
بحرانهای همهجانبه و لاعلاج، حاکمیت خامنهای را از درون و بیرون محاصره کردهاند. این توصیف، هنوز کُلی است. برای وضوح بحرانها با ویژگیِ برجسته لاعلاجی، به دو نمونه از جدیدترین تشریحات و توصیفات از وضعیت و موقعیت فوق بحرانی حاکمیت اشاره میکنیم. نمونههایی که از قول علیرضا علویتبار نظریهپرداز و تحلیلگر سیاسی اصلاحطلب و آذر منصوری رئیس جبهه اصلاحات درج شده است.
علویتبار که هشت سال دیر و عقبتر از نسل پاسارگادی دیماه ۱۳۹۶ به پایان اصلاحات نظام اعتراف کرده، نخست چنین تصویری از جامعه ایران میدهد: با اکثریتی که بهشدت عصبانیاند، با جامعهای که در آستانه بحران است، خیلی سخت است یک پروژه اصلاحی را پیش بردن. این جامعه بهشدت عصبانی است. نسل جدید به شدت عصبانی است. رپهایی را دوست دارد که همگی فحش است...
او سپس نامشروع بودن حاکمیت خامنهای، حتی در منظر دلسوزان آن را اینطور وصف میکند: ما یک اقلیت حاکم داریم که اساساً حاصل انتخابات نیست و با فرایندهای دیگری در قدرت قرار میگیرد. به همین دلیل ما الآن در آستانه فاجعهایم. همه ما داریم دائم دعا میکنیم که حکومت خطیر بودن وضعیت را بفهمد، آن هسته اصلی قدرت این را بفهمد...
آذر منصوری رئیس جبهه اصلاحات نیز بهموازات اظهارات علویتبار، مختصات عبور جامعه از کلیت حاکمیت را میدهد و با هراس و وحشت، وضعیت جدید را بهشدت خطرناک میبیند:
الآن با بیشترین شکاف بین حاکمیت و مردم مواجه هستیم. جامعه ایران اعتماد خودش را به اینکه حاکمیت میتواند از این وضعیت بد حکمرانی گذر کند، از دست داده. جامعه ما از تکلیفمحوری عبور کرده است. من هم فکر میکنم جامعه ایران الآن جامعه خشن است. جامعه منتظر است یک اتفاقی بیفتد. یک اتفاقی که به این وضع خاتمه دهد. یک وضعیت جدیدی را برایشان به وجود آورد و این بهشدت خطرناک است...
او در ادامه به شکست تاریخیِ اسلام سیاسی و برقراری حکومت مذهبی که جز جنایت، غارت، چپاول، توسعهطلبیِ تروریستی و حداکثرِ فاصله طبقاتی، هیچ عایدی برای مردم ایران نداشته است، اعتراف میکند:
نزدیک به ۷۰ درصد جامعه ایران سکولار شده. هیچ خطری مثل خطر فقدان مشروعیت سیاسی حاکم نمیتواند مثل یک فاجعه برای حکمرانی به تصویر کشیده شود. ما در داخل، اقتدارمان از بین رفته و در منطقه، نیروها و بازوهایمان را قطع کردهاند...
این اعترافات از درون حلقه «دلسوزان نظام» بیان میشود؛ و دقیقاً از همینرو، اهمیت و دلالت تاریخی آن دوچندان است. آنچه علویتبار و منصوری توصیف میکنند، نه یک بحران مقطعی، نه یک اختلال مدیریتی و نه حتی یک بنبست سیاسیِ قابل ترمیم، بلکه نشانههای عینی فروپاشیِ ساختاری است که بیش از چهار دهه بر زور، سرکوب، توهم مشروعیت دینی استوار بوده است.
وقتی اصلاحاتیهای حکومتی، جامعه را «عصبانی»، «خشن»، «منتظر انفجار» و عبورکرده از «تکلیفمحوری» میخوانند، درواقع به پایان کار همان سازوکاری اذعان میکنند که خود، سالها برای بزککردن و تمدید عمرش کوشیدهاند. جامعهای که از مدار قدرت خارج شده، بحران را از سطح سیاست به سطح هستیِ حاکمیت منتقل کرده است.
سکولارشدن اکثریت جامعه، قطع بازوهای منطقهای، فرسایش اقتدار داخلی و شکاف عمیق میان نسل جدید و ساختار قدرت، همگی حلقههای یک زنجیرند: انزوای همهجانبه حاکمیتی که نه توان اصلاح دارد، نه امکان بازگشت به گذشته.
در چنین شرایطی، توسل به دعا و هشدار به هسته سخت قدرت، نشانهای از عجز و استیصال در مواجه شدن با نقطه پایان است. نظامی که بقایش به فهمیدن خطیر بودن وضعیت گره خورده، عملاً از ابزارهای اداره جامعه تهی شده است. اینجا دیگر مسأله براندازی، یک گزینه نظری نیست؛ مسأله، واقعیتی است که از دل جامعه سر برآورده و خود را تحمیل میکند. واقعیتی به نام پایان یک نظم، و زایش ناگزیر نظمی دیگر.
English SummaryThe Iranian regime, led by Khamenei, faces comprehensive and seemingly insurmountable crises both internally and externally. Political theorists and reformist analysts, including Alireza Alavitabar and Azar Mansouri, highlight the severity of the situation, depicting a society that is increasingly angry and on the brink of upheaval.
Alavitabar describes a population exhausted by ineffective governance, stating, "The younger generation is extremely angry." He emphasizes the illegitimacy of Khamenei's rule, characterizing it as a minority leadership not derived from electoral processes, which places the nation on the edge of disaster. He notes a desperate hope that the ruling elite will recognize the gravity of the crises at hand.
Mansouri echoes these sentiments, pointing out a significant rift between the government and the people. He expresses that the public has lost trust in the regime's ability to navigate the current poor governance, indicating a society that has moved past mere assignments and is now waiting for a defining event to change their reality. He acknowledges the historical failure of political Islam, asserting that approximately 70% of Iranian society has become secular.
These admissions from within the regime emphasize the depth of the crisis: a structural collapse rooted in over four decades of oppression and a false sense of religious legitimacy. When reformists characterize society as "angry," "violent," and "waiting for an explosion," they are, in essence, recognizing the end of the very structures they have long supported.
The prevailing secularization, loss of regional influence, erosion of internal authority, and generational divide are interconnected challenges that underscore the regime's isolation and inability to reform or revert to previous norms. In this context, the reliance on prayer and warnings to the core power structure reflects a profound impotence in confronting an inevitable endpoint.
The issue of regime change is no longer a theoretical discussion but a reality imposed by societal discontent—a reality signaling the end of one order and the unavoidable emergence of another.