یکشنبه، 24 فروردین ماه 1393 = 13-04 2014تا کی وطن این حالِ مشوش بیند؟۸۰ ترانهٔ تازه از: م. سحر
شایستۀ لعنِ بیشماریای شیخ با ننگ ابد فروبری در وطنم نانی که به خون ترید داریای شیخ □ یک جمع رذیل پاسدارانِ تواند عُمّالِ تواند ونابکاران تواند با حُکم تو گرچه مفتخواران تواند داغِ ابدی ز ننگ داران تواند □ ای شیخ بر این خاک شبیخون زدهای در شرع زشرم، گام، بیرون زدهای بر پیر و جوان راه به افسون زدهای بو تا بزنندت آنچه اکنون زدهای ! □ ای شیخ که گوهر تو از کین و دغاست کاخ ستمت به خشتِ وحشت برپاست گور تو از این دیار گم خواهد شد ارث پدرت نیست وطن، خانۀ ماست ! □ زینگونه که معنویتت معنا شد وان سرّ ِ نهان که داشتی افشا شد از خاک وطن به حکم تاریخ این بار طرد ابدت نوشته و امضا شد! □ ریشت به شرابِ خون، خضاب استای شیخ انسانیت از تو در عذاب استای شیخ زینگونه که وحشت و ستم دین تو بود بیشُبهه رهت به منجلاب استای شیخ □ ای آنکه فریب و غدر آئین تو بود غُسل تو به خون، داروی تسکین تو بود بنیان شرف در آتش کین تو بود دیدم من و دشمن وطن دین تو بود □ در خوابم و آشتی در آن نزدیکی ست دیدار بدی، نهفته اندر در نیکی ست خورشید دمیده است و روز است اما بیدار که میشوم جهان تاریکی است □ خسته ست دلی که ناله دارد درمن دندان به جگر، نواله دارد در من زندانی ی روزگار بیفریادی فریادِ هزار ساله دارد درمن ! □ ویروس دغا راه ِ روانشان زده است زخم از سر کین به بندِ جانشان زده است تا داغ، نشان زبی نشانشان زده است؛ ظلمت، به زمین از آسمانشان زده ! □ این هوش که از گوشِ کران میطلبم هر لحظه ز آرزو کــَران *می طلبم نادانی خود به دیگران میبندم دانایی خود ز دیگران میطلبم .................................... کران طلبیدن = کرانه جستن = دور ی جستن □ فریادِ مرا چشمۀ خونین، جگر است زیرا وطنم به چنگ بیدادگر است درداک به نامِ دین، عدو، خانگی است رنجاک خِرَد، به بندِ اوهام در است □ تا یاد آرم، راهِ ترا یاد آرم وز شور و نوا، نغمه به بیداد آرم ای یار و دیار اگر حزین است سرود ساز ِ کُهنِ تو را به فریاد آرم ! □ تا دین شده زینگونه قرین با بیداد سوزد وطنت در آتش استبداد هرگز ره عافیت مجویای دلِ تنگ هرگز به خموشی مگرا یای فریاد! ـ □ ای مؤمن اگرچه این سخن سنگین است: ـ طاعون به وطن زده ست و نامش دین است دستیشان هست اگر، به دستهٔ تبر است قلبیشان هست اگر، خزانهٔ کین است □ آغشتهء وحشتند و آئینهء جهل بُن بسته به بنیادِ نهادینهء جهل سوگند به عشق کینهای نیست مرا الا به دل سوختهای کینهء جهل □ دین آمد و بنیاد وطن داد به باد مسجد بنهاد مسندِ استبداد عرش آمد و تخت ظلم بر فرش نهاد زانگونه که فرعون نهان گشت از یاد □ ایری که فشرده است و بارانش نیست یاد از عطشی به ریگزارانش نیست خطی و نمادی از غم کهنهء ماست چون فوجِ غباری که سوارانش نیست □ فریاد من از نهاد، رَستن خواهد دیوار سکوت را شکستن خواهد آزادی خواهد، بهار ِ خواهد تا چون قُمری به نشاطِ گُل نشستن خواهد □ دادندوطن را که توشان دین دادی سر نیزه و یاسای تموچین دادی دروازه به دشمنان گشودند کهشان درمغز به جای عقل، سرگین دادی ............................... تموچین چنگیز مغول است و یاسا کتاب قانون تحمیلی اوست سرگین هم همان تاپاله و پشگل است □ دادند وطن را که توشان جاه دهی در خوردن خون به سفرهات راه دهی تا قتل به نام زهد و پرهیز کنند شمشیر «توَکّلت َعَلی الله» دهی! ـ □ نفرین به کسان که پادوان تو شدند با نام خدا بندهٔ نانِ تو شدند آلودهٔ خون بر سرِ خوان تو شدند سی سال سگانِ پاسبان تو شدند □ ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد نفرین مدام بر تو نامردم باد مستعمره ء قم آمد ایران از تو ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد □ ایران شده است اسیر آلام از شیخ دروضعیتی ست بیسرانجام از شیخ قربانی اسلامیت، ایرانیت است ایرانیت از من است و اسلام از شیخ □ ایرانیت امروز، اسیر عرب است جانش ز تهاجمی نوین ملتهب است این بار بلا از خود و دشمن، بومی ست خورشید به زنجیر سیه فامِ شب است □ هردم که کران کنم ز نادانی ی خود یابم خود را در منِ ایرانی ی خود زینروی هزار بار برتر دانم ایرانیت خود از مسلمانی ی خود ....................................... کران کردن = کرانه کردن = دوری گزیدن □ ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد نفرین مدام بر تو نامردم باد مستعمره ء قم آمد ایران از تو ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد □ دین در طلبِ یورش و یغما آمد بافوجِ معمم و مکلا آمد افسوس که کوریم و ندایم از چیست؟ این طرفه بلا که بر سرِ ما آمد ! □ جهل از سر ما عقل ربوده ستای دوست دروازه به دشمنان گشوده ستای دوست غافل شدهایم از آنکه پیش از اسلام ایران وطن من و تو بوده ستای دوست □ ای ایرانی بنده ء بدخواه مباش زو درطلبِ تحفه و تنخواه مباش با دزد که در لباس دین آمده است هم خانه و هم سفره و همراه مباش □ چون نغمه که، ره به سیمِ سازی دارد ایران تو قصهء درازی دارد گر دیده به خاک و دل به تاریخ دهی هر آجر و خشت با تو رازی دارد □ دیریست وطن به پاسِ دین باختهای در اردوی دین به خاک خود تاختهای با خنجر تازیان سر انداختهای درداک خود از عدو بنشناختهای ! □ روزی که نه نام از حجر الاسود بود ایران تورا را تمدنی ممتد بود در کشور تو عرب نه بر مسند بود کاین ره به هجوم قوم تازی سد بود □ گر تیشه به جان بیشه کوبد ما را بدخواه و شقی به ریشه کوبد ما را زانروست که دست ماست در دست عدو نشگفت اگر همیشه کوبد ما را ! □ ای رهزن دون که رهنوردی با ما پنهان شده در غبار و گردی با ما ای وهم چه کینها که نینگیختهای ای جهل چه بدها که نکردی با ما!؟ □ ای شیخ که داغ بر جبین تو بوَد ناراستی و خدعه قرین تو بوَد دَد همدل و رذل، هم نشین تو بوَد میراث بنی امیه دین تو بوَد ! □ زینگونه که دین توست با ظلم قرین ای شیخ دغا به رسم و راهت نفرین شایستهء زیستن نخواهد بودن ایرانی اگر ترا نکوبد به زمین ! □ چون فاحشهای به ترک عفت معتاد، افسوس که شهر شد به خفت معتاد درآفت اعتیاد غرغیم و مباد هرگز قومی چنین به آفت معتاد ! □ درویش کشی ای شیخ که ظلمِ بام تا شام از توست شلاق و طناب و تیر اعدام از توست عالم سوزی کنی که: کفر از دگران درویش کُشی کنی که: اسلام از توست □ ای شهر به خفّت از چه معتاد شدی؟ یکباره کر و کور خداداد شدی؟ بیریشه شدی، بیبُن و بنیاد شدی؟ زندانی ی جهل و جور و بیداد شدی؟ □ ای شهر که تسلیم و گرفتار شدی معتاد به ظلم زجر و آزار شدی؟ بوی چه بهشتی به جهنم بُردت؟ دین با تو چه کرد کاینچنین خوار شدی؟ □ ای شهر که میدان به جنون دادستی رگهای جوان به جوی خون دادستی این خاک به فرق خویش چون کردستی؟ شلاق به دست شیخ چون دادستی؟ □ ای شهر چه شد که خوار شیخان گشتی؟ محجور شدی، صغار شیخان گشتی؟ چون خلع ید ِ خویش ز آزادی خویش تسلیم به اقتدار شیخان گشتی؟ □ ای شهر چه بود آنچه تسلیمت کرد؟ آلودهٔ جُبن و وحشت و بیمت کرد؟ چون اهلِ جنون صغار و محجورت کرد؟ چون برده به اهلِ شرع تقدیمت کرد؟ □ ای شهر چگونه شد که مغلوب شدی؟ زیر پی اهل دین لگد کوب شدی؟ معتاد به ظلمتی و آلودهٔ رُعب معجونِ که خوردهای که مرعوب شدی؟ □ ای شهر چه شد که آبرو بردندت؟ چون خونِ تو، آبِ تو به جو بردندت؟ چون برّه به قصاب سپردندت، لیک چون برده به خانهٔ عدو بردندت؟ □ ای شهر چه شد که در توحش ماندی؟ تسلیم به دیوِ آدمی کُش ماندی؟ با ظلم خوشی که اینچنین خاموشی؟ باجهل خوشی که اینچنین خوش ماندی؟ □ ای شیخ فرادستی تو برما چیست؟ آن زهرچکان بر کف تو خنجر کیست؟ کس چون تو به زور و زر و تزویر نزیست ! بیشک زتو پستتر در این عالم نیست ! □ ای شیخ که بر میهن من تاختهای! ـ میراثِ خِرَد به جهل درباختهای! ـ بیخ شرف از جهان برانداختهای! ـ محنتکدهای به نامِ دین ساختهای! ـ □ ای شیخ که خون خلق درجام تو ریخت ایام، به کامِ آتش آشام تو ریخت ازخون جوانان وطن رنگین بود آبی که به آسیاب اسلام تو ریخت ! □ ای شیخ که نیست در جهان چون تو پلید ورهست ز شیوهء تو دارد تقلید تقدیر من از چه گشت بازیچهٔ تو؟ زین خانه به کف، ترا که بنهاد کلید؟ □ ای شیخ تو را به میهنم دست از چیست؟ در د تب شرع تو چرا خون ریزند؟ آموزه ستِ تو تیغِ زنگی ی مست از چیست؟ در مک ی تو به نام دین پَست از چیست؟ □ نان دادی و از قیدِ شرف رستیشان بر سفره به پای تخت خود بستیشان هرگز چو تو ددمنش نیابیم به شهر جز دد منشانی که خریدستیشان □ ای شهر، چه شد که عقلِ خود جاهشتی؟ در خدمتِ جهل، آبرو واهِشتی؟ بار ِخفقان به طیبِ خاطر ستَدی میدان به فریبِ شیخ و ملا هِشتی؟ □ ای شهر چه شد که عاقلانت مُردند یا گاری ی اهلِ دین به خواری بُردند؟ از دانش نو، سفرهٔ ننگ افکندند در جام کهن خون جوانان خوردند؟ □ ای شهر چه شد که گوش کر دادندت؟ نادانی و جهلِ مُستمر دادندت؟ تا شخم زنی به خیش بستندت، لیک از بیثمری بسی ثمر دادندت!؟ □ ای شهر چه شد که زی توحش رفتی؟ زیر ِ پَرِ شیخِ آدمی کُش رفتی؟ گردن به قفا دادی و نادان دادی تا قعر لجن رفتی و سرخوش رفتی!؟ □ ای شهر به غار، از چه تسلیم شدی؟ تسخیر فریب و وحشت و بیم شدی؟ ازجمله غنائم که بودی که چنین غارت شدی و به شرع تقدیم شدی؟ □ ای شهر که روزگار ِ وارون داری درغار، امیدِ زندگی چون داری؟ معتاد چهای که خوار میباید زیست؟ گردن به کدام سِحر و افسون داری؟ □ ای شهر ترا که خاک غم بر سر بیخت؟ وز دفترِ آرزوت شیرازه گسیخت؟ بر لشکر دشمنت که دروازه گشود؟ وز کینِ کهن که بر سرت آتش ریخت؟ □ ای شهر که سوی انحطاطت ره بود رهزن زچه باقافلهات همره بود؟ چون شد که به نام دین، کلید از تو ربود دزدی که زگنج خانهات آگه بود؟ □ ایران منا، که سهم ما شد غم تو جز عالم غم کجا بوَد عالم تو؟ آغشته به خون نوجوانانت خاک افتاده به چنگ دشمنان پرچم تو! ـ □ ای مامِ وطن که فکرِ بیمارت بُرد با زلزلهای به زیر آوارت برد قشریت ابلهان به دشمن دادت ایمان دروغین به لجنزارت برد ! □ برخاسته از ظلمت دیرین، از تیه جمعی نادانِ جهل پروردِ سفیه آمیزهء قشریت و بیآزرمی ای مام وطن فروختندت به فقیه □ با آتش کین منقل و انبر دارند زی جهل و جنون رهی میانبُر دارند درجامهء دانشند و تقوا، اما با دشمن مُلک، سر در آخور دارند □ در دل نه امید فتح و نصر است مرا در سر نه هوای کاخ و قصر است مرا تا دشمن مُلک، روی پنهان نکند آئینه به پیشِ روی عصر است مرا □ از جهل و جنون، شهر به جان آمده است پشتِ شرف از جور، کمان آمده است زانروست که در زمزمهام از بُنِ جان تاریخ معاصر به زبان آمده است ! □ دانند اگرچه رنگ با ننگ آمیخت وینگونه به حیله از عدالت پرهیخت پیوسته به پرده در ندانند بُدن کز تیغِ زبانِ حق، ندانند گریخت! □ تمساح صفت دیده به اشگ افشردند وز سفرهٔ دین، نان سیاست خوردند ماندند و به زندگان خیانت کردند مُردند و به گور خود ندامت بردند ! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نیمه اول مارس ۲۰۱۴ ............................... تا شیخ به جای شاه بر تخت شده ست بر خلق، خدایی ی خدا سخت شده ست عقل از سر و شرم از رخ و درک از وجدان کوچیده و آدمی نگون بخت شده ست ! □ تا کی وطن این حالِ مشوش بیند؟ دائم به جگر، داغِ سیاوش بیند؟ ای دیو، خوشا دمی که فرزند زمان کاخ ستم ترا در آتش بیند ! □ ای وهم، به زنجیر ِ یقین در بندی ! ای عشق، به دامِ و بندِ کین در بندی ! ای آدمیت اسیر جهلی و جنون ای آزادی به قید دین دربندی ! □ هشدار که اهل دین خرابندای دوست بنمایهء ظلم و اضطرابندای دوست ازجهل و جنون مجوی آزادی خویش آزادی و دین آتش و آبندای دوست ! □ دوزخ زبهشت دینفروشان خوشتر زان جام طهور، سُرب ِ جوشان خوشتر هم خانگی ی دزد، هزاران بار از همسایگی ی عبا به دوشان خوشتر ! □ زیرِ عَلَمِ عالِم ِ اسلام پناه اندیشه، تباه آمد و فرهنگ، گناه خلوت کردند ظلم و قدرت با دین وحدت کردند حوزه و دانشگاه ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۴/۴/۲۰۱۴ □ با جهل عوام، دستِ دین در دست است روحانیت از نشئهٔ قدرت مست است انسان خوار است و عشق و اندیشه گناه ایران به گرو گان نظامی پَست است □ درداک وطن به کامِ رنجی جانکاه روزش در بندِ اهل دین گشت سیاه از جور به جهل رفت و از جهل به جور ازچاه به چاله رفت و از چاله به چاه □ شیخ آمد و بر بسترِ خون، خوان افکند بنیاد ِ شقاوت، پی و بنیان افکند زنجیر به دست و پای آزادی بست چنگال به جسم و جان ایران افکند □ کین توختهاند و کشتن آموختهاند خون ریختهاند و ثروت اندوختهاند تا نانشان داغ و آبشان سرد بوَد آتش به تنور دین برافروختهاند ! □ آنان که به دین، بار سیاست بستند از حلقهٔ شرم و بندِ وجدان رَستند درجامهٔ دوست، دشمنی ورزیدند باراهزنان به کاروان پیوستند ! |