آدرس پست الکترونيک [email protected]









شنبه، 5 مرداد ماه 1392 = 27-07 2013

موشک ‌اندازی که گل ‌فروش شده است

خبرآنلاین: این گزارش می‌توانست جور دیگری نوشته شود، می‌شد قلم را رها کرد تا واژگان را بر امواج عواطف بنشاند و به ساحل چشم مخاطب برساند. می‌توانست حاصل احساسات برانگیخته شده ما باشد، وقتی مهمان خانه حسین مرادی شدیم، پای صحبت‌های او، همسرش و دختر کوچکش نشستیم و از پدر پیرش عیادت کردیم. می‌توانست و می‌توانست ... اما این گونه نشد، چرا که می‌خواستیم گزارشی ساده، بی واسطه و بی طرف از آن چه دیدیم ارائه کنیم؛ درست مثل کاری که عکس‌های قدیمی سعید صادقی در سال 1365 با ثبت تصاویر اعزام دو نوجوان به جبهه های جنگ کردند. گزارشی که می‌خوانید، بی کم و کاست و بدون هیچ افزودنی، بازگو کننده آن چیزی است که در بندرعباس دیدیم؛ زندگی امروز یک رزمنده قدیمی که در سن 13 سالگی به جنگ رفت و ماه‌ها روی دریا و خشکی خدمت کرد.

زندگی در اتاق 12 متری
صبح زود که به بندرعباس می‌رسیم، با موبایل حسین مرادی تماس می‌گیریم تا قراری بگذاریم و به خانه‌اش برویم. ساعت 11 صبح را که تعیین می‌کند، می‌گوییم نمی‌خواهیم مزاحم کارش شویم و می‌توانیم عصر به دیدارش برویم که پاسخ می‌دهد: «یک هفته ای می‌شود که بیکار شده‌ام. گل فروشی که در آن کار می‌کنم، هر سال ماه های رمضان، محرم و صفر که سفارش‌ها کم می‌شود، عذر من را می‌خواهد و برای همین این روزها از صبح تا شب خانه هستم.»

آدرس را می‌گیریم و سریع راهی خیابان امام موسی صدر می‌شویم و آن طور که گفته، وارد کوچه پشت حسینیه امام جعفر صادق (ع) می‌شویم. قبل از آن که دنبال پلاک دو بگردیم، خانه ای که درش باز است و مردی با دختر کوچکش جلوی آن نشسته، نگاهمان را جلب می‌کند. با این که هرگز هم را ندیده‌ایم، بدون رد و بدل کردن کلمه ای، یکدیگر را می‌شناسیم و پس از احوال پرسی‌های معمول، وارد خانه می‌شویم.

دقایقی بعد، در اتاقی که کف آن را یک قالی 12 متری پر کرده است، روبروی حسین مرادی، همسرش (زهرا اطمینان) و دختر کوچکش که مریم نام دارد، می‌نشینیم. با این که هوا گرم و شرجی است، اما کولر گازی فرسوده ای که میان پنجره جا خوش کرده، خاموش است. وقتی بی تابی ما از هوای گرم را می‌بیند، تازه متوجه می‌شود و با خنده پوزش می‌خواهد و بعد از روشن کردن کولر، می‌گوید : «چون ما بندرعباسی‌ها به گرما عادت داریم، تنها ساعات بعد از ظهر این را راه می‌اندازیم. کولر هیتاچی قدیمی است و اگر زیاد روشن باشد، شبکه های جلوش یخ می‌زند و برای مان مکافات درست می‌کند.»

با این جمله و در حالی که سعید صادقی عرق ریزان پشت سرهم در حال عکس گرفتن از سوژه 27 سال پیش خود است، گفت‌و‌گوی ما آغاز می‌شود. از مرادی می‌پرسیم این خانه را خریده یا اجاره کرده است که باز هم با خنده پاسخ می‌دهد: «هیچ کدام، مال پدرم است. از خانه تنها این اتاق در اختیار ماست و از آشپزخانه و دیگر چیزها هم به صورت مشترک استفاده می‌کنیم. با کاری که حقوقش تنها کفاف خورد و خوراک ما را می‌دهد، زندگی در کنار خانواده پدری، کمی از بار مشکلات ما را کم می‌کند.»

از کار و بارش می‌پرسیم که می‌گوید: «در یک گل فروشی کار می‌کنم که سه ماه رمضان، محرم و صفر که کاسبی کم می‌شود، عذرمان را می‌خواهد. برای همین این روزها صبح زود کمی سبزی و گوجه از میدان بار می‌گیرم و در بازار می‌فروشم تا کمی پول به دست بیاورم.»

با بیان این که عزمش را جزم کرده است دست از کار کردن برای دیگران بکشد و برای خودش مغازه ای دست و پا کند، می‌افزاید: «خیلی وقت است دنبال گرفتن یک وام 15 میلیونی هستم تا یک مغازه گل فروشی برای خودم راه بیندازم. اما هر چه به این در و آن در زده‌ام، نتیجه ای نگرفته‌ام. هیچ بانکی را پیدا نکرده‌ام که این پول را به من بدهد و شعبه‌هایی هم که حاضر شده‌اند سه چهار میلیون تومان وام بدهند، در ازایش ضامن کارمند و سند ملک می‌خواهند که من ندارم.»

اشتباهم این بود که درس نخواندم
در میانه گفت‌و‌گو، قابی بزرگ از عکسی که سعید صادقی در پاییز 65 از حسین مرادی و پسر خاله اش (مجید دمادم) در مراسم اعزام نیرو به جبهه گرفته است، به خانواده او هدیه می‌کنیم. حسین مرادی، همسرش و دختر 6 ساله‌اش از دیدن آن قاب بزرگ و عکس‌های کوچک‌تر به وجد می‌آیند. این بهترین وقت است که بحث را به سال‌های دور بکشانیم؛ دوره ای که یک نوجوان 13 ساله راهی جبهه های جنگ می‌شود و ....

حسین مرادی با یادآوری آن روزها می‌گوید: «کلاس اول راهنمایی بودم که برای نخستین بار به جنگ رفتم. این عکس مربوط به همان اعزام می‌شود و بعد هم دو بار دیگر داوطلب شدم. جمعاً هشت ماه در جزایر ابوموسی، لارک و آبادان خدمت کردم که یک مدت در واحد ادوات، خدمه موشک‌های مینی کاتیوشا بودم، چند وقتی هم سکان داری قایق‌های عاشورا را بر عهده داشتم و بعدش به واحد های پدافند هوایی منتقل شدم.»

وقتی می‌پرسیم آیا پدر و مادرت مخالف به جبهه رفتن تو نبودند، پاسخ می‌دهد: «نه مخالف نبودند. خانواده ما مذهبی بودند و پدرم از قبل از انقلاب متولی این حسینیه بود که پشت خانه ما قرار دارد. قدمت حسینیه امام جعفر صادق (ع) به 140 سال پیش باز می‌گردد و این نشان از سابقه مذهبی بودن خانواده ما دارد. پدرم قبل از انقلاب مخالف شاه بود و بعد از پیروزی انقلاب هم تمام توانش را صرف خدمت به کشور کرد. مادرم هم این احساس را داشت و برای همین او هم مخالف رفتن من به جبهه نبود.»

او در حالی که آهی می‌کشد، ادامه می‌دهد: «تنها چیزی که امروز افسوس آن را می‌خورم، این است که چرا بعد از تمام شدن جنگ، درسم را ادامه ندادم. این اشتباهی بزرگ بود که امروز تاوانش را دارم می‌دهم. امروز خوشحالم کوچک‌ترین خواهر من از 11 فرزند خانواده (شش پسر و پنج دختر) در حال تحصیل در دانشگاه است و دارد علوم اجتماعی می‌خواند.»


تعجب از عکس نوجوانی

در ادامه این دیدار، میزبان ما از سعید صادقی (عکاس پیشکسوت جنگ) می‌خواهد توضیح دهد این عکس را چگونه گرفته است. وقتی صادقی ماجرای عکاسی در آن روز پاییزی سال 65 در بندرعباس را شرح می‌دهد، حسین مرادی با تعجب می‌گوید: «چهره من در این عکس نشان می‌دهد متوجه عکاس شده و او را دیده‌ام. اما حالا هر چه فکر می‌کنم، آن روز را به یاد نمی‌آورم. اصلاً نمی‌دانستم از من و پسر خاله‌ام (مجید دمادم) عکسی گرفته شده است.»

او ادامه می‌دهد: «چند وقت پیش یکی از بازیگران تئاتر بندر عباس با ما دیدار کرد و پوستری کوچک را نشانمان داد که این عکس در آن منتشر شده بود. این اولین بار بود که بعد از 27 سال خاطره آن روز برایم زنده شد. امروز هم که آقای صادقی لطف کرد و این عکس‌های بزرگ و با کیفیت را برایمان آورد، تازه عکس نوجوانی خودم را به خوبی تشخیص دادم و البته از قیافه‌ام تعجب کردم.»

از خانم زهرا اطمینان می‌پرسیم آیا او هم از دیدن عکس نوجوانی همسرش تعجب کرده است که در پاسخ می‌شنویم: «بله. من هم با این که می‌دانستم همسرم رزمنده بوده است، اما هیچ عکسی از او در لباس نظامی ندیده بودم. در این عکس همسرم خیلی کوچک است و آدم باورش نمی‌شود در این سن به جبهه رفته.»

پدری که نابینا شده است

در عکس قدیمی سعید صادقی از مراسم اعزام نیرو به جبهه‌ها در بندرعباس، پدر حسین مرادی هم دیده می‌شود. با این وجود در تمام مدتی که مهمان خانه او هستیم، برای لحظه‌ای هم حتی او را نمی‌بینیم. برای همین سراغ آقای یوسف مرادی را از پسرش می‌گیریم که او توضیح می‌دهد: «پدرم 87 ساله است و مدتی می‌شود که به دلیل کهولت سن و بیماری در بستر افتاده و کمتر بلند می‌شود. متأسفانه چند سال قبل که آب مروارید دو چشمش را جراحی کرد، به دلیل خرابی لنزها یا عمل بد، چشم‌هایش عفونی و بعد از مدتی نابینا شد.»

حسین مرادی می‌گوید: «پدرم یک سوپر مارکت داشت که امورات ما از آن می‌گذشت. چند سال پیش که آن مغازه در طرح تعریض خیابان افتاد و خراب شد، پدرم دیگر کارش را دنبال نکرد. با این حال امور مربوط به حسینیه سرش را گرم می‌کرد و روحیه‌اش را زنده نگه می‌داشت که با نابینا شدنش، دیگر از خانه بیرون نرفت و زمین گیر شد.»

وقتی از میزبان خود می‌خواهیم ما را نزد پدرش ببرد تا سلامی کنیم و عکسی در کنار پسرش از او بگیریم، ما را به اتاقی راهنمایی می‌کند که پیرمرد در آن دراز کشیده است. با این که قصد برگشتن می‌کنیم تا مزاحمتی ایجاد نکنیم، حسین مرادی می‌گوید پدرش تمام روز در این حالت قرار دارد و اصولاً بهتر است به هر بهانه ای چند دقیقه ای او را از بستر بلند کنیم.

لحظاتی بعد که حسین مرادی پدرش را بلند می‌کند و می‌نشاند، پیر مرد سلام ما را به آهستگی پاسخ می‌دهد. یوسف مرادی که در 87 سالگی نشانی از آن سرزندگی که در عکس 27 سال پیش او دیده می‌شود، ندارد، در پاسخ به صحبت‌های پسرش تنها سر تکان می‌دهد و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند. او در حالی در کنار پسرش عکسی به یادگار می‌گیرد که دیگر چشمی ندارد تا تصویر نوجوانی پسرش و 60 سالگی خود را ببیند.

پس از عیادت از پدر حسین مرادی، به اتاقی که او و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند باز می‌گردیم تا این دیدار را با گفت‌و‌گو با کسی کامل کنیم که اگر چه از ابتدای حضورمان جنب و جوش و سر و صدای زیادی داشته، اما تن به پاسخ گویی به پرسش‌های ما نداده است. این فرد کسی نیست جز مریم، دختر 6 ساله حسین مرادی که به بهانه عروسک‌هایش، سر صحبت را با او باز می‌کنیم و ....



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: