تو را چه سود آورده ست
غیر از رنجی که بر حسود آورده ست؟ »
گویم: «به همین آتش پنهان در دل ـ
شادیم، به چشم اگرچه دود آورده ست !»

۱۰

گویند: «ره ِ تو جز به رنجت نفزود
راهی به جز این رهَت بباید پیمود !
گویم: «پِی ِ آسایش خود باش که ما
شادیم در آن رهی که نتوان آسود ! »

۱۱

گویند: «شبی به باد و بوران داری
غمگین سفری به شهر کوران داری
گویم: «نه همین بس آنکه ما را گویند
خوش، آب به خوابگاه موران داری؟ »

۱۲

گویند که دائم از چه می‌‌پردازی
با بار گران به کار دشمن سازی؟
گویم: «به جز این چه می‌توان کرد، که نیست
طبعی که به جور و کین کند انبازی؟

۱۳

گویی که ز گاهواره تا بر لب گور
طعبی ست مرا که خو نگیرد با زور
زینسان چه کنم اگر نسازم دشمن؟
زینرو چه کنم اگر نباشم مهجور؟

۱۴

گویند: «سزای توست مهجوری تو
و ز خانه و خاک و آشیان دوری تو
زیرا نتوان شکست عهدت با دوست
زیرا نتوان خرید، مزدوری تو ! »

۱۵

گویند: چنانی و چنینی شب وروز
» چون خار به چشم اهل ِ دینی شب وروز
گویم: «چه کنم که دیده بسته ست ترا؟
دین، دوزخ ما شد و نبینی شب و روز؟

۱۶

گویند: «به دین مبند بد دینی را
وین ظلمت مُدهشی که می‌بینی را »
گویم که: «ز دین، من آن بنا می‌بینم
حال، آنکه تو رنگ و روی تزئینی را »

۱۷

گویند: «دو روز عمر بی‌غم، سرکن
» آسوده ز رنج هردوعالم، سرکن
گویم: «تو اگر ازین هنر آگاهی
فارغ ز غم زمانه یک دم سرکن !»

۱۸

گویند: «سیاست بنسازد با شعر
فریاد و جدل نمی‌بَرازد با شعر »
گویم: « ز سخن چه سود، اگر درصف داد
بر لشگر بیداد نتازد باشعر؟ »

۱۹

گویند که: «همسُرای شو زَنجره را
مگشای به روی راستی حنجره را
گر می‌بینی به کوچه خون می‌شویند
! » زنهار مبین، ببند آن پنجره را

۲۰

گویند: «چنین کن و چنان کن در شعر
همراهی ی اهل ِ کاروان کن در شعر
چون خربزه آب است میندیش بدان
انبان بردار و فکر نان کن در شعر ! »

۲۱

گویند: «ز شعر تو شهودی نرسد
زین شعله تو را به غیر دودی نرسد
سودای چه می‌پزی در این آتش دل؟
گر نان نرسد، زشعر سودی نرسد ! »

۲۲

گویند: در این زمانهء بی‌دردی
بهر ِ چه به گِرد ِ دردسر می‌گردی؟
تا هست جهان به کام نامردمِ دون
چه فرق، میان مردی و نامردی؟

۱۴. ۸. ۲۰۱۲

بخش دوم


زبان شناسی

گویند چه دشمنی به مردم داری
کاینگونه زبان چونیش کژدم داری؟
گویم : تو چرا ازین زبان در گله ای ؟
لیسانس زبان شناسی از قم داری ؟

درد

گویند : « سخن به هزل نسپار ای مرد
بازار سخن به هزل می گردد سرد»
گویم که : « چه باک؟ اگر دمی بنشاند
چون خار به دیدگان بی دردان درد !»

رباعی

گویند که : « دست از ین رباعی بردار
وین شانه به زلف دلبری دیگر دار!»
گویم : « تو به کار عاشقان کار مدار
رو در صف جاکشان کُله بر سر دار!»

متاع قمی

گویند : «مدرن بود باید ! » گویم:
« آخر به کجاچنین متاعی جویم ؟ »
گویند : « به تازگی رسیده ست از قُم
گویم : « بستانم و بدان کون شویم !؟»

بی وزنی

گویند : سخن نو آر گویم : نو چیست؟
گویند : عبارتی که از وزن تهی ست!
گویم : که اگر نوی زبی وزنی زاد
از غارنشین ،کسی نو آور تر نیست !

بازیگر

گویند برو برس به بازیگری ات
بیهوده مکوب طبل ِ شعر دری ات
گویم تو به دوش لوطی ات سفت بچسب
تا حفظ شود مرتبهء عنتری ات !

کار

گویند : « به کار اهل دین کار مدار
ور داری کار ، قصد انکار مدار »
گویم : «که خلاف آمد عقل آید اگر
گویید چراغ در شب تار مدار ! »

رگ ناگشوده

گویند : « بهل که اهل دین خون ریزند
وان کین کهن ز سینه بیرون ریزند !
گویم : « رگ ناگشوده در شهر نماند
تا بازگشایند و به هامون ریزند ! »

ریاست دین

گویند : « بهل که دین ریاست جوید
نیک از بد و پاکی از نجاست جوید »
گویم : « که همه زیان انسان است این
سودی که ز سودای سیاست جوید ! »

نتوانم که ندانم

گویند : «به نقد اهل دین کمتر کوش
وز رؤیت جور و کینشان برمخروش
گویم : « نتوانم که ندانم زین روی
چون دانستم چگونه گردم خاموش ؟»

دزد قاری

گویند بهِل که دزد ، قرآن خواند
ویرانگر دین، سورهء عمران خواند
گویم : چه جز این کنم که گوش تو بر اوست؟
کز بهر ِ دل ِ تو ، زیر ِ پالان خواند

لجن مال

گویند بهِل که اهل دین حال کنند
مکنت طلب از سورهء انفال کنند
تزویر و فریب و رُعب و اغفال کنند
گویم : شرف ترا لجن مال کنند !

شریک دزد

گویند : « بهل که اهل دین در وطنت
باقی نگذارد از تو گور و کفنت »
گویم : « که تو خود ، شریک دزدی زچه روی
باشد گِله در قافله از راهزنت؟ »

خندهء ریز

گویند : « به اهل دین ، ستیز ِ تو بد است
بر ریش ِ ریا صدای تیزِ تو بد است »
گویم : « که اگرچه جمله خوبی ست ترا
آن زیر ِ لبی ، خندهء ریز ِ تو بد است !»

بادهء غم

گویند : « چرا مشت زنی بر سندان ؟
غربت به تو شد ازین سماجت ، زندان !»
گویم که : « ترا رهی بر این وادی نیست
گر بادهء غم نخورده ای با رندان !»

ماه و پروین

کردند طناب دارِ تو دینت را
بردند به کعبه ماه و پروینت را
ابلیس ربود رسم و آئینت را
بردوخت لب و گوش و جهان بینت را

شبیخون

دین تو به جان تو شبیخون آورد
بر نام و نشان تو شبیخون آورد
از بام گمان و وهم درخانه خزید
وانگه به جهان ِ تو شبیخون آورد

نام و نان

دین تو بلای جان انسان ِ توشد
انسان ِ تو قربانی ی ایمان توشد
غم ، خون دلِ تو گشت و در جام تو ریخت
نامت به گرو نزد عدو ، نان ِ توشد

آرزو

آن نغمهء خوش که در گلو بود ترا
وان سبزه که بر کنار جو بود ترا
وان فردایی که آبرو بود ترا
بردند ، اگرچه آرزو بود ترا

ویرانی ایران

این درد که از جهل ِ تو در جان من است
سرچشمهء احوال پریشان من است
ویرانی ایران که ز نادانی ی توست
آوارِ غمِ این دلِ ویران ِ من است

ما بسیاریم

عمریست که آرزو به دل می کاریم
چون ابر بهار ، غم بر او می باریم
هی می دروندمان ولی می روئیم
هی می شکنندمان و ما بسیاریم

گریان

دور از وطنیم و بر وطن گریانیم
چون جان جدامانده ز تن گریانیم
زین غم ،چه رسد به نسل ِآینده که ما
بر کُشتهء نسل خویشتن گریانیم؟

سایه

زین سایه که بر شهر ِ خراب افتاده ست
فریاد من از توان و تاب افتاده ست
گویی خونی که بر وطن جاری بود
آبی ست که زود از آسیاب افتاده ست

هوس

گویند که انقلاب کردی و بس است
چیزی بطلب که قابل دسترس است
از خونِ دل تو باغ بنشسته به بار
حالی ما را به میوه هایش هوس است !

سروری

بگذار چپو کنیم و سرور باشیم
میراث خور دین ِ پیمبر باشیم
خون تو به تخم اسب عباس که ریخت
بگذار که ما رئیس ِ کشور باشیم

مرسی

گویند که : انقلاب کردی ؟ مرسی !
بوم و بر خود خراب کردی ؟ مرسی !
تا ما از موج ، خوش سواری گیریم
در غرق شدن شتاب کردی ؟ مرسی!

به دَرَک

گویند شهیدِ انقلابی ؟ به دَرَک !
در آتش ِ اهل ِ دین کبابی ؟ به درک!
دلباختهء موجِ سرابی ؟ به درک !
مُردی به هوای قطره آبی ؟ به درک !


سلام علیک
گویند زدی تاخت وطن را به مرام؟
بگذار بپوسد استخوانت در دام !
با پیروزی علیک گفتی؟ چه علیک؟
با آزادی سلام گویی ؟ چه سلام ؟

کبابِ ران

خون دادی و انقلاب کردی ؟ کردی !
در ویرانی شتاب کردی ؟ کردی !
بی قوت و گرسنه ، ناگزیر از رانت
بر آتش ِ دین کباب کردی ؟ کردی !

رفع خسارت

در ماه ، جمال ما زیارت کردی ؟
با خواب و خیال ما تجارت کردی ؟
طاغوت به دین ما خسارت زده بود
از بیضهء دین رفع خسارت کردی ؟

بادِ بیضهء دین

ما گوش ِ درازِ عقل را مالاندیم
وز خانه و خاک خویش بیرون راندیم
تا پاک از وی خیالِ ما راحت شد
از بیضهء دین ، باد فرو بنشاندیم!

میل شهادت

طاغوت به دین ما حسادت می کرد
بر بیضهء دین ، باد، زیادت می کرد
در حسرت دفع باد از بیضهء دین
دائم دل ما میلِ شهادت می کرد

سوسیس

طاغوت به ما شراب ِ مُفتی می داد
سوسیس هایی به این کلفتی می داد
تا بیضهء دین ما ورم بردارد
زانها که ندیدی و شنُفتی می داد !

طاغوت که بود؟

طاغوت که بود؟ یادتان هست هنوز؟
معناش چه بود؟ یادتان هست هنوز
بت بود؟ فرشته بود؟ جن بود و پری؟
در آینه بود ! یادتان هست هنوز ؟

طاغوت که بود 2

طاغوت که بود؟ یادتان هست هنوز ؟
باوی هوس ِ جهادتان هست هنوز ؟
خر، صاحبِ اقتصادتان هست هنوز ؟
اندیشه ز ارتدادتان هست هنوز ؟

تیغ پیغمبر

طاغوت که بود سیب سرخش لک داشت؟
در جنب ِ اوین ، حصارِ کهریزک داشت ؟
دستش به نیام تیغ ِ پیغمبر بود ؟
مسجد به مدینه ، کاخ در قلهک داشت؟

حاج شیخ شتر

طاغوت که بود ؟ باغ آبادش بود ؟
وان بیشه به زیر کِشت شمشادش بود ؟
زیر بوته و ارثِ پدر یادش بود ؟
حاج شیخ شُتُر وزیرِ ارشادش بود ؟

دشمن طاغوت

تا ، قوت رسد ، دشمن طاغوت شدیم
از تاوهء دین داخل ِ تابوت شد یم
الوات به ما رئیس و سرور گشتند
خُسران زده تر ز مردمِ لوط شدیم

طاق طاغوت

طاغی شدی و به طاقِ طاغوت زدی
با چکُش دین ، میخ به تابوت زدی
در بازی جاهلان درخشیدی خوش
غافل که به دروازهء خود شوت زدی

دلتنگ طاغوت

طاغوت کجایی که ترا دلتنگیم
نز زنگ و نه از روم ، همان بی رنگیم
دین آمد و بُرد عِرق ِ ایرانی ی ما
دیریست که زیر پرچم خرچنگیم !

طاغوت پاک

طاغوت ، شنیده ام بهشتی شده ای
مغرور به حاصلی که کِشتی شده ای
اینگونه که جانشین تو بدنام است
تو پاک ز بدنامی و زشتی شده ای

وعده ها

طاغوت کجایی که ببینی چون شد ؟
از خنجر ِ دین « بسی جگر ها خون شد »
گفتند که معنویت افزون سازیم
ننگ افزون گشت و وعده ها وارون شد !

نیش طاغوت

طاغوت کجایی که به ما نیش زنی ؟
لبخند به فکر و طعنه بر ریش زنی ؟
ما از تو عقب زدم بیش از دوسه قرن
باز از چه سبب ز کاروان پیش زنی ؟

جنس جوال

طاغوت ، شراب خانگی بود ترا
در نزدِ زنان ، زنانگی بود ترا
امروز زنان ، جنس ِ جوالند همه
ای کاش که جاودانگی بود ترا !

سقوط در چاه

طاغوت ، ترا چرا ندیدیم به ماه ؟
وز بهر چه ات نظر نبستیم به راه ؟
گفتند که می برند ما را تا عرش
دردا که ز عرش اوفتادیم به چاه !

در جستجوی نور

طاغوت بیا که طاقتی طاق مراست
از انبرُ جهل ، بر جگر داغ مراست
نوری بفرست کاندر این ظلمت شب
در جستجویش نظر بر آفاق مراست

غم خورک

تا قوت نداری ، غم طاغوت مخور
گر غم خورکی ، غیر غم ِ قوت مخور
یاقوت تو غارت شد و لعلت نعلین
زین پس غم لعل و غم یاقوت مخور

خاک تو سری

از گرمی روزگار یا از سردی
گر طاقت طاغوت نمی آوردی ،
بهر چه به اهل دین سواری دادی؟
یک خاک دگر بر سر خود می کردی !


م.سحر
25 تا 30 اوت 2012
http://msahar.blogspot.fr/

Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
  به اشتراک بگذارید:







تبلیغات







به ایران پرس نیوز بپیوندید

آدرس پست الکترونيک [email protected]

ایران‌پرس‌نیوز به هیچ گروه سیاسی وابسته نیست و از هیچ کجا حمایت مالی دریافت نمی‌کند.



بازگشت به برگ نخست