چهارشنبه سوری؛ ترس را به آتش فکن و دریا شو!
عارف پژمان
یک صبحدم، پرنده، قفس را شکست و رفت
گویا ، چهارشنبهء پایان سال بود
او گشت ناپدید به پهنای آسمان
زیبا تر از رهایی گلبرگهای باغ
چابک تر از نسیم!
***
چندیست « حاج غلام» با قفس خالی ، رو بروست
ریشش دراز تر ازدم سنجاب های دشت
کفری تر از همیشه، که زندانی اش چه شد؛
آخر پرنده ، در پی این هجرت
غلام را اسیر کرد!
***
آتش به آشیانه ء خود زد پرنده، رفت .
اکنون پرنده و پیروزی
انشای کودکان دبستانی است ...!
+++
بیجا نشسته ای ، ای پاک ، ای باران
ترس را به آتش فکن و دریا شو!
انگار تا سپیدهء فردا
در موج شعله ها و رقص ها ،
هردم، فروهر پاکی ، نزول خواهد کرد
و دیو از دیار تو خواهد گریخت
تا طلیعهء نوروز!