دوشنبه، 15 مهر ماه 1392 = 07-10 2013تا پلک تو بسته و سرت در خواب است؛.....م.سحر۴۷ ترانه بخش یکم : ۲۱ رباعی دیگر
خود را ز سوارِ خویش نشناختهایم اوبزمِ طرب دارد و ما عزمِ طلب در آخور ِ خود به کاه و جو ساختهایم □ دیریست که شهر، شهرِ بیدردان است میدان مُراد، خالی از مردان است درچنگِ توهم است فردای وطن شب، تیره و سرنوشت، سرگردان است □ درغربت شهر، آشنامی جویم شب غرق خموشی ست، صدا میجویم بابانگ رسای صور اسرافیلی نقشِ رقمی ز دهخدا میجویم □ افسوس که در جان کسان دردی نیست ردّی ز سواری به دلِ گَردی نیست دعوی بسیار و اهل دعوی بسیار چون احمد کسروی جوانمردی نیست □ ای کاش سواری به دلِ گردی بود مردان زمانه را به جان دردی بود این روز ِ سیاهِ ملتِ ایران را چون احمد کسروی جوانمردی بود □ در دستی تیغ و در کفی نامۀ دین هرگوشه، در افکنند هنگامۀ دین با اردوی دشمنند و در سنگر دوست از جنس بهائماند و در جامۀ دین □ آنان که چو سگ عو عوِ اینان کردند خود را به سرای گرگ مهمان کردند زینسان به امید استخوان دشمن را تحریص به نابودی ایران کردند ! □ آن کس که کمر به خدمت اینان بست دل بهرِ دو نان به درگه دونان بست پنداشت که روزیاش ز عرش آید لیک بیواسطه بر تنور ذلت نان بست □ اینان به بهانۀ خدا را هزنند بیشک به ره نوع بشر چاه زنند با ضربتِ جهل جانِ بیدار کُشند با خنجرِ کین بر دلِ آگاه زنند □ اینان حشرات خفته در خاک بدند مرگِ خِرَد و دشمن ادراک بُدند در کار فریب و خدعه چالاک بدند بر منبر جهل و کین دهن چاک بُدند □ اینان ستم و جهل و فسادند و فریب تاریخ نکرده این سخن را تکذیب ای ابرانی عنان به آنان مسپار دزدند به کاروان و کرمند به سیب □ این قافله آمیزۀ جورند و فساد در ظلمتشان بُن است و پی در بیداد دین پیشه اگر نامی از آزادی بُرد آزادی اوست مظهر استبداد ! □ این قافله کز جهل و جنون آمدهاند با خنجر آلوده به خون آمدهاند در کارِ فریب و غارت و جور و فساد از حوزۀ علمیه برون آمدهاند ! □ دیریست که شعر من به راهی دگر است گویی نگهی ش در نگاهی دگر است او را وطنی گم شده در بیدادی ست کاواز دلش به دادخواهی دگر است □ بر آرزوی نهفته در نتوان بست دلباخته را راهِ خطر نتوان بست با خانه که در آتش و دشمن که به کوی بی یار سفر بار سفر نتوان بست □ ترسم که زبان از دل ما پرده درَد وین آتشِ خفته آبرومان ببرَد ما درنگریم بو که گم کردۀ ما از غربت ِ آرزو به ما درنگرد ! □ دردی ست به جان و گر نگویم نشود ابریست به چشم و گر نَمویم نشود تا غنچه دمد رنج نهانم به سخن چون دانۀ خویش اگر نرویم نشود □ تا چند توان گلایه ها از دین کرد ؟ بر ایل و تبارِ اهلِ دین نفرین کرد؟ تاچند توان گفت : چنان باد و چنین آن بی وطنِ دغا که با ما این کرد؟ □ دیریست که خونین ، دلِ تبدار من است دیوانگی ی زمانه دیوار من است با خصمِ خودی ، مرا به بیگانه چه کار؟ برنعش وطن زار زدن کار من است ! □ دیریست که دین ، خنجر خونین بسته است در قتلِ جوانان، کمرِ کین بسته ست خنجر به میان بسته و قرآن در دست عمّامه به قوسِ تاج ، آذین بسته ست ! □ تا چند توان در غم ایران نالید ؟ بر کُشته گِرِست و بر اسیران نالید ؟ از بام به شام ، بوم وش بر لبِ بام بنشست و بر این خانۀ ویران نالید ؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش دوم : ۲۶ رباعی
راهت به فراموشی این گنداب است یاد از وطن آیدت چو بگشایی چشم بیدار مشو که سایشِ اعصاب است ! □ خیلِ خِرَد و هوش به طوفان داده وجدان و شرف به لقمهای نان داده دیریست به شوق جاه در میهن من خفت ستده ست و عزت ارزان داده □ مُشتی خِردَ و هوش به غارت رفته خوش درپیِ تحصیلِ حقارت رفته حُکّام توحشند، همچون شیخی ک در چاهِ لجن، بهر طهارت رفته ! □ مُشتی ناچیز فکر، مُشتی نادان دیریست که با اشارۀ شیّادان فریاد کنند: «جاودان بادا این !» غوغا فکنند: «واژگون بادا آن !» □ مشتی نوکرمآب، مُشتی بنده در مضحکهای کز آن نخیزد خنده دیریست که در فضای ایران دارند از مرگ بر این و آن دهان آکنده ! □ دیریست به خاک کشورم خیلِ دنی پروردۀ بدپوزگی و بد دهنی دارند شعار مرگ بر این و بر آن در عربدۀ قبیح ِ خر در چمنی ! □ با دین ِ خدا فقیه دکان زده است وان دستِ دغا به تیغِ بُرآّن زده است یاسای مغول نزد چنین ضربه که او بر میهن ما به نام قرآن زده است ! □ دستار ز خون عاشقانتر کردند نفرتکده از مسجد و منبر کردند چندان به تبر زدند بر بیخ ِ حیات تا صنعت مرگ را توانگر کردند □ یک جو به نهادشان شرف نتوان یافت جز حکم فسادشان به کف نتوان یافت دین است وسیله و خدا ابزار است جز کین ز جهادشان هدف نتوان یافت ! □ با دعوی دین تبر به دوش آمدهاند بیدادگر و وطن فروش آمدهاند بربامِ فلک عربده جویند اما از قعر زمین چو ما ر و موش آمدهاند ! □ با دعوی دین تیغ به دست آمدهاند کین توز و دغا، زنگی ی مست آمدهاند بیشرم و فرومایه و پَست آمدهاند هم نوع ستیز و خود پرست آمدهاند! □ درخدمت جهل افتخاری دارند بس عربده با گرد و غباری دارند از شرع مبین طناب داری دارند وز «مرگ بر این و آن» شعاری دارند ! □ حقا که شگفت کوله باری داریم باجهل و فریب روزگاری داریم بر شانهء زخم خورده چون نعش امام از «مرگ بر این و آن» شعاری داریم □ کودک بودی نماز یادت دادند خوش از گُنه احتراز یادت دادند امروز کمربستۀ شیخی : یعنی رفتار سگ و گراز یادت دادند ! □ کودک بودی به درس قرآن رفتی زی محضر شیخنا فراوان رفتی دیروز برای امر دین میرفتی امروز برای لقمهای نان رفتی ! □ کودک بودی خیال میورزیدی تقوی به ره کمال میورزیدی امروز غلام قاتلانی زینروی خوش آرزوی محال میورزیدی □ کودک بودی ترا به دین پروردند ماریت میان آستین پروردند امروز ترا چکمۀ بیداد به پاست دردا که نهادِ تو ز کین پروردند ! □ کودک بودی بهشت رؤیایت بود ایمان تو برترین هنرهایت بود امروز جهنم از تو هیزم گیرد افسوس که جهل، ارث بابایت بود □ ای مرغ سحر بگو، بگو تا دانند امروز اگر نه، بو که فردا دانند پنهان مکن آنچه شعر میداند گفت حد سخن تو اهل معنا دانند ! □ ای آنکه تعصّب تو ارث پدر است عقل تو غلام حلقه درگوش ِ خر است دعوی مفروش در ریاست بر مُلک جاه تو همان جاه سپاه ِ تتر است □ با آنکه نهال رُسته بر این چمنم در خاک شما مباد، گور و کفنم زینگونه که بیحفاظ و پَستید، مرا عار آید از آنکه با شما هم وطنم ! □ آنجا که نشسته کدخدایی چون تو بیزارم از آدمی نمایی چون تو آوارگیام باد به غربت زیراک بیگانه بـِهَست از آشنایی چون تو □ زینسان که بُنت نهاده در بیوطنی ست با هم وطنی چون تو نمیخواهم زیست آوارگیام باد ز همسایگیات زیرا شرف ِ خاک نمیدانی چیست ! □ آوارگیام باد ز جایی که تویی وز دهکدهای و دهخدایی که تویی عمری به غریبه رو نهادن خوشتر از دیدن روی آشنایی که تویی □ دین تو زر است و تکیه گاهت زور است زان خیلِ سفیه و سفلهات مزدور است گوخاک وطن مرا به خود نپذیرد زیرا که ترا نیز در آنجا گور است □ از تحفهء شادی توام غم خوشتر زخم از دگران که از تو مرهم خوشتر نفرین به بهاری که تورا گل ریزد کز باغ و بهشت تو جهنم خوشتر
|