زهره دادرس، فعال مدنی در گیلان، برای اجرای حکم زندان بازداشت شد. خواهرش زهرا دادرس نیز که برای پیگیری وضعیت او به اجرای احکام دادگستری مراجعه کرده بود، همراه وی به زندان لاکان رشت منتقل شد؛ زندانی که بهتوصیف خانم دادرس، در آن «صحبت از حداقلها نیست، بلکه یک چیزهایی اصلاً وجود ندارد».
زهره و زهرا دادرس در دوران بازداشت اولیه، به دستور بازپرس پرونده، محسن سلطانی، اجازهٔ ملاقات با یکدیگر نداشتند و مانند سایر دوستان خود نیز در زمان بازداشت با رفتار خشونتآمیز مواجه شدند.
مأموران وزارت اطلاعات با سلاح «کلت» و «کلاشینکف»، بامداد ۲۵ مرداد به منزل زهرا دادرس هجوم بردند. ضربوشتم و تهدید به شلیک از این بابت بود که نیروهای امنیتی از لحظات اولیهٔ بازداشت رمز تلفن همراه او را میخواستند؛ اتفاق مشابهی که برای دیگر اعضای پرونده هم رخ داد.
فرزندان نوجوان زهرا در پی هجوم خشونتبار به خانه برای بازداشت مادرشان وحشتزده شدند. بهگواهی خود بازداشتشدگان، زهرا دادرس در دوران بازداشت شکنجه شد و او را بارها از صندلی پرت کردند تا جایی که کبودی بر پای او پس از بازداشت هم مشهود بود.
بنا به روایت زهره که اولین نفری بود که در این پرونده به زندان منتقل شد، خواهرش را در دوران بازداشت به دستگیری فرزندانش تهدید میکردند. به گزارش رادیو فردا، در جلسات بازجویی به زهرا دادرس گفته شد که فرزندش را «میکنند توی گونی» و در موارد دیگر به او گفته شد که فرزندش بازداشت شده و در اتاق دیگری به طور همزمان در حال بازجویی است.
با انگشترهای دعانوشته بازجويی و شکنجه می کنند
نوشته ای از زهره دادرس: تمام مراحل بازجویی با چشمبند انجام میشد. نمیدانستیم چند نفر در اتاق حاضر اند. چندین صدا در بازجویی مشارکت داشتند، چند نفر هم زمزمه میکردند. به یاد دارم در یک بازجویی، فردی روی صندلی در سمت چپ من نشسته بود. پاهایش را از زیر چشمبند میدیدم و تمام آن چند ساعت ساکت بود.
اما آنچه از روز اول توجه من را به خود جلب میکرد، این بود که تمام دستهایی که حین بازجویی کاغذ به من تحویل میدادند و از من میگرفتند و گاه پاره میکردند، انگشترهایی با سنگهای عقیق، فیروزه، دعانوشته و... داشتند.
برای تحمل فشار بازجویی، حواسم را پرت میکردم. گاهی به دستهای با انگشتری که در زندگیام دیده بودم فکر میکردم. دست پدر بزرگم، دست پدرم، دست برادرم و...؛ البته انگشترهای سادهی آنها کجا و اینها کجا! من از آن دستها، محبت دیده بودم، آن دستها من را دوست داشتند و در آغوش گرفته بودند. صاحبان آن دستها دروغ نمیگفتند، توهین و تحقیر نمیکردند. آن دستها روی کسی بلند نشده بودند. آن دستها کجا و اینها کجا!
من میدانستم که آن دستهایی که من میشناختم، نان دلشان را میخوردند نه نان انگشترهایشان.
بیرون از آن اتاق بازجویی هم از آن دستها دیده بودم. دستهایی که به میزهای ادارات تکیه داشتند، دستهایی که عبای ریاکاری را جمع میکردند، دستهایی که به ما و آرزوهایمان در خیابانهای شهر کشیده میزدند و...
اینکه تمام دستهایی که در اطلاعات دیدم، انگشتر داشتند برای من که آنجا محبوس بودم، اصلاً اتفاقی بنظر نمیآمد. آنجا احتمالا همین انگشترها جایگزین لباس فرمی است که به تن ندارند.
من در تنهایی انفرادی اطلاعات، به این انگشترها فکر میکردم و هربار موضوع برایم ابعادی نو پیدا میکرد. ذهنم از انگشترفروشیهای خیابان شریعتی رشت، به سراغ دستهایی میرفت که انگشتر داشتند. دستهایی که جلوی دوربین به دیگران انگشتر میدادند. انگشترهایی که از انفجار بمب و موشک به جا مانده بود. انگشترهایی که انگار صاحبانشان نمیدانند آدمی با اعمالش از این دنیا میرود و سر از کفن افراد درمیآوردند. به خودم میگفتم مگر یک آدم چند انگشتر دارد که وارثانش به همه انگشتر هدیه میدهند و تمام نمیشود و میخندیدم. به این فکر میکردم که این انگشترها چه جریانی را نمایندگی میکند و...
از بعد از بازداشت من و زهرا در دستان عزیزانمان انگشتر نیست. برادر بزرگمان به ما گفت که نمیخواهد دستانش، آن روزهای سخت و آن آدمها را به یادمان بیاورد. ما دستهای پرمهر برادرمان را با چشمبسته هم میشناسیم، اما در این روزها، حقیقت همان است که او به خوبی فهمیده بود.