چهارشنبه، 16 مهر ماه 1393 = 08-10 2014خانم جمیله بوپاشا، کهریزک و کوچه اختروبلاگ “راز سر به مهر”: بچه مدرسهای بودم؛ ابتدایی یا راهنمایی. بین همه کتابهای کتابخانه خانه پدری، کتابی با عکسی روی جلد از زنی زیبا با موهای بلند، همیشه جلب توجه میکرد. کتاب نوشته سیمون دوبوار بود؛ اسمی که بعدها بارها شنیدم. کتابش را خواندم؛ انگار اما که برای خیلی بعدتر از سن و سال من نوشته شده بود؛ درباره «جمیله بوپاشا» بود. دختری که برای استقلال کشورش، الجزایر، جنگید. بعد هم که اسیر شد، فرانسویها بسیار شکنجهاش کردند و البته که کوتاه نیامد. پیِ همین کتاب بود که کتاب دیگری درباره مبارزات استقلالطلبانه مردم الجزایر خواندم؛ چاپ قبل از انقلاب بود و باز توی کتابخانه خانه پدری. این مبارزه یک میلیون کشته داشت. «نبرد الجزیره» را هم با این وسواس نگاه کردم که آیا سراغی از «جمیله بوپاشا» خواهد داد یا نه؟ اصلا دوگل را دوست داشتم به این خاطر که جلوی فشار نظامیهای سفاک و سیاسیون مخالف ایستاد و راه را برای استقلال الجزایر از فرانسه هموار کرد. الجزایر به خاطرات نوجوانی من تبدیل شده بود. سالها بعدتر هم وقتی فهمیدم دبیرستانی در بندرعباس به اسم «جمیله بوپاشا» هست، یا بوده، توی جمعی که بودم، هیجانزده شدم، چشمانم درخشیده بود و گفته بودم: جدی؟! انگار که بوپاشا کس و کارم باشد! با این همه، هیچگاه اثری از او در «زمان حاضر» نمیدیدم. گو که مرده باشد؛ به تلخی. امروز توی خبرها خواندم که به دعوت ضرغامی ِ صدا و سیما آمده ایران. هیجان زده شدم؛ این بار با چند سئوال که دوست داشتم مجالی بود و میپرسیدم؛ اینکه کجا بود این همه سال؟ نمیشد به قَدر قدرت ِ حنجره خود نعره بزند سر شکنجهگران و سر ایدئولوگهای شکنجه؟ او که شهره عالم مبارزه و چریکها بود، میشد که سکوت نکند؟ … جزییات حرفهایی را که ضرغامی به او زده میخوانم و حالم بد میشود. تصور این که کسی مثل ضرغامی از حقوق بشر برای کسی چون جمیله بوپاشا سخنرانی کند، حال آدم را خراب میکند. انگار که کس و کارم را گول زدهاند؛ از راه به در بردهاند. انگار اینجا سرزمین زهرا کاظمی و زهرا بنییعقوب و ستار بهشتی و کهریزک و حتی کوچه اختر نیست. |