آدرس پست الکترونيک [email protected]









دوشنبه، 1 آذر ماه 1395 = 21-11 2016

گرده مایی بچه مذهبی‌ های چماقدار دانشگاه

/ ماجرای دانشجوی سوری که می‌خواست به‌ دیدن «آقا» برود

پاسدار می‌پرسد از کجا آمدی؟ جواب می‌دهد: «سوریه!» می‌گوید اهل حلب است و حالا که جنگ شده ناگزیر از زندگی در دمشق. البته خودش دانشجوست و در یکی از دانشگاه‌های شیراز درس می‌خواند.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو -محمد صالح سلطانی، «هیچ‌کس نیست که فردا بره...تو می‌تونی بری؟» حاشیه می‌روم و اصرار که:«اگر حالا کسی هست که بره، من نرم. خیلی فرصتش رو ندارم...» و از این مدل کنار کشیدن‌ها که یعنی من نیستم. چند لحظه که می‌گذرد اما با خودم فکر می‌کنم آدم باید خیلی کم توفیق باشد که وقتی برای شرکت در مجلس عزاداری امام حسین دعوتش می‌کنند، رد کند. با خودم می گویم حالا که با محاسبات «کلاس دارم» و «باید درس بخوانم»، کربلای اربعین را از دست دادم، حیف است مجلس عزاداری دانشجویی در حضور آقا را هم از کف بدهم. قرارمان می‌شود ساعت ۸ صبح، جلوی در بیت.

هوای صبح یکشنبه‌ی تهران، ابری است و بوی باران می‌دهد. بارانِ بعد از آلودگی اما می گویند خوب نیست. این هفته را که تماماً با هول و هراس آلودگی و شاخص‌های ناسالم گذراندیم، حالا هم باید نگران باران‌های اسیدی باشیم. خوش به حال بچه‌هایی که رفتند کربلا. لابد آنجا هوایش خوب است و آلوده نیست. باران هم اگر بیاید، محال است اسیدی باشد.

سر تقاطع فلسطین-جمهوری می‌ایستم. دسته‌های دانشجویی آرام‌آرام می‌رسند. نوحه مشهور سید مجید بنی‌فاطمه را زمزمه می‌کنند: «قدم قدم، پای علم، ایشالا اربعین میام سمت حرم/ با مددِ شاه کرم، ایشالا اربعین میام سمت حرم....» انگار دارند از الان، اربعین سال بعدشان را طلب می‌کنند. باران شدت گرفته و سربازان نیروی انتظامی، زیر سقف کوچک جلوی مغازه‌های بسته‌ی جمهوری ایستاده‌اند.

صف بلندی برای ورود به بیت تشکیل شده. پنج شش ردیف دانشجو ایستاده‌اند و منتظر، تا وارد مراحل سه‌گانه‌ی بازرسی شوند. مراحلی که تمام دارایی‌هایشان را تبدیل می‌کند به یک کارت امانات و خالی ِ خالی، راهی حسینیه‌شان می‌کند. از چشم‌های خیلی‌هایشان می‌شود فهمید اولین بار است اینجا آمده‌اند. مراسم، برخلاف اکثر برنامه‌های دانشجویی آقا، توسط هیات های دانشجویی برنامه‌ریزی‌شده و این بار بیش از فعالین تشکلی، نوبت بدنه مذهبی دانشگاه‌هاست که مهمان آقا باشند. چهره‌ها، باوجود تفاوت‌هایی که دارند، غالباً یادآور شمایل تیپیکال دانشجوهای مذهبی هستند. پیراهن و شلوار ساده، محاسن بلند و بعضاً چفیه روی دوش. یکی از مأمورین حفاظتی، وقتی همراه تعدادی از دانشجوها کیف می‌بیند، با تعجب از آنها می‌پرسد که «چرا کیفتون رو آوردید؟ چرا توی اتوبوستون نگذاشتید؟» و جواب می‌شنود که «با اتوبوس دانشگاه نیامدیم.» که یعنی این دو دانشجوی کرمانی، با هزینه شخصی و فقط برای شرکت در این مراسم آمده‌اند. با خودم فکر می‌کنم آیا من، حاضر می‌شوم برای چنین مراسمی این مسیر که نه، نصف همین مسافت را طی کنم؟

صف ورود طولانی می‌شود و خسته‌کننده. شدت باران و برودت هوا هم زیاد می‌شود و مجبور می‌شویم زیپ کاپشن‌هایمان را هم ببندیم. تعداد افرادی با سن و سال بیشتر از سن و سال یک «دانشجو» در صف کم نیست. احتمالاً باید اعضای هیئت علمی باشند، یا کارمندان دانشگاه‌ها، یا شاید هم کسانی که کارت از آشنایان گرفته‌اند. روی کارت‌ها هیچ نام و نشانی نیست. جز یک عبارت «ملاقات» و تذکرات امنیتی در پشت برگه. تقریباً به اواخر صف رسیده‌ایم؛ یک دانشجو به مأمور حفاظت می‌گوید که کارت ورودش در جیب دوستش بوده و حالا که رفیقش رفته داخل، کارتی ندارد. صداقت را می‌شد از لحنش فهمید اما کار یک مأمور، تشخیص صداقت از روی لحن آدم‌ها نیست. پس بی‌معطلی و با بی تفاوت ترین صدای ممکن، آقای مأمور از دانشجوی بدون کارت می‌خواهد که صف را ترک کند و از «این قسمت» خارج شود. برنمی‌گردم تا ناامیدی و حسرت را در چشمان دانشجویی ببینم که حالا باید، آقا ندیده، به خانه برگردد.

بیش از یک ساعت است که در صف ایستاده‌ایم. یک نفر پشتم ایستاده که چهره‌اش اصلاً شبیه شمایل تیپیکال ِ مذهبی‌ها نیست. قد کوتاهی دارد و چشمان سبزی. زیاد این پا و آن پا می‌کند و از من ساعت می‌پرسد. می‌خواهم سر صحبت را باز کند، اما من از این همه معطلی خسته شده‌ام و خیلی همراهی‌اش نمی‌کنم. اولین بار است که به بیت می‌آید و لهجه غلیظ عربی-کردی دارد. وقتی به جلوی صف می‌رسیم، از پاسدارها می‌پرسد که چطور می‌تواند نامه‌ای و یا تقاضایی به‌دست آقا برساند؟ جواب می‌شنود که باید برود خیابان نوشیروان، بن‌بست عطارد، ساختمان ۱۱۰ و تقاضایش را آنجا مطرح کند. وقتی پاسدار از او می‌پرسد از کجا آمده، جواب می‌دهد «سوریه!»

حالا این من هستم که سر صحبت را با او باز می‌کنم. می‌گوید اهل حلب است و حالا که جنگ شده، در دمشق زندگی می‌کنند. البته خودش دانشجوست و در یکی از دانشگاه‌های شیراز درس می‌خواند. درباره وضعیت عملیات آزادسازی حلب می‌پرسم که زیاد امیدوارانه جواب نمی‌دهد و با بی‌تفاوتی می‌گوید: «جنگه دیگه...» انگار جنگ برای این مردم، عادی شده و دوری از وطن، رسم همیشگی‌شان. البته تاکید می‌کند که «بالاخره حلب آزاد میشه.» و من دوست دارم اضافه کنم که بله برادر! حلب، موصل، رقه و همه شهرهای تحت تصرّف شیطان، دیر یا زود آزاد می‌شود و آن وقت دیگر جنگ برای هیچ‌یک از اهالی این منطقه عادی نخواهد بود.

دوست دارد برود جلو بنشیند، و از نحوه حرف زدنش برداشت می‌کنم که کارت مهمان ویژه دارد و از سر ناآشنایی افتاده کنار ما مهمانان ناویژه! می‌خواهم درباره وضعیت مخالفان سوری، و نقش بشار اسد در شکل گیری این بحران ازش سؤال کنم که منصرف می‌شوم. نه او تحلیلگر سیاسی است و نه من آدمی هستم که دوست داشته باشم عیش امروز او را با صحبت از تلخی‌های کشورش منقّص کنم. حتی از گفتگو مسابقه هفته گذشته ایران-سوریه و وقت کشی‌های پرشمار بازیکنان سوری هم می‌گذرم و با رسیدن به گیت بازرسی، سر صحبت میان من و او بسته می‌شود.

پاسداری که اولین بازرسی بدنی را انجام می‌دهد، بسیار بیش‌ازحد مورد انتظارم خوش برخورد است. از رشته‌ام می‌پرسد و با حسرت آمیخته با طنزی می‌گوید:«یک نفر هم بین شما نیست شیمی خونده باشه؟» کیف پولم را داده‌ام به همکارش که وارسی کند. همان اول کار که دیدم بخش امانات به دلیل «کمبود جا» کیف پول‌ها را تحویل نمی‌گیرد، تعجب کردم. حالا که دیدم شوخی-جدی می گویند باید بروی کیف پولت را تحویل بدهی و برگردی، می‌فهمم که انگار دوستان پاسدار ما با هم هماهنگ نیستند و «نمی خواد کیف پولتو بگذاری اینجا» ی اولی، تبدیل می‌شود به «برو بگذارش بخش امانات» ِ دومی! می‌خواهم اعتراض بلند و آب نکشیده‌ای نثار این عدم هماهنگی بکنم که لبخند نگهبان در بیت، زیر بارش شدید باران، منصرفم می‌کند.


بازرسی دوم را هم تمام می‌کنیم. ۹۰ دقیقه در صف ایستادن برای ورود، اینجا تمام می‌شود. احتمال می‌دهم باید جمعیت کثیری در حسینیه باشند و با این حساب آماده بیرون نشستن می‌شوم. پذیرایی مختصری تدارک دیده‌اند. چای و کیک یزدی و خرما. از داخل صدای مداحی می‌آید. با توجه به اینکه ساعت هنوز ۱۰ نشده، حدس می‌زنم مال تمرین قبل از ورود آقا باشد. «آرزوی من، سرزمین تو/فصل دیدار است، اربعین تو»، «موکب به موکب می رود جان به شیدایی/ دشت از حضور عاشقان شد تماشایی....»

وارد حسینیه که می‌شوم، جمعیت برای تماشای لحظه ورود آقا ایستاده است و فضای خالی زیادی وجود دارد. از اینکه دیر نرسیده‌ام خوشحال می‌شوم. جمعیت به شعارهایش شدت می‌دهد تا آقا وارد شوند. یک پسر بچه هم هست که از این حجم شعار دانشجوها ذوق زده شده و برای ورود آقا دست می‌زند! احتمالاً همان پسربچه بامزه‌ای است که در صف بازرسی، شیرین‌زبانی می‌کرد و یکنواختی انتظارمان را می‌گرفت.

فریاد «آقا اومد»، میزان شعارهای جمعیت را شدت می‌دهد. لحظه ورود آقا را نمی‌بینم اما در عوض، جایی می‌نشینم که تا آخر مراسم تصویرشان در قاب چشمانم باشد. با خودم فکر می‌کنم این برای ما نعمتی است که رهبرمان، گذشته از درایت و سیاست و خردورزی، چهره‌ای دارد که می توان مدت طولانی به آن نگاه کرد و خسته نشد. چهره‌ای آرام، روشن و مهربان. که قبل از هر چیز آدم را یاد پدربزرگش می‌اندازد. از این فاصله‌ای که دارم، نمی‌توانم انگشتر آقا را تشخیص بدهم. اما بعد که می‌فهمم همان انگشتر «نحن صامدون» ِ اهدایی دانشجویان را به‌دست دارند، ذوق می‌کنم. دانشجوی سوری را می‌بینم که از میان نرده‌ها به سمت جلوی حسینیه هدایت می‌شود.

سخنران مراسم، حاج‌آقای پناهیان است. از همان ابتدا محکم شروع می‌کند و می‌گوید که قصد دارد به گونه متفاوتی سخنرانی کند و جلسه را محفلی برای اندیشه‌ورزی می‌داند. در ابتدا از نقش مهم هیات های دانشجویی می‌گوید و با مثال‌هایی مثل اعتکاف و یا همین راهپیمایی اربعین تاکید می‌کند که هیات های دانشجویی، نقش موثری در جریان سازی های مردمی دارند. حضور مؤثر و عمیق این هیات‌ها در سطح شهرهای مختلف و الگوگیری بسیاری از مجالس مذهبی از دانشگاه‌ها، مؤید این ادعاست که «نسل چهارم هیات های مذهبی» رشدی چشمگیر را تجربه می‌کنند.


پناهیان مثل همیشه‌اش است. تن صدایش را مدام بالا و پایین می‌کند و به سبک سخنرانی‌های دانشگاه امام صادق‌ش، گاهی فریاد هم می زند. موضوع جذابی را هم برای صحبت‌هایش انتخاب کرده. اینکه «چرا بچه مذهبی‌ها کار تشکیلاتی بلد نیستند؟». به قول خودش دو نوع سخنرانی مذهبی داریم. یک نوع حکم مرزبانی را دارد و در مقابل هجمه‌های مخالفین، از اصول و سنگرهایی شریعت مخافظت می‌کند. یک نوع دیگر هم هست که درون قلعه را ساماندهی می‌کند و قصد آسیب شناسی جریانات درون‌گفتمانی را دارد. سخنرانی امروز پناهیان از نوع دوم است. صریح و محکم. او در خلال صحبت‌هایش از انجمن‌های اسلامی و بسیج انتقاداتی می‌کند و به شدت به «اسلام انفرادی» می‌تازد.

یکی دوبار می‌گوید که ما با نوعی سکولاریسم در درون خودمان مواجه هستیم. مهم‌ترین نقطه ضعف نیروهای انقلابی را ناتوانی در کار جمعی می‌داند و تأکید می‌کند که ما در بحث‌های عقیدتی و بصیرتی مشکلی نداریم و مساله اصلی ما، کار تشکیلاتی است. خلاصه حرفش هم این است که برای ما بیش از «جذابیت» باید «اهمیت» کار مهم باشد و باید بتوانیم به خاطر تشکیلات، کاری را هم که دوست نداریم با قوت انجام دهیم. در انتهای بحثش هم، از روی تبلت، چند روایت و نکته می‌خواند که از میان آنها، آنچه از کتاب «شذرات المعارف» آیت‌الله شاه آبادی خواند از همه جذاب‌تر بود!

سخنرانی پناهیان حدود یک ساعت طول می‌کشد. یک‌بار در میان صحبت‌هایش، یکی از روحانیون بیت برگه‌ای آورد و از او خواست که به دلیل کمبود وقت زودتر تمام کند. آقای روحانی برای تذکر بار دوم آمده بود که پناهیان در ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه والسلام را گفت و ۲۰ دقیقه فرصت برای میثم مطیعی گذاشت. از منبر که پایین آمد، یک نفر از میان جمعیت بلند شد و صدایش زد و خواست یک دقیقه صحبت کند. پناهیان اما گفت عجله دارم و رفت. ما هم تعجب کردیم که چرا در جایی که آقا هست، طرف خواسته صحبتش را با پناهیان مطرح کند!؟

مطیعی در وقت کمی که داشت، هم روضه خواند و هم سینه‌زنی. عموماً هم تکراری و نامناسب برای فضای مراسم. دو نوحه‌ای که برای سینه‌زنی انتخاب کرده بود، زبان حال مسافران اربعین بود و تناسبی با حال و هوای حاضرین نداشت. با خودم فکر می‌کنم انگار زمان ایجاد تنوع در ترکیب پناهیان-مطیعی برای هیات های دانشجویی فرارسیده. این دو اگرچه بسیار توانمند هستند، اما انحصار حضورشان در مراسم‌هایی مانند مراسم بیت، باعث می‌شود جریان هیات های دانشجویی به این دو نفر محدود بماند و این در حالی است که باید آرام‌آرام به نسل جدیدی از وعاظ و مداحان انقلابی، که خاستگاهشان از همین هیات های دانشجویی است، میدان داد و تنوع جریان سخنرانی و مداحی هیات های نسل جدید را بیش از گذشته کرد.

سعادت اقامه نماز جماعت پشت سر آقا را هم پیدا می‌کنم. نماز که تمام می‌شود، بلافاصله حدود سی چهل پاسدار به خط می‌شوند و تمام حسینیه را سفره می‌اندازند. ناهار، قیمه است و کنارش، آب‌معدنی! پاسدارها به سرعت غذاها را توزیع می‌کنند. مسئولشان پر جنب‌وجوش است و مدام با «ماشاءالله» و «یاعلی» گفتن و گاهی با ترکیب این دو عبارت، به نیروهایش انرژی می‌دهد.

هنوز هوا سرد است. شدت باران کم شده اما تمام، نه. آخرین قدم‌هایم را روی زیلوهای بیت بر می‌دارم و بیرون می‌روم. هوا دیگر آلوده نیست. این باران هم بعید است اسیدی باشد. فلسطین را پیاده بالا می‌آیم و «رفیقم حسین» حامد زمانی را زمزمه می‌کنم. در میان آنهایی که دارند از بیت خارج می‌شوند، دانشجوی سوری را نمی‌بینم، خدا کند آقا را دیده باشد.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: