آزادی و دین و ایمان و علم و عقل... - م.سحر
دربارهء آزادی و دین و ایمان و علم و عقل...
(۲۲ رباعی) از: م.سحر
در راه بهشت
در حسرت ِ آزادی اگر مردِ رهی
هشدار به دین، عنانِ دولت ندهی
گوید به بهشت میبردتان اما
در راه ِ بهشت، از جهنم نرهی !
پشیمانی
آزادی اگر نظر به انسان دارد
دین، دست در آستین ایمان دارد
باور مکن آنچه دین ز آزادی گفت
کاین کردهات از کرده پشیمان دارد
ضدین
ای طالب آزادی، اگر بیداری
آزادی و بندگی دو ضدند آری!
دین یعنی بندگی، عبودیت، بند
دریاب که دل به بندگی نسپاری
فریب
این شوق که اهل دین، به ایمان دارند
آزی ست که در فریب انسان دارند
زیرا به فریب جاه و شوکت جویند
زیرا به فریب، زر در انبان دارند
قاتل عقل
گر همچو گیا، به خاک دین ریشه کنی
از ساقهء خویش دستهء تیشه کنی!
وان تیشه سرانجام نهی در کف جهل.
دین قاتلِ عقل است گر اندیشه کنی!
معنای تقدس
گر دینِ تو بر گِردِ سیاست گردد
دلباختهء حُکمِ ریاست گردد
دیری نرود، خدات ابلیس شود
معنای تقدّست، خباثت گردد
ترکیب
گر دین تو سکهء تو در جیب تو شد
تأیید تو همخانهء تکذیب توشد
دین را به سیاست ار ببندی بینی
ترکیب تو مرده شوی ترکیب تو شد
آزاده
مستی طلب از بادهء انگوری کن
آزاده بمیر و ترک مزدوری کن
گر عابد و زاهدی به مسجد بخرام
ور اهل ریاستی، ز دین دوری کن
کار خدا
آنان که به دین، راه سیاست پویند
تنخواه زمین، در آسمان میجویند
جهل ِ من و توست رمز پیروزیشان
اما سخن از «کار خدا» میگویند
تغییر
معنای جهانِ بیکران، تغییر است
تغییر پذیری ی جهان، تقدیر است
از آینه رفتنی ست گر تاریکی ست
وز پای گسستنی ست گر زنجیراست
دست خدا
عمری ست که دین به فرق ما چوب زند
خوش بر سر ما چماق سرکوب زند
این دست خداست، دست ملایان نیست
بالله تو بَدی، دست خدا خوب زند
ابوعطا
دین تاجر بازاری و انسان کالاست
بگذر به دکان دین که وقتش حالاست
دیری ست وزغ ابوعطا میخواند
نشگفت مسیر آب اگر سربالاست
ویترین
اخلاق و شرف به ویترین آوردند
مردم، بشتابید که دین آوردند
فابریک خدا در آسمان شد تعطیل
کالای الهی به زمین آوردند
اخلاق و شرف
دیریست که سقف آسمان ریختهاند
وان خاک ِ سیَه بر سر ِ ما بیختهاند
تا دولت و دین به هم درآمیختهاند
اخلاق و شرف به چنگک آویختهاند
مپرس
از شرم و شرف در اهل دین هیچ مپرس
قلب و دغل آری، به جز این هیچ مپرس
نیک از ملکوتِ آسمان آگاهند
اما ز بشر بر این زمین هیچ مپرس !
کیسهء شن
هشدار که اهل دین، خرت میخواهند
از عقل، پیاده، نوکرت میخواهند
میانبارندت از حماقت، زیراک
چون کیسهء شن به سنگرت میخواهند
سواری
گر خر گردی، تو را به گاری گیرند
یا کارشناس انتحاری گیرند
زین بیش ز پشت و پیکرتای انسان
مگذار که اهل دین سواری گیرند
روشنفکر
ای روشن فکر روشنایی ت کجاست؟
در کار ِجهان، گِره گشایی ت کجاست؟
گُم کرده رهی مقلّدی در صف ِ دین
در بندِ سراب، رهنماییت کجاست؟
علم و ایمان
ایمان چیزی و علم چیزی ِ دگر ست
بسته ست بر ایمان، اگر از علم در ست !
ایمان ندهد خبر ز علمت هرگز
وز علم نه هرگزت به ایمان خبر ست؟
ایمان و عقل
ای آنکه مدام بسته در پنداری
ایمان درِ بستهای به عقل است آری
ایمان با عقل در نمیآمیزد
زنهار که این دو را به هم نسپاری !
دوعنصر
ایمان با علم در نمیآمیزد
وین یک از آن، هماره میپرهیزد
ترکیب نهاد این دوعنصر همچون
آبی ست که ناگهان بر آتش ریزد
مغز
مغزی که به دست اهل ِ دین بسپاری
زان مغز، چه نوبری توقع داری؟
خو کرده به یاوه هاست ذهنت زان روی
خوابی و به خواب دیدهای بیداری!
مدار اندیشه
هان،ای انسان، مدار ِ اندیشه تویی
دانایی را باغ تویی، بیشه تویی
از عقل و ارادهء تو زیباست جهان
بنیاد ِ هنر تویی، هنر پیشه تویی
باج
هانای انسان به اهل دین باج مده
دادی بسیار و بیش ازین باج مده
آنان به کمین عقل و هوشند ترا
هشدار، نظاره کن، ببین، باج مده !
شیادان
آباد نمی نهند آبادان را
آزاد نمی هلند آزادان را
هان ای انسان ، به نام ِ دین شیادند
گردن مگزار حکم شیادان را
سنجه گر
شادی زمان ، نشاط و سرمستی توست
سرمایهء عقل ِ تو قویدستی توست
مگذار به نام دین ربایندت عقل
کاین گوهر ِسنجه گر همان هستی توست !ـ
م.سحر
پاریس
4 / 5/ 6 / ژوئیه 20112
http://msahar.blogspot.fr/