سه شنبه، 16 مهر ماه 1392 = 08-10 2013آرزوهای متفاوت کودکان بالا و پایین شهرروزنامه خراسان: بچه که بودم دنیا خوب بود و زندگی قشنگ. امروز اما انگار عمری گذشته، از آن فلسفه بافی ها، از ساده دیدن دنیا، از لذت بردن های بی حساب و کتاب… مدت ها بود به کودکی که داخل کمد اتاق گذاشته بودمش فکر نمی کردم؛ گذاشتمش داخل کمد و در را بستم تا بشوم «آدمِ بالغِ تمام عیار». به ترسش از تاریکی کمد فکر نمی کردم و بزرگ می شدم. بزرگ شده بودم و نمی توانستم دوباره آن روزها را تجربه کنم. رد شده بودم از بچگی و خیال هایش تا اینکه روز جهانی کودک هُلم داد میان بچه های بالا و پایین شهر تا دوباره کودکی را مزه کنم. زری: دوست دارم شناسنامه داشته باشم همه شان حسابی سر و زبان دارند، زری از همه سمج تر است، آویزان چادرم می شود که «از من مصاحبه بگیر» ۱۰سال دارد اما تازه کلاس اول را می خواند. می گوید که چون شناسنامه نداشته، نتوانسته هم پای هم سالانش درس بخواند. برایم توضیح می دهد که ۵خواهر و برادرش شناسنامه دارند؛ «نمی دونم بابام برای چی برای من شناسنامه نگرفته، همه اش بدون مادرم می ره مسافرت.»او مادرش را یک دنیا و پدرش را تنها ۲تا دوست دارد و وقتی می پرسم که از پدر و مادرش چه توقعی دارد، می گوید: ازشون می خوام که برام شناسنامه بگیرن.زری با خدا هم یک حرف جدی دارد: خدایا من تو رو یک دنیا دوست دارم و ازت فقط یک دوچرخه می خوام. خدایا لطفا من رو ببخش که اون روز ظهر توی حیاط اون قدر سر و صدا کردیم تا مامان بیدار شد و دعوامون کرد. هاله: آرزویم داشتن چرخ خیاطی است مدام موهایش را می پیچد لای انگشتانش و می گوید که از خدا فقط یک چرخ خیاطی می خواهد. او نمی داند که می خواهد در آینده چه کاره بشود! دوباره از دوستانش می پرسد: می خوام چکاره بشم؟ دوستانش هم مشورتی می کنند و می گویند: بگو معلم. زکیه: دوست دارم عروس بشم از او می پرسم که تا به حال از خدا چیزی خواسته؛ می گوید: آره لباس خواستم، کتاب خواستم،… کمی فکر می کند و ادامه می دهد: «همین دیگه!» زکیه دوست دارد که لباسش آبی چین چینی باشد. می خواهم بدانم که انتخابش برای آینده اش چیست؟ خیلی راحت می گوید: دوست دارم عروس بشم و تو خونه آشپزی کنم. صالح: دعا کردم برادرم از حبس آزاد بشه احسان: دوست دارم همه منو باور کنن احسان را در حالی که آویزان شده از دستگاهی گیر می آورم. می گوید که پدرش کارمند است و مادرش هم مهندس. می پرسم که آیا این روزها کار بدی کرده که پدر و مادرش او را بابت آن دعوا کنند؟ زبانش حسابی سرخ است که این طور پاسخ می دهد: مامان و بابام باهم دیگه دعوا نکنن، دعوا کردن من پیشکش.ادامه می دهد: مامان همیشه به خاطر سر کار رفتنش پُز می ده، بابام می گه فکر کرده چیکار می کنه مگه؟ باید بمونه خونه پیش من! این بچه کلاس دومی خواهر و برادری ندارد، اما تاکید می کند: دلم نمی خواد خواهر داشته باشم، دلم می خواد یک داداش داشته باشم که باهم فوتبال بزنیم.ادامه می دهد: دلم می خواد آدما بهم اعتماد کنن، حرفم رو جدی بگیرن، برای همین دوست دارم زودتر بزرگ بشم که آدما فکر نکنن حرفام دروغه. احسان در دعاهایش از خدا می خواهد که یک آدم مهم بشود. کسی که هر آرزویی داشت بتواند به آن برسد یا هر آرزویی که دیگران داشتند برآورده کند! ستایش: فعلا هیچی از خدا نمی خوام! ستایش برایم می گوید: از مامان و بابام توقع دارم که اگه یه وقتایی منو می برن شهربازی یا برام بستنی می خرن، فکر نکنن که این همه خواسته منه، نه! من همون اسکوتر برقی که قولش رو دادن می خوام. بزرگ ترین ترس ستایش عنکبوت و سوسک است و البته خواب های ترسناکی که گاه و بیگاه می بیند. از او می پرسم که تا به حال چیزی بوده که خواسته باشد و والدینش برای او نخریده باشند؟ بیان می کند: بابام یک سوپر بزرگ داره، هرچقدر بستنی بخوام برام می گیره، الان دوتا بستنی دیگه توی یخچال برام باقیمونده، فقط یک بار بادکنک خواستم که بابا برام نخرید. ستایش برایم می گوید که فعلا هیچ آرزویی ندارد که از خدا بخواهد اما از آنجایی که برای خودش یک پا فیلسوف است، آرزو می کند که ای کاش کلاغ قصه ها به خانه اش برسد تا او بفهمد که خانه او کنار خانه بقیه کلاغ ها قرار دارد یا نه؟ سورنا: دوست دارم زورم زیاد بشه دزدها رو بُکشم ارشیا: مامانم می گه؛ خدایا زودتر منو بکُش |