آدرس پست الکترونيک [email protected]









شنبه، 18 مرداد ماه 1393 = 09-08 2014

تشکر از شاه پهلوی - محمد نوری زاد

این روزها دارم به این نتیجه می رسم که باید رسماً همه ی ما از شاه پهلوی تشکر کنیم که تا دید مردم نمی خواهندش، راهش را گرفت و رفت. اما بعید می دانم اینها با همه ی مخالفتی که مردم دارند، دست از قدرت بشویند. و اگر شده حمام خون راه بیندازند، به این سادگی از قدرت کناره نمی گیرند. مثل صدام، مثل معمرقزاقی، مثل بشار اسد.
*****


نشانی قدمگاه: خیابان طالقانی – درِ اصلی سفارت سابق آمریکا و لانه ی جاسوسیِ فعلی
زمانِ حضور: همه روزه از ساعت پنج عصر- تا شش و نیم هفت بجز روزهای پنجشنبه و جمعه و روزهای تعطیل.
محمد نوری زاد

یک: امروز کمی زودتر به قدمگاه رسیدم. خبری از کسی نبود. نشستم بر نیمکتی که آنجا کار گذاشته اند. با خود قرار گذاشتم سر ساعت پنج، تن پوشم را به تن کنم. اما هنوز نیم ساعتی به پنج مانده بود. دیروز مردی با شتاب و با سر و رویی عرق کرده آمد همینجا و گفت: من از ساعت چهار چشم به راه شمایم. گفتم: من که نوشته ام پنج می آیم. شقیقه هایش به سپیدی می زد و صورتی درشت و گرد و پهن و پُر گوشت داشت با کلی مهربانی در همین صورت. عکاس بود. وبقول خودش مدتها این اواخر دست به دوربین نبرده بود از سرِ لج. این مرد، گرچه درشت هیکل بود اما دلی نرم و گنجشکی داشت. پر بود از لبخند و شادمانی ای که خمیره ی صورت و شخصیتش شده بود.

آمده بود برای عذر خواهی. که مرا ببخشایید. من سالها پیش چیزی علیه شما نوشتم در وبلاگم و نمی دانستم غوغایی در می پیچد از همین مطلب برای جماعتی که خواهان کوفتن شمایند. این مرد در سال 84 که جوان تر بود و پرهیاهوتر، عکاس می کرد در یکی از فیلم ها و سریال هایی که من می ساختم. بنا به دلایلی که به خودش مربوط می شد از کار کناره گرفته بود و خشمش را در آن نوشته ی وبلاگی بر من آوار کرده بود چه جور. حالا آمده بود برای عذرخواهی. صورتش را بوسیدم و گفتم: من همانموقع ها آموخته بودم که از انبار کردن کینه های صد من یک غاز گذر کنم.

دو: هنوز به ساعت پنجِ عصر بیست دقیقه ای مانده بود که دیدم یک جوان لاغر از کنارم رد شد و خریدارانه به من نگریست و برگشت و اسمم را پرسید. مطمئن که شد، در کنارم نشست. تی شرتی پوشیده بود بقول جوانها: خفن. رنگ تی شرت قهوه ایِ غلیظ بود با عکس بزرگی از یک مشت که در بالا و وسط و پایین این مشت به انگلیسی نوشته شده بود: موسیقی داروی من است. یا : من به موسیقی معتادم. منتها با آن مشتی که معلوم نبود به کجا حواله شده، احتمالاً موسیقیِ اعتراضی منظورش بوده.

جوان که هفتاد ساله می نمود، بیست و دو سال اما بیشتر نداشت. آنقدر این جوان با شعور و فهیم و تیز بین و ریز نگر بود که به وی گفتم: من به عمرم جوان بیست و دو ساله ی شهرستانی به این خوشفکری و تیز بینی ندیده ام. صورتش سوخته بود از آفتاب و سوز صحرا و تغذیه ی نامناسب و بیماری هایی که در این بیست و دو سال به جانش دویده بود. اهل کجا بود؟ ایلام. که می گفت: امروزِ ایلام را با هیچ ایامی نمی شود مقایسه کرد. ایلامِ امروز، گرفتار خرافات سیاسی و مذهبی و بی فرهنگی است. اعتیاد و بیکاری و گرفتاری های حکومتی ایلام را بر زمین زده. اسمش مجتبی بود. می گفت: من مدتهاست که می روم پای دکه ی روزنامه فروشی و پول می دهم کیهان می خرم و همانجا پاره پاره اش می کنم. نه از این بابت که دوست ندارم سخن مخالف بشنوم، بل از این روی که می بینم آدم هایی مثل شریعتمداری با پول خودمان به خر کردنِ خودمان اصرار دارند.

مجتبی بر این که مبادا من – نوری زاد – کم بیاورم و پس بکشم و کوتاه بیایم تأکیدی چند باره داشت. می گفت: من اگر جرأت ندارم و بخاطر همین بی جرأتی عکس مشت را بر سینه ام نشانده ام، شما را اما مشت واقعیِ خود می دانم. و گفت: مردم ما اگر نه به زبان اما در دلشان خواهانِ دو چیزند. یک: رهبر نباشد، دو: سپاه نباشد. می گفت: این دو که نباشند، دست رییس جمهور منتخب مردم باز می شود و مملکت را از این وضعیتِ عروسِ هزار داماد می رهاند. مجتبی دیپلم داشت. پرسیدم اینجا چه می کنی؟ گفت: ده روز کار می کنم ده روز بیکارم. گفت: از مترو پیاده شدم آمد طول خیابان طالقانی را همینجوری بی هدف رفتم و برگشتم. به اینجا که رسیدم به شما برخوردم. من مطالب شما را دنبال می کنم.

حتی مطلب همین دیروز شما را هم خوانده ام که در پاسخ به شکّ یکی نوشته بودید: شماها پذیرفته اید که مال شما را بردارند و ببرند من اما نپذیرفته ام. گفت: ماها بی کس و کاریم و ناشناس. شما بلندگوی بی کسیِ ما شده اید این روزها. تقاص عقب ماندگی های ما را از اینها بگیرید اگر می توانید. گفت: کاری که شما می توانید بکنید صدها مثل من نمی کند. گفت: من وقتی می بینم جماعتی به اسم دلواپسان هسته ای در همین لانه ی جاسوسی جمع می شوند و بجای هرچیز، شعر می بافند، از شدت دلشکستگی خنده ام می گیرد. خنده از این که ببین ما گرفتار چه مالیخولیایی شده ایم با این جماعتِ دلواپس.

مجتبی پرسید: مگر نه این که داعشی ها می کشند و پیش می روند و تخریب می کنند؟ پس چرا رهبر و بزرگان این مملکت سکوت کرده اند و هیچ از کشتار داعشی ها نمی گویند و همه اش سنگ غزه را به سینه می کوبند و با انگشت نهادن بر نقطه ضعف ایرانیان که عاطفی اند، مرتب به اسراییل می گویند: کودک کش؟ وخودش پاسخ داد: به این خاطر که با مطرح کردن غزه، یکی مثل اسراییل هست که به او فحش بدهند اما با مطرح کردن داعش به کی فحش بدهند؟ به مجتبی گفتم: پسرم، داعش، محصول عملکرد همین آقایان است. چه در سوریه و چه در عراق.

معتقدم حتی علتِ باطنیِ برکشیده شدنِ طالبانِ افغانستان هم در اطوار بی خردانه ی این جماعت اسلامیِ ما نهفته است. تا همین دو سه سال پیش، داعشی درکار نبود. داعشی ها محصول وخروجیِ دخالت های بی خردانه ی آخوندها و سردارسلیمانی های بی کله ی ایران اند در قضایای داخلیِ سوریه و عراق. و البته محصول زیرکی آمریکا و اسراییل که خط می دهند و پول می دهند و نقشه ی راه را در اختیارشان می گذارند. حالا در این میان آخوندهای ما چرا باید به داعش اعتراض کنند؟ اعتراضِ اینها به داعش، لاجرم به آشکار شدنِ دست های خونینِ خودشان منجر می شود.

از مجتبی پرسیدم: می دانی در آینده ای نزدیک داستان داعش به کجا می انجامد؟ به اینجا که بعد از کوفتن و خراب کردن شهرها و تجزیه ی ممالک اسلامی و کشتن هزار هزار مردم بی دفاع توسط داعشی های عجیب و غریب، و بعد از به نمایش گذاردنِ حیوانی ترین خصلت های انسانیِ داعش در قاموس اسلام، همین آمریکا و اسراییل پای پیش می گذارند و مردمان جهان را مخاطب قرار می دهند که: ببینید، این است ذات اسلام. و از مردمان جهان می پرسند: شما آیا مایل به زندگی در کنار این هیولاهای خونخوار و خونریز اسلامی هستید؟ به محض این که مردمان جهان سر بالا انداختند و نچ گفتند، خودشان ترتیب داعش را می دهند با خرابی های بیشتر و کشتار بیشتر. و اینگونه، چراغِ ممالک اسلامیِ شبیه به ایران و عراق و سوریه و افعانستان و لبنان و حزب الله را به نفع خود خاموش می کنند و خیال اسراییل را الی الابد راحت.

سه: دو دوستِ جوان و دانشجو آمدند که یکی در کرج درس می خواند و دیگری در قزوین. جوان کرجی لاغر و رنگین پوش بود و بلند صدا، و جوان قزوینی گیسو بلند و آرام و کمی درشت که به قول جوان کرجی چند باری تا پای اخراج از دانشگاه رفته بخاطر همین موهای بلندش. پرسشِ نخست را گیسو بلند پرسید با شرم. این که: بودنِ ما اینجا آیا برای ما پرونده نمی شود؟ گفتم: در این پنج شش ماهی که مردم به دیدنِ من می آیند، نشنیده ام که برای یکی مزاحمتی ایجاد شده باشد.

جوان کرجی، جسور و پر انرژی و کم طاقت بود. همان پرسشِ همیشگی را او نیز پرسید. این که: چرا با شما کاری ندارند؟ و گفت: ما یک نشریه ی دانشجویی بیرون می دهیم، گاه بخاطر یک خط و یک کلمه اش صد بار بازخواست و مؤاخذه می شویم شما چطور با این همه حرفها و نوشته های توفانی در امانید؟ گفتم: در میان خودتان که هیچ، در میان همه ی معترضان سیاسی، شما یکی را پیدا کن که خودش را به آتش کشیده باشد. و گفتم: من خود را پیش از آنکه کشته باشند، کشته ام. بهمین خاطر، کشتنِ دوباره ی این کشته، نه نشانه ی هنر که نشانه ی خامی است.

به بانویی عینکی که همین پرسش همیشگی برایش عمده بود و با هیجان پاسخ مطالبه می کرد گفتم: شما آیا با همین غیرت مندی و هیجان و روح شریف پرسشگری، شده آیا به درِ خانه ی نام آورانِ سیاسی از هر جناح و گرایشی بروید و به آنان بگویید: چرا ساکت اید؟ از من اما مصرانه می پرسید چرا ساکت نیستم. یعنی آنها که ساکت اند در نگاه و نظر شما مطلوب و بی حاشیه اند اما منی که خود را به آتش کشیده ام، در مظان اتهامم. فکر نمی کنید غیر مستقیم به من می گویید: چرا ساکت نیستی تا همانند دیگران از اینجور پرسش های تمام نشدنی رها شوی؟ جوان کرجی از خودش گفت. این که پدرش جانباز شیمیاییِ جنگ است و سرهنگ بازنشسته ی نیروی انتظامی. و این که این پدرهر جمعه خودش را به تهران می رساند برای شرکت در نمازجمعه ی امثال سید احمد خاتمی. گفت: هربار که پدر به خانه باز می گردد، تاوان حقنه های نمازجمعه ای اش را من باید بپردازم.

چهار: یکی از خوانندگان فهیم و دلسوز و خوشفکرِ سایتِ نوری زاد که بانویی حدوداً سی و دو سه ساله است و بارها به قدمگاه اطلاعات آمده بود و در نخستین روز قدمگاه دوم نیز به اینجا، با یک بغل گل رُز آمد و مجالی جست برای سخن گفتن. از جمع دوستان کرجی وقزوینی خارج شدم و رفتم به طرفِ این بانوی خوب. کوتاه گفت: من این گل ها را آورده ام برای بسیجیانی که احتمالاً از حضور شما در اینجا عصبی اند. به هرکدامشان شاخه ای از این گل ها بدهید از سرِ مهر. و تأکید کرد: یکی از اینها را نیز برای همسرتان ببرید. و این که: من هماره سرِ نماز برای شما دعا می کنم.

پنج: جوان کرجی از سریال چهل سرباز پرسید. این که شما با این سریال چه می خواستید بگویید؟ گفتم: من برای نخستین بار، برای نخستین بار، برای نخستین بار در این سریال دست به تصویر کردنِ داستانهای شاهنامه بردم و به زندگی فردوسی پرداختم و واژگانی چون: زرتشت و اوستا و دینِ بهی و رستم و زال و رودابه و اسفندیار و سهراب و پشوتن و کتایون و گشتاسب و مهرنوش و نوش آذر را به میان آوردم. بعد من نیزهرگز به این زودی ها فرصت و مجالی به کسی نداده خواهد شد تا در باره ی شاهنامه و فردوسی کاری بکند. و من، با لطایف الحیل به این کار توفیق یافتم. منتها نه که کلاً مردم ما با هویت باستانی خود بیگانه اند، به این زودی ها امیدی به اتصال این مردم به گذشته های اساطیری شان نیست مگر در لفظ. آنهم فرتوت و بی پشتوانه. جوان قزوینی پرسید: در آن سریال شما خیلی چیزها را به هم دوخته بودید. گفتم: من برای مطرح شدنِ شاهنامه و فردوسی حتی در همین حد مختصر، باید به برخی مفاهیم جانبی باج می دادم.

شش: هنوز وقت پوشیدن تن پوش فرا نرسیده بود. بانویی آمد سبز پوش و چهل ساله با لبخند. به جمع من و جوانان کرجی و قزوینی پیوست. کمی که سخن گفت، رفته رفته از لبخندهایش کاسته شد و حسّ صورتش به جدیت نشست. گفت: نا امیدم. نه از چیزی جز مردم. که با این مردم نمی شود به تغییری دل بست. جوان کرجی به اعتراض گفت: جوری می گویید مردم که نه انگار خودتان هم جزیی از مردمید. بانوی سبز پوش گفت: ما هرکدام در درون خود یک دیکتاتور داریم که به ما فرمان می دهد توهین کن خراب کن بهم بریز و نامرتب باش و بفکر خودت باش. و ما تا براین دیکتاتور درونی چیره نشویم، تغییری در اوضاعمان پدید نمی آید.

به بانوی سبز پوش گفتم: ما ناگهان با تولدمان، جهش می کنیم به مسلمانی. یا به مسیحیت یا بهاییت یا هر مسلک و دین و تمایلی که پداران و مادرانمان در آن بوده اند. و حال آنکه بسیار پیش از این گرایش ها، یک پیشنیاز بسیار ضروری را جا نهاده ایم همگی. مثلاً ما پیش از آنکه مسیحی باشیم یا مسلمان، باید انسان باشیم. این انسانیت، یعنی گرایشِ فردی و جمعی به ادب و خرد و احترام به حقوق دیگران و راست گفتن و دروغ نگفتن. حالا ما بی آنکه از این منازل عبور کرده باشیم، جهش می کنیم به وادی مسلمانی و با چند رکعت نماز بی روح و حضور در نماز جماعت و حج رفتن های پوک، احساس می کنیم نور چشمی خدا هستیم و بهشتی، و سایرین طرد شدگان محضر خدایند و جهنمی. و گفتم: گیرِ همه ی ما در همین پیش نیازی است که از سرش پریده ایم و رفته ایم به جایی که نباید.

جوان کرجی از من پرسید: این رهبرآیا کارهایی که می کند به اختیار خودش است یا بر او حقنه می کنند؟ گفتم: فرقی نمی کند. ایشان باید در قبال تک تک کارهایش پاسخگو باشد که نیست. این که از کجا خط می گیرد یا مستقل عمل می کند، به ما مربوط نیست. آنچه که به ما مربوط است خروجیِ کارها و گفته ها و تصمیمات وی است که تا کنون جز خرابی عایدی نداشته و کسی نیز جرأت بازخواست ندارد از وی.

هفت: جوان قزوینی ساعتش را نشان من داد که پنج را نشان می داد. تن پوش را به تن کردم. جوانان بسیاری تک به تک و چند به چند آمدند و کلاً شلوغ شد آنجا. رهگذران و توریست ها هم تأملی می کردند و می رفتند یا می ماندند برای دقایقی تا بدانند ماجرا چیست و بحث ما بکجا مربوط است. جوانان عمدتاً دانشجو بودند. اما بودند بزرگترهایی که به میانه ی بحث می آمدند و خودی نشان می دادند. در آن میان، مردی بود شصت و پنج ساله که داخل بحث شد و انتهای صحبتش را به من کشاند که: مراقب این باشید مردم. این سوپاپ رژیم است بی تردید. و با اشاره به من گفت: خود این بابا دخیل بوده در تمام این بدبختی ها حالا چرا آمده اینجا و به اعتراض کفن پوشیده؟ گول این را نخورید که ما نباید از یک سوراخ برای بارها گزیده شویم. اجازه دادم این مرد هر چه می خواهد بگوید.

جوان کرجی یکی دو بار رفت وسط کلامش که: از کجا معلوم خود شما از طرف دستگاهی نیامده ای که ایشان – نوری زاد – را پیش ما خراب کنی. مرد که خود را تخلیه کرد و رفت، به جمع حاضرین گفتم: من به این آقا حق می دهم که به زمین و زمان بد بین باشد. علتش شاید این باشد که ما مردم خود را وانهادیم با صدها پرسشِ بی پاسخ. خروجیِ این بی توجهی به پرسش های همه جانبه ی مردم این شده است که در تاکسی در اتوبوس در هرکجا، مردم هم مصرف کننده ی قضایای سیاسی و اجتماعی اند وهم تحلیل گر و هم سوژه. یعنی در حالی که خودشان سوژه ی حاکمیت اند، بعنوان منتقد و صاحب نظر به هرکجا بند می کنند و از هرکجا دلگیرند.

هشت: بحث جمعیِ ما کشید به اینجا که من گفتم: حاکمیت، با تمام سرمایه و عِده و عُده و رسانه هایی که در اختیار دارد، برای گسترش جهل بسیج شده، ما باید با سرمایه و نفرات و رسانه هایی که نداریم یا نه، کم داریم، به رواج آگاهی خروج کنیم. جوان کرجی که آتشش تند بود گفت: ما را چاره ای جز دست بردن به خشونت نیست. با اینها باید مثل خودشان عمل کرد. مردی که موقر می نمود و کت و شلواری تیره رنگ به تن داشت و کیفی در دست و پنجاه و پنج ساله به نظر می رسید وبقول خودش بخاطر ملاقات با من از ماشین پیاده شده بود، در آمد که: ای جوان، دست به خشونت بردن، به تکرار انقلابی می انجامد که ما سی و پنج سال پیش تجربه اش کرده ایم و اکنون کارمان به اینجا کشیده. جوان کرجی اما همچنان بر موضع خشنِ خود پای می فشرد. به وی گفتم: پسرم، مواجهه با خشونت، درست همانی است که اینها تخصصش را دارند و بی رحمی اش را. مباد که آینده ی سرزمین ما بشود مثل سوریه ی امروز. و گفتم: ما باید رنجِ حملِ بار جهالت اینها را تحمل کنیم. یعنی بجای اینها که نمی فهمند، مدارا کنیم.

جوان کرجی گفت: اگر این گونه باشد، به عمر من وصال نمی دهد که تغییری ببینم. به وی گفتم: مغولان دویست سال بر این مملکت حاکم شدند و دار و ندار و ناموس ما را به تاراج بردند. به بُهت جوان کرجی افزوده شد از این دویست سالی که باید صبوری می نمود. گفتم: نه آن دویست سال اما کمی باید صبور بود و هوشیار، و بی گدار به آب نزد. گفتم: گرفتاری ما این است که باید از شرّ جهالت خلاصی یابیم. شرّی که یک سر ریسمان کلفتش در دست آخوندهای حاکمیت است. تا این را گفتم، یکی از جوانان دانشجو که احتمالاً عضو انجمن اسلامی دانشگاهش بود در آمد که: خلاصی از شرّ آخوندها یعنی خلاصی از پیغمبر و علی. مگر نه این که اینها لباس پیغمبر به تن کرده اند؟ این دانشجو بسیار متین بود و بعداً من از وی و دوستش بخاطر ادب شان تشکر کردم. به او به و دوستش که حکومت حضرت علی را به رخ می کشید گفتم: سند آوردن از تاریخ صدر اسلام یا از هرکجای تاریخ، جفا به عقل و فهم بشر امروز است.

گفتم: ما زمانی می توانیم از تاریخ برای امروز مشعلی بیفروزیم که اشتعال همان مشعل در این روزگار مقدورمان نباشد. وگرنه این واپس نگری، جهل مطلق است. مثل چی؟ مثل واپس گراییِ آیت الله هایی که در هشتصد سال گذشته منجمد مانده اند اما برای مردم امروز نسخه می پیچند. مثل کی؟ مثل همین آیت الله مکارم شیرازی و نوری همدانی و صافی گلپایگانی و دیگرانی از همین طیف. که اینان هرکدام در سیصد چهارصد سال پیش جا مانده اند و هیچ حرفی برای امروز بشر ندارند و شوربختانه صاحب نفوذ و صاحب قدرت و صاحب ردیف بودجه اند مثل مصباح یزدی که اطاعت از احمدی نژاد را مترادف می دانست با اطاعت خود خدا.

گفتم: ما این همه این روزها سخن از داعش و داعشی های خونخوار و خونریزِ عراق و سوریه می گوییم. بی آنکه بدانیم همین سید احمد خاتمی و علم الهدی و روح الله حسینیان و شیخ علی فلاحیان و شیخ مصطفی پورمحمدی در جای خود داعشی های خونخوارند چه جور. که اگر وقتش برسد، همین ها بجان مردم می افتند و نسل ها را خواهند روفت. دو دانشجوی انجمن اسلامی که مخالف سخن می گفتند، به اعتراض در آمدند که: در ماجرای سال 88، مردم معترض نیز داعش گونه رفتار کردند.

گفتم: من این این روزها دارم به این نتیجه می رسم که باید رسماً همه ی ما از شاه پهلوی تشکر کنیم که تا دید مردم نمی خواهندش، راهش را گرفت و رفت. و گفتم: اما من بعید می دانم اینها با همه ی مخالفتی که مردم دارند، دست از قدرت بشویند. و اگر شده حمام خون راه بیندازند، به این سادگی از قدرت کناره نمی گیرند. مثل صدام، مثل معمرقزاقی، مثل بشار اسد. دو جوان انجمن اسلامی به حکومت امام علی متوسل شدند که امام برای نگهداری حکومت به سه جنگ داخلی دست برد. بحث بالا گرفت و جوان کرجی صدا بلند کرد و من آرامش کردم و برای حسن ختام این بحث بی سرانجام، رفتم و شاخه های گل را آوردم و بین حاضرین که از بانوان نیز بودند توزیع کردم. دو تا از آنها را دادم به دانشجویانی که مخالف من بودند اما هرگز از دایره ی ادب خروج نکردند و من بخاطر متانت شان از آنان تشکر کردم. این دو، با اکراه گل ها را پذیرفتند اما همانجا شاخه های گل خود را به دیگری دادند.

نه: پلیس ها آمدند. یکی شان ستوان پیری بود که محکم همه را تاراند و سرآخر مرا به سمتی برد و ملتمسانه خواهش کرد: از اینجا برو. گفتم: من تا پای جان اینجایم. اما وقتی گفتم: نیمساعت اینجا هستم و بعدش می روم، خیلی خوشحال شد. هرچه کردم شاخه گلی از من نگرفت.

ده: مردی آمد هفتاد ساله که کارت شناسایی های متعددش را نشان من داد. تنگستانی بود و خود را از نوادگان رییس علی دلواری می دانست. کلی حرف در سینه داشت و در سخن گفتن می دوید. گفت: یک روز که خامنه ای به نماز می رفت در جایی، با صدای بلند داد زدم: سیدعلی، دور و برت را دزدها پر کرده اند. مرا گرفتند که چرا این گفتی؟ گفتم: من می خواهم افشاگری کنم در باره ی ابراهیمی نماینده ی رهبری در امور مساجد، نماینده ی رهبری در امور افغانستان، نماینده ی مجلس و نایب رییس کمیسیون امنیت ملی. گفتم این بابا دزد است به این دلیل و با این سند و با خانم ها چه ها که نمی کند این آخوند هرجایی.

مرا فی الفور بازنشسته کردند. زنجیر بردم و خودم را قفل بستم به بیت رهبری در خیابان کشور دوست. آمدند و زنجیر و قفل را با اره ی آهن بر بریدند. مرد تنگستانی گفت: بار دیگر رفتم و خودم را با زنجیر و قفل بستم به همانجا و اکنون دارم ماشین مسافرکشی می کنم با این ماشین. و ماشینش را نشانم داد در آنسوی خیابان که دو جوان از اتومبیلی در همان سو فیلمبرداری می کردند از من و مردم و مرد تنگستانی برایشان دست بلند کرد که: هرچه دلتان می خواهد فیلم بگیرید.

یازده: مردی آمد هم سن خودم. می گفت جانباز است و در بنیاد کار می کند. با اشاره به جوان های پراکنده گفت: اینجا را هاید پارک کرده ای آقای نوری زاد. و آرام تر گفت: ایکاش این دو فیلم را که در آنها سردار جعفری و آیت الله سعیدی با پر رویی می گویند: ما تقلب کردیم، منتشر نمی کردی. اینها از انتشار این فیلم استقبال کردند و می بینی که آب از آب تکان نخورد با این سند که باید رسوایشان کند.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: