همیشه، مرده، عزیز است و زنده، زندانی!
عارف پژمان
اگر بهار بپرسد، مده نشانهء من
مرا به ساحل شبهای پرستاره مبر
مرا به باد رها کن که سخت دلتنگم.
+++
گمان برم همهء فصل ، فصل دلتنگی است
گلیم بخت من این است و من گرفتارم.
درین قفس که منم ، ماه و سال ، روز عزاست
همیشه مرده ، عزیز است و زنده ، زندانی .
برای هرزه و پتیاره ، بقعه ، می سازند
برای کسب دو درهم ، دروغ می بافند .
اگر چه شاید و گاه ،
سکوت ، نیست، شقاوت
رنگ طغیان، است.
بهار ما چو سر آمد، به فصلهای دگر :
که از منابر تزویر، قصه خواهدگفت ؟
که از سرای ستم ؟
چگونه باید زیست
چگونه باید مرد ؛
به خطه ای که کفن دزد ، حاکم شهر است
وسبحه اش به درازای عمر ابلیس است!