بهار را به خانه ها بریم و سرکشیم!
عارف پژمان
چو روز نو فرا رسد، بهار دلگشا رسد
گلی به گیسوان بزن، حماسهء رها رسد
شبانه ها ، سحر شود،دو دست دیو بشکند
به بیشه های بی پناه، نسیم آشنا رسد
خدای گرگ گونه ای به این دیار، خفته بود
خدای دادگر،کنون، مگر به داد ما رسد
زگورکن و قاریان الکنش، دلم گرفت :
وشین و شیونی که از منابر ریا رسد
و پایتخت کشوری که مرکز، خرافه شد
و سهم هرشکفته دل،عقوبت و عزا رسد
هنر، به دخمه های انزوا ،نهان شود
به سر سپردهء خرد،ملال ومرغوا رسد
حدیث حور وجوشن کبیر و کربلا
خلیفه ء خرف را،مگر، جوی حیا رسد !
به قرن اکتشاف و سرعت و تسلط فضا
به شیخ عهد بردگی، حرمسرا رسد
++++
بهار را به خانه ها بریم و سرکشیم
که نوبت گل و صبوحی و صفا رسد
کنار پنجره ،ارکیده ، باده پیماید
سفید، سرزده آید، قرنفل، از قفا رسد
شب ار نگشت میسر، سماع نرگس باغ
به زلف زرنشان او، سحر، دعا رسد
پرنده گفت ، سرآمد درازدستی بهمن
درخت،عربده جوید، ز باربد، نوا رسد!