آدينه، 9 اسفند ماه 1392 = 28-02 2014آنچه بر سر مردم و گنجشک های ایران آمدهسایت کلمه: نرسیده به میدان فاطمی مردی کنار خیابان ایستاده بود و چیزی در دست تکان می داد، چیزی شبیه پرنده ای نوک تیز، دستش را جلوی شیشه ماشین های عبوری می آورد و آن چیز را نشان می داد. ماشینی که سوار بودم از کنارش گذشت، انگار واقعا پرنده بود، چیزی در دلم فرو ریخت، قید دندان پزشک را زدم و پیاده شدم. پرنده کوچک مدام خود را تکان می داد و تلاش می کرد از دست مرد فروشنده فرار کند. چشمان گرد و وحشت زده اش را به این سو و آن سو می گرداند. مرغ مینا بود. هر بار که مرد در هوا تکانش می داد و جلوی شیشه یکی از ماشین ها می آورد جیغ کوچکی می کشید. سال هاست که تعداد پرندگان تهران خیلی کم شده، همه رفتهاند. صدای بوق ماشین ها، ترافیک و آلودگی هوای این شهر را آدم ها هم نمی توانند تحمل کنند. حتی گنجشکها هم کم شدهاند. قبلا روی درختان خیابان ولی عصر، پر از گنجشک و سار بود ولی حالا دیگر همه پرندهها رفتهاند. مرد فروشنده در حال گفتگو با مرد دیگری بر سر قیمت بود قفس کوچکی جلو پایش بود و مرغ میناها داخل آن از سر و کول هم بالا می رفتند، میانسال بود. قیافه اش شبیه آدم های مهربان بود. جلو رفتم و وسط حرفشان پریدم: آقا این پرنده ای که در دست شماست دارد سکته می کند. نگاهی به من کرد قفس پرنده ها را دو قدم عقب کشید و از سر راه ماشین ها کنار آمد و گفت: اینطوری زودتر می فروشمشان. گفتم: مرغ مینا مگر نباید بخواند و حرف بزند، اینطوری لال می شود. گفتگو با مرد خریدار از سر گرفته شد. دلم می خواست تمام مرغ میناها را بخرم و با خودم ببرم. به مرد خریدار گفتم: آقا بخریدشان و زندگی شان را نجات دهید. خریدار لبخند زد. فروشنده با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: کاش مرا هم می خریدند و زندگی ام را نجات می دادند، تو هم اگر مثل من شب عید شرمنده بچه هایت بودی نگران پرنده ها نمی شدی. نمی دانستم چه بگویم، از اینکه با فروشنده تند حرف زدم شرمنده بودم دلم می خواست گریه کنم برای پرنده ها، برای بچه هایی که منتظر لباس نو شب عیدند، برای پدرهایی که این روزها پول کافی ندارند، برای مرغ های مینا. |