از تنهایی تا بهار....!
عارف پژمان
روی خاکستر پارينه بهار
می نشينم تنها
در سلول غم ديرينهء خود.
انجماديست درون دل من،
که به زندان قرون می ماند .
برف سنگين خيابان خموش
به سيه روزی من ، می خندد .
عابری می گذرد با سگی آرام و ملوس ؛
شايد اين مرد و سگش
داستانی دارد
همسر قصهء تنهايی من .
شايد اين مرد ، بهاران پار :
مثل من عاشق بود
چشم بر جاده ء خلوت می دوخت
قاصدی می آمد
پستچی با سگ او ور می رفت ؛
نامه ای می دادش
که همه، بوی صنوبر می داد.
وه ، که اين مرد وسگش ،
چه شباهت دارد
به سرانجام نگون بختی من .
****
می نشينم به تکاپوی بهار
جويباری است به عريانی ديوانگيم
که ازين چادر غم می گذرد
ومرا می نوشد :
همچو کابوس زمستانی باغ .
****
می نشينم سرراه
و شتابی دارم
تا به خورشيد ، يکی نامه فرستم ، پنهان
که سر ظهر، به چشمان فروزندهء خويش
به خم کوچهء برفی تابد .
کوچه را آب زنم.
تا بها ران دگر
يک ، دو ، سه گامی ماندست !