آدرس پست الکترونيک [email protected]









سه شنبه، 17 دی ماه 1392 = 07-01 2014

آلودگی هوای تهران؛ ابوالقاسم آقا، تو ديگر ننال!

روزنامه مردمسالاری: گله‌هاي فردوسي در تهران!

به نام خداوند دهر آفرين

حکيم جهاندار شهرآفرين

خداوند تهران، خداوند ري

خداوند از شوش تا پارک وي

عطابخش بازار پر ولوله

نگهدار «ميلاد» در زلزله!

گهي مي کند برج پيزا، چه کج!

گهي مي برد مترو سمت کرج

همه لطف او و همه قهر او

چرا شهر ما، شهر هم شهر او

چه تجريش و دربند، چه انقلاب

چه توليد دارو، چه سرآسياب

مدد گيرم از او که با دوستان

بگويم دگر باره من داستان!

***

پريروز يا پس پريروز بود

که در ساعت شش، سر صبح زود

چنين گفت فردوسي خوش تراش

ز بالاي ميدان، به بانگي يواش:

که افتادم از پا، ندارم توان

چرا دود و دم مي‌خورم بي‌امان؟

گرفته است بر پيکرم، دوده جا

ريه پر شده از دي‌اکسيدها

هواي پر از سرب سهم من است

مرا زندگي همچو جان کندن است

کجا بنده فردوسي طوسي‌ام؟!

سياهم، اگر باز فردوسي‌ام!

چه کس باز شويد سر و روي من؟

چه کس مي کند پاک، گيسوي من؟

کجا رفت رستم، يل نامدار

بگو باز آيد که شد وقت کار

بگو ايستادم، شدم همچو سنگ

شده رويم از دوده همچون پلنگ!

چو آلودگي باز وسعت گرفت

نفس تنگي ام باز شدت گرفت

به تهران شدم من، همي ناتوان

ببين «ماسک» مي خواهم اي پهلوان!

بگو «رستم»، اي دستگير همه

ببين اکسيژن نيست...يعني کمه!

براي من اي ياور شهريار

تو کپسول اکسيژني پر بيار!

***

ز پايين پايش چنين گفت، زال:

ابوالقاسم آقا، تو ديگر ننال!

چه مي گويي از رستم بي‌رقيب

در اين سالهاي عجيب و غريب ؟!

دگر نيست رستم يل نامدار

يورو مي‌خرد، مي فروشد دلار

نه گرزش به جا و نه تير و کمند

شده رخشش امسال شکل سمند!

ندارد کسي ديگر از او هراس

به مردم نشان مي‌دهد اسکناس

گرفتار سيخ است يا قُلقُلي

شده رستم زال، آب منگلي!

نه، رستم دگر نيست فرياد رس

مگر اينکه «قيصر» شود دادرس!

گذشته زمان يل باوفا

شده دوره پهلوان پنبه‌ها

در اين شهر ديگر مجو قهرمان

نمانده است ديگر ز «تختي» نشان!

همه خاک سرد و همه خاک سرد

همه اشک و آه و همه داغ و درد

***

شنيد اين سخن را چو دهقان طوس

کشيد از درون آه و گفتا فسوس!

بسي رنج بردم در اين روزگار

مرا، اي برادر، به تهران چه کار؟!

من آزاده‌اي روستا زاده‌ام

که اينجا، چنين گير افتاده‌ام

مرا بين ميدان نگه داشتند

ببين زير پايم علف کاشتند!

بگو باز سيمرغ محبوب من

رفيق شفيق و گل و خوب من

بيايد شبي ناگه از آسمان

برد جاي ديگر مرا،ناگهان!

مرا از چنين غم نجاتم دهد

دگر باره آب حياتم دهد

بگيرد چو سيمرغم از جايگاه

به تهران نيايم دگر،هيچگاه!




Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: