گر دین و سیاست به هم آمیختهای - سروده های م.سحر
چند رباعی و یک غزل
(از تازه ترین سروده های م.سحر)
.............................................
آنان که به خدعه قصد خونت کردند
با حربۀ دین خوار و زبونت کردند
دل باختۀ سِحر و فسونت کردند
از چاله به چاه سرنگونت کردند
□
دین آوردند و سحر و افسون کردند
در بادۀ ایمان تو افیون کردند
تا عقل به ترکِ روزگارت گوید
مهر وطن از دل تو بیرون کردند
□
آنان که وطن به دین فروشان بودند
خنجر به کف و ردا به دوشان بودند
با خیل دراز دستِ کوته فکران
پیرِ خِرَدِ درازگوشان بودند !
□
چونست که ایران به ستم معتاد است؟
ملت به پریشانی و غم معتاد است؟
با گوهرما چه رفته کاین هستی ما
گویی که به سایۀ عدم معتاد است؟
□
بیدین که وطن دوستیاش کردار است
صد بار به از بیوطن دیندار است
ای مؤمن بیوطن بزرگی مفروش
نامت چون ننگ، پَست و بیمقدار است
□
گر دل به فریب اهل دین دادستی
افسار و عنان به جهل و کین دادستی
یک هیچت از آسمان فرستاده ستند
تو آنچه که بودت از زمین دادست !
□
گر دین و سیاست به هم آمیختهای
با مهرِ وطن دشمنی انگیختهای
در بیضۀ اسلام درآویختهای
از کشور خویش آبرو ریختهای
□
کی میشود این خدا خدایی یابد
دوران با عدل آشنایی یابد
اوهام و خرافه از میان برخیزد
وین مُلک ز اهلِ دین رهایی یابد؟
□
کی میشود این وطن وطن گردد باز؟
باغ گل و یاس و نسترن گردد باز؟
آن پیکر مجروح مداوا جوید
وان جان گریزنده به تن گردد باز؟
□
کی میشود این ستم ز ما دور شود؟
احکامِ جنون و جهل در گور شود؟
آزادی و عقل و آدمیت برخاک
سدِّ رهِ تزویر و زر و زور شود؟
□
کی میشود از ننگ بپرهیزد خلق؟
زینگونه در اوهام نیاویزد خلق؟
از خویش قیامتی برانگیزد خلق
کاخ ستم و ظلم فرو ریزد خلق؟
□
چون بود که دشمنان به ما چیر شدند؟
بر منبر کین صاحب شمشیر شدند؟
در دامن زادبوم ازینگونه حقیر
ما برده شدیم و شبروان میر شدند؟
□
چون بود که تن به بردگی داده ستیم؟
وینگونه به خاک ذلت افتاده ستیم؟
آزادی ما به رهن دین رفت چرا؟
ما چون دگران مگر نه آزاده ستیم؟
□
اهل وطنیم و خصم جان وطنیم
آیندۀ قوم ِ خویش را گور کنیم
دادیم عنان به اهل دین تا گویند
ما ییم که خشتِ خامِ بیت الحَزَنیم !
□
ما نان تنور دین به خون آلودیم
آمال وطن را به جنون آلودیم
هرگز بنپرسیم چرا چونین شد؟
تا خود بندانیم که چون آلودیم ؟
□
نان از درِ دین به خون ناب آلایند
یک لقمه به عالمی عذاب آلایند
اخلاق و شرف به منجلاب آلایند
تا رسم ِ تباهی به ثواب آلایند !
□
آنان که عنان درکف آینان دادند
نز بهر خدا که از درِ نان دادند
خاطر به خطا وطن به ایمان دادند
وین روز سیه به اهل ِ ایران دادند !
□
درداک خرافه سُلطه بر دوران داشت
نادانی وجهل، با خدا پیمان داشت
هرچند به چاه جمکران آب نبود
بر سفرۀ اهلِ شرع، باری نان داشت
□
مشتی نادان که درس دین خوانده ستند
خود چون خرِ خود به گِل فرومانده ستند
از بهرِ که طبلِ خون در ایران زدهاند؟
وز بهرچه حکم بر وطن رانده ستند؟
□
کشور زچه رو به اهل دین باید داد؟
باجِ رهِ دین تاج و نگین باید داد؟
با مدعیان آسمان بهر چه را
خون و شرف و آب و زمین باید داد؟
□
کی گفت خدا، فقیه سلطان گردد؟
معمار شکنجهگاه و زندان گردد؟
قرآن کی گفت شیخِ نادان باید
فرمان فرمای کل ایران گردد؟
□
دین تو چرا تو را ریاست داده ست؟
پَستی ت به جامۀ قداست داده ست؟
تاتار وش از چه رو بر این عرصۀ ظلم
خونین به کفت تیغ سیاست داده ست؟
□
از بهر چه مستبدّ دورانِ منی؟
ویرانگر میهن من، ایران منی؟
دینت به کدام حق، حکومت فرمود؟
وز بهر چه سازندۀ زندانِ منی؟
□
دین تو چرا زیاده خواه است چنین؟
با حرص و طمع پای به راهست چنین؟
از چیست که پنداشتهای کشور من
در آخور آزت جو و کاه است چنین؟
□
دین تو چرا به میهنم چنگ زده است؟
با ظلمتِ شب به زندگی رنگ زده ست؟
آئینۀ آرمان آزادی را
دزدیده ز نسلِ من و بر سنگ زده ست؟
□
دین تو چرا مرا هدف میگیرد؟
با دشمنیام دشنه به کف میگیرد؟
از چیست که این شیوهء وحشت شب و روز
ره بر خِرَد و شرم و شرف میگیرد؟
□
این نسل من، آن مسیحِ مصلوب من است
رنجِ وطنی قصۀ مکتوب من است
از چیست که سودِ تو زیانِ دگران
وزبهر ِ چه را دین تو سرکوبِ من است؟
□
آنان که مرادشان یکی بیوطن است
بیدادگری کینه وری شیوه زن است
نشگفت اگر مدینۀ فاضلهشان
چون وادی ما جهنمی در لجن است
□
ای داده همه هستی ایران بر باد
تا دین شودت آب و گِل ِ استبداد
خود هیچت از آن فصلِ جنون آید یاد
کان «هیچ» به لب، بیوطنت بود مراد؟
□
درداک خرافه سُلطه بر دوران داشت
نادانی وجهل، با خدا پیمان داشت
هرچند به چاه جمکران آب نبود
بر سفرۀ اهلِ شرع، باری نان داشت
□
بیدین که وطن دوستیاش کردار است
صد بار به از بیوطن دیندار است
ای مؤمن بیوطن بزرگی مفروش
نامت چون ننگ، پَست و بیمقدار است
***************
غزل
چون جانِ تشنهای که به دریا نمیرسد
دیگر قدی به قامت رؤیا نمیرسد
دیریست کز چراغ پیامی و پرتوی
در این فضای شب زده زی ما نمیرسد
گویی کز آن شرر که به دل شعله میکشید
معنا نمیتراود و گرما نمیرسد
از عشق و آرمان سخنی ماند و غُصهای
دردا که قصه را لب گویا نمیرسد !
باری سرود من زدل من جدا فتاد
زانجا که اوست، نغمه به اینجا نمیرسد !
تنهایی است و سایۀ ما وین شگفت نیست
تنها اگر به سایۀ تنها نمیرسد
زان سوی درههای گریزنده از عبور
زی راهیان صدای من آیا نمیرسد؟
م. سحر
17/9/2013