ناهید میرحاج
ماه شرمنده بود!
برای ملاله دختر نوجوان پاکستانی که تیر جهل طالبان سرش را شکافت!
آسمان در تلاطم بود
نه جایی برای ایستادن
نه جایی برای رفتن
با این همه ، ماه لنگر کشیده بود
و لنگان لنگان طول آسمان را طی می کرد
تا جایی دورتر آنجا که مرز زمین و آسمان بود
خود را در چاه بیندازد
ماه شرمنده بود
شرمنده وقوع یک جنایت
که نه خودش آن را مرتکب شده بود
و نه شاهد آن بود
تنها خبرش را شنیده بود
و اکنون پهنای قرص صورتش به سرخی می زد
و می رفت که آتش بگیرد
و در شرمندگی خود بسوزد
اینها همه وقتی رخ داد
که ماه خوابیده
و دلخوش از اینکه آسمان را به خورشید سپرده بود
و با حضور او هیچ حادثه تلخی رخ نخواهد داد
چون روز بود
و چشم آدمیان بیدار
اما در روز
در برابر چشمان خورشید
و هزاران هزار چشمی که شاهد بودند
در حالی که آوای دختران نوجوان دانش آموز
دیوارهای جهل را می شکست
و از چارچوب مدرسه می گذشت
جاهلی پشت دیوار مدرسه کمین کرده بود
تا با تیر نادانی مغز آگاهی را
که در سر دختری نوجوان بود
نشانه رود
شب ایستاده بود
عرق شرم از تن ماه جاری بود
و سردی مرگ قلبش را می فشرد
قامت ماه خمیده بود
و چون ناخدایی بازنشسته
آخرین سفرش را در دریای آسمان پشت سر می گذاشت.
ماه زیر آسمان
در زورق شب
بادبان ها را می خوابد و با خودش می گفت:
مبادا عاشق شوی دخترم!
مبادا آگاه شوی دخترم!
مبادا رها شوی دخترم!
چون باید برای همه اینها از جانت هزینه کنی!
مگر تو چقدر جان داری که برای هر کدام از اینها
قادر باشی این همه هزینه کنی!
و پس از آن تنها صدای سقوط بود
که سکوت شب را شکست
ماه خودش را در چاهی در مرز آسمان و زمین انداخت
تا سهم خودش را به زنان و دختران زمین بپردازد
این تنها کاری بود که از دست ماه برمی آمد
و در برابر هزاران هزار چشم
در انجامش تردید نکرد!