آدرس پست الکترونيک [email protected]









آدينه، 9 فروردین ماه 1392 = 29-03 2013

خاطرات منتشرنشده عفت مرعشی (همسر رفسنجانی)

.........از آلمان به ترکیه برگشتیم. ماشین را در فرودگاه ترکیه گذاشته و به سوریه و لبنان رفتیم / در سفر با بچه‌ها مرتب ارتباط تلفنی داشتیم و از حالشان مطلع بودیم / ساواک اذیت می کرد و نگران فاطی و فائزه بودیم
***********

سایت انتخاب: کتاب «پابه‌پای سرو»، شرح خاطرات خانم «عفت مرعشی» همسر آیت‌الله هاشمی رفسنجانی که مربوط به فراز و نشیب‌های زندگی خانواده هاشمی از بدو ازدواج تا پیروزی انقلاب است، از آبان ماه سال ۹۱ آماده چاپ و توزیع بود، اما همچنان به دلیل صادر نشدن مجوز نشر، این کتاب انتشار نیافته است. دفتر نشر معارف انقلاب، بخش‌هایی از کتاب خاطرات و مخاطرات بانو عفت مرعشی را جهت انتشار در اختیار سالنامه «اعتماد» قرار داده است. به گزارش «تاریخ ایرانی»، محسن هاشمی در مقدمه‌ای که برای کتاب خاطرات مادرش نوشته، آورده است: «امروز که این سطور را می‌نویسم، پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ است و یک ماهی از بازداشت موقت برادرم مهدی و شروع اجرای حکم زندان خواهرم فائزه می‌گذرد. اکنون بهتر از گذشته، صبر و استقامت مادر برایم ملموس است.» گزیده‌ای از فرازهای مختلف زندگی بانو عفت مرعشی را در ادامه می‌خوانید.

ماجرای خواستگاری

خانم‌ جون – مادرم – یادم داده بود، وقتی که چشمت به هلال ماه افتاد، برخیز و با ذکر صلوات آن را نو کن. در خواب همین کار را کردم. شنیده بودم که تعبیر دیدن ماه در خواب، بزرگی، توانگری و فرهمندی است و اگر زنی خواب هلال ماه ببیند، چنین شوهری می‌کند.

وقت نماز صبح بود، بلند شدم. وضو گرفتم. هنوز تردید داشتم. دودل بودم. با خود می‌گفتم: «می‌خواهی چه کنی دختر؟ بالاخره جواب پدر را چه می‌خواهی بدهی؟»

دیشب پدرم کمی دیر‌تر از هر شب به خانه آمد. برای دیدن آمیرزا علی به نوق رفته بود. همین که وارد حیاط شد، خانم‌ جون را صدا زد. با هم آهسته صحبت کردند. باد خنکی می‌ورزید.

استکان‌های تازه شسته را کنار بساط سماور در حیاط بردم. آقاجون مرا که دید نگاهی کرد، لبخندی زد و حالم را پرسید.

- خوبی دخترم؟

- ممنون، آقاجون. بیایید بنشینید، چایی تازه‌دم است.

- نه دخترم، خسته‌ام، می‌روم استراحت کنم.

خانم‌ جون که کنار در ایستاده بود، صدایم کرد. قدسی و اشرف با کاظم و علی در حیاط بودند. پیش مادرم رفتم. چشمان او برق می‌زد.

- چی شده خانم‌ جون؟

-‌ چیزی نیست. بیا اتاق کارت دارم.

نگران شدم. حدس زدم که موضوع درباره ازدواج من است.

بعد از خواهران بزرگتر و برادرم، نوبت ازدواج من بود. خواستگار زیاد داشتم، هم از فامیل، هم از غریبه اما پدرم تا حالا با همه مخالفت کرده بود. خانم‌ جون با من به اتاق آمد، در را بست و کنار من نشست.

-‌ عفت ‌جان، حاج‌آقا که به نوق رفته بود، آمیرزا علی برای پسرش اکبر از تو خواستگاری کرده. آسید مهدی و آسید کاظم هم آنجا بوده‌اند و کلی از پسر آمیرزا علی تعریف و توصیف کرده‌اند.

حاج‌آقا هم همانجا جواب قبول داده.

خشکم زده بود. دستپاچه شدم. نمی‌دانستم چه جواب بدهم.

سپاهی از افکار پریشان به یکباره به ذهنم هجوم آورد. خانم ‌جون حرف‌هایش را تکرار کرد، با دست اشاره کردم سکوت کند و خیلی خونسرد بدون ذره‌ای عصبانیت گفتم: «خانم‌ جون، یعنی چی همانجا جواب قبول داده؟ چرا به من چیزی نگفته است؟ مگر زندگی من نیست؟ مگر برای عذرا و اقدس و نصرت با خودشان مشورت نکرد؟ برای چی قبل از اینکه نظر مرا بپرسد، قبول کرده است؟»

خانم‌ جون زن مهربان و دلسوزی بود. خجالت می‌کشیدم بیشتر اعتراض کنم.

-‌ خانم‌ جون، حرف من همین است. آقام نباید بدون مشورت با من قبول می‌کرد. مگر من روی دست شما ماندم که اینجوری برخورد می‌کنید؟

-‌ عفت‌ جان! حرف تو درست است. اما پدرت را که می‌‌شناسی، کاری بدون دلیل و مصلحت انجام نمی‌دهد. حتما دلیلی برای کار خود دارد. وانگهی تا قسمت چه باشد. تا خدا نخواهد، هیچ کاری انجام نمی‌شود. سرنوشت همه دست خداست. پسر آمیرزا علی هم مرد خوبی است. باسواد است. ۱۰ سالی است که در قم درس می‌خواند. می‌دانی که پدرت اهل علم را دوست دارد. حتما به خاطر همین قبول کرده. حالا تو هم لجبازی نکن. فکر‌هایت را بکن، اگر نظر دیگری داری، با آقاجون صحبت می‌کنم که به نحوی موضوع را منتفی کند. خودت می‌دانی که او چقدر در مورد داماد سختگیر است. حتما خیری در این کار بوده که جواب مثبت داده.

-‌ این حرف‌ها برای من دلیل نمی‌شود. من قبول نمی‌کنم...

معرفی خانم مرعشی از زبان خودش

من عفت مرعشی، همسر عالم مجاهد، روحانی وارسته، سیاستمدار نامی ایران زمین، تربیت‌یافته مکتب اهل بیت(ع)، انسان شریف و بزرگوار حضرت آیت‌الله آشیخ اکبر هاشمی رفسنجانی هستم. مردم عزیز مرا اغلب با دو حادثه و دو روایت می‌شناسند. اول حادثه ترور همسرم در سال ۱۳۵۸ که در نجات معجزه‌وار ایشان، صاحب نقش بودم و دوم حوادث تلخ بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری در سال ۱۳۸۸ و صحنه رای دادن در حسینیه جماران که جملاتی از من در رسانه‌ها انتشار یافت و بهانه‌ای برای تخریب همسر و فرزندانم توسط تندرو‌ها شد.

اولین ملاقات در زندان

وقت ملاقات ساعت دو بعدازظهر بود. نیم ساعت قبل جلوی زندان بودیم. به مخیله‌ام خطور نمی‌کرد که روزی مجبور شوم جلوی زندان باشم؛ به حق جاهای ندیده! واقعا نمی‌توانم حالات خودم را بیان کنم. از یک طرف ناراحتی و توهم داشتم و از طرف دیگر خوشحالی، بعد از ماه‌ها بی‌خبری از مردی که حالا فوق‌العاده مورد احترامم بود و به شجاعت و شهامت و ایستادگی و ظلم‌ستیزی‌اش افتخار می‌کردم.

نمی‌دانستم محسن را با آن حال و روزی که از دوری پدر داشت و دائم بابا را صدا می‌زد، باید چه کار کنم. بعد از چند ساعت تاخیر و انتظار که خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود سربازی ما را صدا زد. عموی بچه‌ها را نگذاشتند که همراه ما به ملاقات بیاید. چند دقیقه‌ای در فضای آزاد زندان راه رفتیم تا به ساختمانی رسیدیم. وارد ساختمان شدیم. از راهرویی گذشتیم. یک اتاق کوچک، به نظر سه در چهار می‌آمد. با بچه‌ها جلوی اتاق ایستادم. قادر به این نبودم که داخل شوم.

چند مامور با لباس نظامی و شخصی داخل اتاق نشسته بودند، یکی از آن‌ها به من نگاه کرد. او دو صندلی را که در دو طرف اتاق به فاصله سه متر از هم قرار داشت، به من نشان داد و گفت: «یکی از آن‌ها را آقای هاشمی می‌نشیند و دیگری را شما و بچه‌ها، پنج دقیقه وقت ملاقات است. هیچ حرفی غیر از سلام و علیک و احوالپرسی نباید بزنید.» من ایستادم و آن‌ها را نگاه کردم، ناگهان دیدم از ته راهرو چند سرباز با تفنگ و سرنیزه اطراف آشیخ اکبر را گرفته‌اند و می‌آیند. محسن به مجرد اینکه بابایش را دید، با‌‌ همان حالت بچه‌گانه جلو دوید و خود را در بغل او انداخت. مثل عاشقی که به معشوقش رسیده باشد، او را بو می‌کرد و می‌بوسید. منظره عجیبی بود. خود آن سنگدلان و ساواکی‌ها هم گریه می‌کردند.

آشیخ اکبر‌‌ همان طور که محسن بغلش و دست فاطی در دستش بود، روی صندلی‌ای که مشخص کردند نشست، من همانطور دم در ایستادم و آن‌ها را نگاه می‌کردم. به ماموران گفت: خانم حق نشستن ندارند؟ یکی از آن‌ها جواب داد، این صندلی مال ایشان است. صندلی را کشید نزدیک خودش و گفت بنشین. من نشستم. گفتند ملاقات تمام شد. حتی سلام و علیکی که خودشان اجازه دادند، انجام نشد.

بدون یک کلمه حرف زدن برخاستیم. حالا محسن را می‌خواهند از پدر جدا کنند، نمی‌شود. او چنان به سینه بابا چسبیده بود و حاضر نبود از بغلش جدا شود که مجبور شدند تا در ساختمان ما را با او بیاورند. آنجا دیگر محسن را با زور و گریه از بغل پدرش جدا کردند و به من دادند.

دوران اولین زندان

یک روز بعدازظهر آیت‌الله منتظری به منزل ما آمدند، ولی من نبودم. ایشان مقداری گز همراه خود آورده بودند. ایشان فاطی و بچه‌ها را نوازش کرده و گز را به فاطی داده بودند. او هم با‌‌ همان بچگی تشکر کرده بود و آقای منتظری خیلی خوششان آمده بود. بعد از آن هر وقت مرا می‌دید، آن تشکر فاطی را بازگو می‌کردند. هر کس خبری درباره وضعیت زندانیان می‌گرفت به ما می‌داد، اما کاری نمی‌توانستند انجام دهند. بالاخره پس از چهارماه بازجویی و تلاش، چیزی عاید ساواک نشده بود. جرمش را به کتاب سرگذشت فلسطین مربوط می‌دانستند و در بازجویی‌ها هم راجع به ترور حسنعلی منصور سوالاتی کرده بودند.

سفرهای خارجی

دختر‌ها را در مدرسه رفاه ثبت نام کردم و آن‌ها مشغول تحصیل شدند. محسن هم با کمک شهید [محمدعلی] رجایی در مدرسه راهنمایی علوی ثبت‌نام شد که خود داستان جالبی دارد اما از حوصله این مقال خارج است. خودم با مهدی و یاسر زندگی یکنواخت گذشته را ادامه می‌دادیم، با‌‌ همان کارهای یکنواخت.

روز ۵۱.۷.۱۹ آشیخ اکبر ناگهان بی‌خبر وارد منزل شد. او را آزاد کرده بودند. از دیدنش فوق‌العاده خوشحال شدم. دوباره‌‌ همان دید و بازدید‌ها شروع شد. یکی از علت‌های این دوره زندان رفتن من و خانم مفتح به قم بود. آن‌ها در بازجویی به آشیخ اکبر گفته بودند که تحصن را شما راه انداخته‌ای. زندانی را که من باید می‌رفتم، ایشان رفت.

اکنون قصد داشتیم منزل را بفروشیم. بعد از مدت‌ها یک مشتری پیدا شد و آن را فروختیم. در زمان معامله شرط کردیم تا زمانی که ما به منزل جدید اسباب‌کشی نکرده‌ایم، بنایی برای تعمیر داخل منزل نشود. آن‌ها هم قبول کردند، مهندس صادقی و مهندس عصار به قول خود عمل نکردند و شروع به تعمیر منزل کردند. آقای هاشمی هم دنبال منزل اجاره‌ای بود ولی جایی را که مناسب باشد، پیدا نمی‌کرد. من هم با خریداران جر و بحث داشتم که زیر قرار خودشان زده‌اند.

سرانجام طبقه دوم ملک ژاله ‌خانم را که فرهنگی بود از فامیل‌های آقای اخوان مرعشی محسوب می‌شد، اجاره کردیم. خودش در طبقه اول زندگی می‌کرد. محل آن هم جای خوبی در خیابان دربند بود. اتاق‌های بزرگی داشت. هوای آنجا بسیار مطبوع بود. آن‌ها چهار بچه داشتند که زود با بچه‌های ما مانوس و همبازی شدند. راه بچه‌ها به مدرسه دور‌تر شده بود، ما نمی‌خواستیم همیشه آنجا باشیم. به علت عدم اجرای قرارداد توسط خریداران، مجبور بودیم منزل را تخلیه کنیم. مقداری از اثاثیه را به آنجا بردیم و بقیه را در منزل خانم نوریان، همسایه‌مان – که یکی از اتاق‌هایش را در اختیار ما قرار داده بود – گذاشتیم و در محله دربند مشغول زندگی شدیم.

ساواک دست‌بردار نبود و به بهانه‌های مختلف اذیت می‌کرد. از پول فروش منزل، زمینی در کوچه پارس در محله دزاشیب شمیران خریداری کردیم. در فکر ساخت آن بودیم. دنبال منزل اجاره‌ای مناسب هم می‌گشتیم. چند ماهی گذشت در دوراهی قلهک، کوچه پرستان منزلی پیدا شد که مستاجری در طبقه اول آن زندگی می‌کرد. دو طبقه دیگر آن را ما اجاره کردیم. دختر همسایه نامزد کرده بود و نامزدش زندانی سیاسی بود. در اینجا همدردی هم برایم پیدا شد.

بچه‌ها مشغول تحصیل بودند و آقای هاشمی به کارهای خود می‌پرداخت. مبارزه در ایران بسیار مشکل شده بود. ساواک منزل و محل زندگی و مدرسه بچه‌ها و تمام حرکات ما را زیر نظر داشت. آشیخ اکبر برای بررسی ادامه مبارزه و حل مشکلات و اختلافات مبارزان ایرانی در خارج از کشور تصمیم گرفت به خارج از کشور برود و مبارزین خارج در اروپا، آمریکا، لبنان و غیره را هماهنگ و منسجم کند. قرار بر این شد که من هم با او بروم و بچه‌ها نزد عمه‌شان باشند. به آسانی به او پاسپورت نمی‌دادند. مرحوم ابوالفضل تولیت کمک کرد و از طریق یک افسر قمی که در اداره گذرنامه کار می‌کرد، برنامه سفر را پیگیری کرد و پس از تهیه پاسورت و ویزا، با قطار به سمت ترکیه حرکت کردیم.

دو، سه روزی در ترکیه ماندیم. از شرکت هواپیمایی بلژیکی سابینا بلیت تهیه کردیم و عازم بلژیک شدیم. خواهرم قدسی با شوهرش آقای امینیان که تاجر فرش بود در آنجا زندگی می‌کرد. در فرودگاه بروکسل، قدسی و شوهرش به پیشواز آمدند و ما را به منزل خود بردند. پسرشان علی تازه یکساله شده بود. اوایل سال ۱۳۵۲ مسافرت را شروع کردیم. یک هفته‌ای در منزل آن‌ها بودیم. آقای امینیان به گرمی از ما پذیرایی کرد، خیلی مرد شریف و خوبی بود. با ماشین پژو ۵۰۴ که در آنجا خریدیم، سفر کاری خود را آغاز کردیم. با پژو به آلمان، فرانسه، هلند، سوئد، انگلستان و ایتالیا رفتیم. ایرانی‌هایی را که باید ببینیم، ملاقات کردیم. با دیدار از جاهای دیدنی، طوری رفتار می‌کردیم که فکر کنند برای گردش به اروپا آمده‌ایم.

در فرانسه آقایان [ابوالحسن] بنی‌صدر، [حسن] حبیبی و [صادق] قطب‌زاده را ملاقات کردیم که در راس مبارزین ساکن اروپا بودند. بین بنی‌صدر و قطب‌زاده اختلاف بود. آقای هاشمی آن‌ها را با هم آشتی داد. وضعیت نیروهای مبارز داخل ایران را هم برایشان توضیح داد. در آلمان افرادی نظیر آقایان صادق طباطبایی، [حسین] طارمی و دیگران و در لندن حسین باقرزاده بودند که برنامه مبارزه داخل ایران برایشان تبیین شد.

از آلمان به ترکیه برگشتیم. ماشین را در فرودگاه ترکیه گذاشته و به سوریه و لبنان رفتیم. در آنجا با آقای موسی‌ صدر، دکتر [مصطفی] چمران و جمعی از طلاب مبارز ایرانی ملاقات کردیم و از جاهای دیدنی سوریه و لبنان بازدید داشتیم. مرقد مطهر حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) را زیارت کردیم و به منطقه قنیطره و اردوگاه‌های مبارزین فلسطین رفتیم و در خانه‌های چند مبارز فلسطینی مهمان بودیم و از نزدیک با کار‌هایشان آشنا شدیم و صحبت‌هایشان را شنیدیم.

در لبنان یک هفته در هتلی بودیم. فکر می‌کنم که مرتب ما را زیر نظر داشتند. بعد از بازدیدهای مختلف و ملاقات‌هایی که آقای هاشمی انجام داد، به ترکیه برگشتیم. با ماشین پژو که در فرودگاه ترکیه بود به سمت ایران حرکت کردیم. ناراحت بودم. فکر می‌کردم ساواک ما را تعقیب کرده است و به مجرد اینکه وارد ایران شویم، آشیخ اکبر را دستگیر خواهند کرد.

من تنها چه کنم همیشه واهمه داشتم. با خواندن آیه «وجلعنا من بین ایدیهم سدا» و حمد و قل هوالله و آیت‌الکرسی وارد مرز ایران شدیم. خدا کمک کرد هیچ اتفاقی رخ نداد. بین مرز بازرگان و تبریز، کنار مزرعه‌ای توقف کردیم. ناهار را در آنجا خوردیم، چند شاخه گندم به رسم یادبود چیدم که هنوز آن گندم‌ها را دارم. در تبریز به هتل رفتیم و شب را در آنجا استراحت کردیم. احوال بچه‌ها را تلفنی پرسیدیم. صبح زود روز بعد به سمت تهران حرکت کردیم.

در سفر با بچه‌ها مرتب ارتباط تلفنی داشتیم و از حالشان مطلع بودیم. حدود ساعت هفت بعدازظهر، غروب در منزل کنار بچه‌ها بودیم. به مجرد اینکه زنگ در را به صدا درآوردیم، همه بچه‌ها از پله‌ها پایین آمدند و با خوشحالی از ما استقبال کردند. برایشان از خارج اسباب‌بازی آورده بودم. بچه‌ها مشغول بازی شدند و ما را فراموش کردند. برای هر کدام فراخور حالشان سوغاتی آورده بودم. پس از صرف چای و خوردن شام از بچه‌ها احوال اقوام را گرفتم. گفتند جلال‌آقا پسرعمو و شوهر همشیره‌ام فوت کرده است. ناراحت شدم چون هنوز جوان بود. حیف شد، انسان خوب و مهربانی بود. خواهرم اقدس، هنوز جوان و بچه‌هایش کوچک بودند و هیچ یک را عروس و داماد نکرده بود. برادرانم که به دیدنم آمدند، گفتند که او با سکته قلبی جان سپرده است. چند روز که خستگی سفر تمام شد و آشیخ ‌اکبر هم کارهای ضروری خود را در تهران انجام داد، عازم رفسنجان شدیم که در مراسم چهلم مرحوم جلال‌آقا شرکت کنیم. پس از چند روز گریه و زاری در رفسنجان، به تهران آمدیم و ایشان پیگیر برنامه‌های طرح‌ریزی شده اروپا شد.

آخرین بازداشت

زنگ در به صدا درآمد. کارگرمان طاهره برای باز کردن در رفت. با دلهره آمد و گفت چند مرد بودند، همین که در را باز کردم، آن‌ها وارد خانه شدند. متوجه شدم که ممکن است ماموران ساواک باشند که برای دستگیری او آمده‌اند. احساسی که در این مدت داشتم به حقیقت پیوسته بود. چند روزی ر‌هایش کردند و در مرز او را دستگیر ننمودند. می‌خواستند دوستان اینجا را شناسایی کنند.

از ساختمان که بیرون آمد، آن‌ها جلوی در هال بودند. از پله‌ها بالا آمده بودند. رو به آن‌ها کردم و گفتم با چه اجازه‌ای وارد خانه مردم می‌شوید؟ آنکه نزدیکتر بود، کارت و حکم خود را نشان داد. خواهرم آن را گرفت، گفت که عکس آن شبیه شما نیست. از زیر لباسش هفت‌تیر خود را بیرون آورد. آن دو نفر هم دو مسلسل را رو به ما گرفتند. گفتند این‌ها که شبیه ما هست. مامور ارشد گفت: «چنانچه خشونت کردند با آن‌ها با خشونت رفتار کنید.» من دیگر نگذاشتم خواهرم صحبت کند، با صدای بلند گفتم آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است. هر کجا را که دلتان می‌خواهد بگردید.

وارد ساختمان شدند. بچه‌ها کتابی از عزیز نسین – نویسنده ترکیه‌ای – می‌خواندند که ممنوع بود. با آن‌ها وارد ساختمان شدم. به اتاق بچه‌ها رفتم و کتاب را برداشتم و زیر چادر پنهان کردم. بچه‌ها بزرگ شده بودند، اعلامیه، شعر و کتاب با خودشان به منزل می‌آوردند. دلم شور آن‌ها را می‌زد. پیش خودم می‌گفتم نکند آن‌ها یا خودم را همراه‌شان ببرند.

این کار سابقه داشت. یک بار برای گرفتن آقای شیخ حسن لاهوتی به منزل ایشان رفته بودند. ایشان در منزل نبودند. ماموران مدت یک ماه آنجا می‌مانند. زمانی که ایشان نمی‌آید، پسرانش حمید و سعید را با خود می‌برند. ایشان هم به خاطر بچه‌هایش خود را معرفی می‌کند، سپس بچه‌ها را آزاد می‌کنند. مرتب دعا و آیت‌الکرسی و آیه جعلنا من بین ایدیهم... می‌خواندم. از خدا می‌خواستم که چیزی پیدا نکنند. آشیخ اکبر هم امشب به منزل نیاید. اما از صحبت‌هایشان مشخص می‌شد، آنقدر صبر می‌کنند تا ایشان وارد منزل شود. آن‌ها سوال می‌کردند و من اظهار بی‌اطلاعی می‌نمودم. بازرسی منزل را به دقت انجام دادند.

در منزل یک کتابخانه بود که کتاب‌های بچه‌ها داخل آن قرار داشت. اغلب آن کتاب‌ها مربوط به افراد انقلابی بود. هر کتابی را بر می‌داشتند، واهمه داشتم که نکند ایراد بگیرند، یا بچه‌ها اسم خودشان را پشت آن نوشته باشند. الحمدالله آن‌ها اطلاعی از کتاب و نویسندگان آن‌ها نداشتند. مرتب می‌پرسیدند چه کسی آن‌ها را مطالعه می‌کند؟ من فوری می‌گفتم بابایشان و من. آن‌ها بچه هستند، درس دارند و فرصت مطالعه کتاب غیردرسی را ندارند. همه جا را بازرسی کردند. تلفن را خودشان جواب می‌دادند. آن‌ها در حیاط، بیرون ساختمان، در ورودی و پشت‌بام مامور گذاشته بودند. هنوز آقای هاشمی نیامده بود. کم‌کم داشتند از آمدن او مایوس می‌شدند و مرتب با مافوق خود تماس می‌گرفتند ولی مافوق، آن‌ها را به ماندن دستور می‌داد.

دو اتاق جلوی در خروجی در بیرون ساختمان داشتیم که دفتر کار و کتابخانه ایشان بود. این اتاق‌ها را برای میهمان‌های زیادی که همسرم داشت، فرش کرده و داخل یکی از آن‌ها کرسی گذاشته بودم. آشیخ اکبر از کرسی و زندگی معمولی خوشش می‌آمد. ماموران، پسرم محسن را همراه خودشان به آن اتاق بردند که بازجویی کنند، تا شاید بتوانند حرفی دربیاورند. او ۱۴ سال داشت و کلاس اول نظری بود.

از این حرکت آن‌ها ناراحت شدم. باید به طریقی محسن را از دستشان خلاص می‌کردم. داخل آن اتاق‌های بیرونی شدم و گفتم: «آقایان اگر سوالی دارید از من بپرسید، چون این بچه فردا امتحان دارد، باید درس بخواند و هم زود بخوابد که فردا بتواند در جلسه امتحان به سوال‌ها جواب دهد. خواهش می‌کنم اجازه بدهید که او به کارش برسد.» آن‌ها با کمی تاخیر موافقت کردند. محسن که رفت به دنبالش، به داخل ساختمان رفتم. از اینکه او از دستشان نجات پیدا کرد، خوشحال بودم.

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود، ولی بچه‌ها همه بیدار بودند، حتی مهدی و یاسر هم خوابشان نمی‌برد. فهمیده بودند که این‌ها برای دستگیری پدرشان آمده‌اند. با بی‌سیم در حال صحبت با مافوق خود بودند. یکباره در باز شد. آقای هاشمی با چند مامور وارد ساختمان شدند. بیرون خانه هم مامور گذاشته بودند. آن‌ها همراه آقای هاشمی وارد شدند. هم او غافلگیر شد و هم من ناراحت از آمدنش، ولی ماموران خوشحال بودند که به مقصود خود رسیده‌اند. یکی از آن‌ها گفت: بفرمایید با ما برویم، چیزی نیست، چند سوال از شما داریم، به زودی برمی‌گردید، در اغلب دستگیری‌ها این جمله را می‌گفتند.

دیدم دست او در جیب بغلش است و می‌خواهد حرفی بزند، ولی حرفی نزد. پس از مدتی گفت: «اجازه می‌دهید به دستشویی بروم.» آن‌ها اجازه دادند. چند نفر از آن‌ها به حیاط خلوت، پشت دستشویی رفتند که پنجره به آن باز می‌شد. چند نفر هم دم دستشویی ایستادند. فردا فهمیدم که رفتن به دستشویی مصلحتی بود و نیاز به آن نداشت. بعد از بیرون آمدن از توالت گفت: «بفرمایید برویم.» در حال خداحافظی مرتب دست خود را در جیب بغلش می‌کرد و درمی‌آورد. نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و چرا این کار را می‌کند. او را در حضور پنج فرزند قد و نیم قد که با گریه بدرقه‌اش می‌کردند و جلوی چشمان مهدی شش ساله و یاسر چهار ساله، در تاریخ ۱۳۵۴.۹.۱ به زندان بردند.

پیروزی انقلاب

در روز ۱۸ بهمن‌ماه، نصرت خانم – دختر همشیره آقای هاشمی – تلفن کرد و گفت در خیابان گرگان، کلانتری توسط مردم فتح شده است و از بالا همه وسایل کلانتری را به خیابان می‌ریزند. به آنجا رفتم و دیدم که مردم با چه شور و حرارتی مشغول کار هستند.‌‌ همان جا اعلام شد که در نیروی هوایی، پرسنل انقلابی با فرماندهان خود درگیر شده‌اند و مردم به کمک آن‌ها می‌روند.

با نصرت‌ خانم به نیروی هوایی در دوشان تپه – خیابان پیروزی فعلی – رفتیم، خیلی شلوغ بود. مردم در خیابان اجتماع کرده بودند. من با جلوه دادن خود به عنوان خبرنگار روزنامه اطلاعات، داخل رفتم و از افراد جلوی در سوال کردم. آن‌ها گفتند که پرسنل نیروی هوایی به انقلاب پیوسته‌اند و فرماندهان خود را دستگیر کرده‌اند. اکنون پادگان در اختیار انقلابیون است. آن‌ها جواب سوال‌ها را به خوبی دادند و مرتب اعلام می‌کردند که از پادگان لویزان و لشکر گارد می‌خواهند به آنجا حمله کنند. مردم در خیابان نیروی هوایی اجتماع کرده بودند که جلوی حمله آن‌ها را بگیرند.

شورای انقلاب مرتب جلسه داشت. قصد شورا این بود که بختیار را راضی کند که از نخست‌وزیری استعفا دهد و با این کار از خونریزی جلوگیری شود اما او هنوز مقاومت می‌کرد و مردم منتظر دستور امام به وسیله شورای انقلاب بودند. همه از خونریزی وحشت داشتند و اگر بختیار از زمانی که امام وارد ایران شدند، تسلیم می‌شد و نخست‌وزیری را به دولت موقت تحویل می‌داد، از خیلی خونریزی‌های روزهای آخر انقلاب کاسته می‌شد و گروه‌های مسلح، مثل مجاهدین خلق، نمی‌توانستند سازمان یافته اسلحه‌ها را از پادگان‌ها خارج کنند و بعد‌ها تحویل ندهند و از آن علیه ملت استفاده کنند.

از این به بعد، هر روز مردم به پادگان‌ها حمله و آن‌ها را تصرف می‌کردند و وسایل آن را می‌بردند. گروه‌های سیاسی مسلح هم که با امام و روحانیت خوب نبودند و می‌دانستند در آینده نمی‌توانند با انقلاب همکاری کنند، اسلحه‌ها را ضبط می‌کردند و حتی به وسیله عوامل خود از مردم عادی که اسلحه به دست آورده بودند، تحویل می‌گرفتند. محسن هم از پادگان عشرت‌آباد یک تفنگ برنو و از کلانتری سوار یک کلت و از ساواک سلطنت‌آباد یک قبضه یوزی به دست آورده بود که بعضی از آن‌ها را گروهک‌ها از او گرفته و ضبط کرده بودند.

در روز بیست و یکم بهمن، دولت مقررات حکومت نظامی را افزایش داد و امام از مردم خواستند که دستور را اجرا نکنند و به خیابان‌ها بریزند. مردم در خیابان‌ها بودند و در همین روز درگیری‌های خیابانی با نظامیان طرفدار بختیار بیشتر شد. فاطی و فائزه به رغم مخالفت من به حسینیه ارشاد رفتند. مردم به دستور امام به خیابان‌ها آمده بودند. امام در بیانیه‌ای از مردم خواسته بودند که حکومت نظامی را نپذیرند.

نگران فاطی و فائزه بودم، آن‌ها مرتبا با تلفن عمومی به من زنگ می‌زدند. نیمه شب به منزل آقای مهدیان رفته و در آنجا خوابیده بودند. ساعت ۱۰ صبح ۲۲ بهمن با محسن به دنبال آن‌ها رفتم و با هم به خیابان گرگان منزل نصرت خانم رفتیم. باز نتوانستم آن‌ها را در خانه نگه دارم. فاطی و فائزه به دانشگاه پلیس رفتند و بعدازظهر به خانه برگشتند. می‌خواستند به لویزان بروند که در پادگان آنجا درگیری بود ولی راه‌ها بسته بود و ماشین به آن منطقه تردد نمی‌کرد. هر کس به سلیقه خود کاری می‌کرد و جلوی حرکت آن‌ها را می‌گرفت. خلاصه در ۲۲ بهمن ماه انقلاب پیروز شد و رادیو و تلویزیون به دست انقلابیون افتاد و پیام‌های پیروزی انقلاب از تلویزیون پخش شد.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: