رضايت سنجی و قدرت سياسی - اسماعيل نوری علا
«رضايت اجتماعی» همواره در حال قبض و بسط است و هر کجا که انفجاری رخ دهد می توان نشان داد که عقربهء «رضايت سنج» به حوالی «قطب نارضايتی عمومی» رسيده و مرزهای جدا کنندهء طبقات و اقشار را در همريخته است. يعنی، بر خلاف نظريه های دگماتيستی استالينی، انفجار (يا بخوانيم انقلاب) لزوماً ناشی از تضادهای بين طبقات اجتماعی نيست و بيشتر حاصل مشترک شدن طبقات گوناگون در امر «نارضايتی» به شمار می رود.
[email protected]
رابطهء «قدرت» و «پايگاه اجتماعی قدرت» يکی از دلکش ترين مباحث علوم اجتماعی است که متفکران اين علم هر يک از جانبی و منظری بدان نگريسته و نظريه هائی را مطرح ساخته اند. در عين حال، بايد توجه کرد که اين «رابطه» پديدهء جديدی نيست که در عصر اعتلای دموکراسی در جهان مطرح شده باشد و، لذا، اشتباه است اگر تصور کنيم که صاحبان قدرت در گذشته تنها به زور شمشير حکمروائی نموده و سرکشان را خفه می کرده اند و تنها امروز است که «شمشير» جای خود را به «صندوق رأی» داده است و قدرت از آن کسی است که، بر حسب نتايج انتخابات آزاد، دارای «پايگاه اجتماعی» وسيع تری است و از حمايت و، در نتيجه، از رأی اکثريت مردم برخوردار است.
می خواهم بگويم که، حتی پيش از پيدايش نظريات مربوط به بخش بندی های اجتماعی و توجه به تنوع منافع گروه های مردم، و حتی در آنجا که جامعه به دو بخش «ارباب يا مـَلک» و «رعيت» تقسيم می شده نيز داشتن «پايگاه اجتماعی» تضمين کنندهء استواری قدرت حاکمان بوده است و «سفارش به عدل و داد»ی که در سراسر نصيحت نامه های متفکران سياسی قرون گذشته به «ملوک» وجود دارد ناظر بر ماهيت همين رابطه است.
***
اجازه دهيد تا، برای تشريح مکانيسم های اين رابطه، ابتدا به حکايتی از گلستان ِ سعدی «در سيرت پادشاهان» اشاره کنم؛ آنجا که می گويد:
«يکی را از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود، و جور و اذيت آغاز کرده، تا بجائی که خلق از مکايد ِ [=نيرنگ ها] فعل اش به جهان برفتند، و از کـُربت [بر وزن غربت = اندوه و دلگيری] جور اش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد، ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند... باری، به مجلس او شاهنامه همی خواندند، در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون. وزير، ملک را پرسيد: "هيچ توان دانستن که فريدون، که گنج و ملک و حشم نداشت، چگونه بر او مملکت مقرر شد؟" [ملک] گفت: "آنچنان که شنيدی، خلقی بر او به تعصب [=هواداری] گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی يافت". [وزير پرسيد:] "ای ملک! چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است، تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری؟" ملک گفت: "موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد؟" [وزير] گفت: "پادشه را کرم بايد تا بر او گرد آيند، و رحمت تا در پناه دولت اش ايمن نشينند؛ و تو را اين هر دو نيست!" ملک را پند ناصح، موافق طبع مخالف نيامد؛ روی از اين سخن در هم کشيد و به زندان اش فرستاد. بسی بر نيامد که بنی عم ِ [پسر عموها] سلطان به منازعت برخاستند و مـُلک پدر خواستند. قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده، بر ايشان گرد آمدند تا مـُلک از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد...»
چنان که می بينيم، در چشم انداز اين «حکايت» جند دسته از آدميان حضور دارند. نخست «مـُلـِک» يا «پادشاه» و بطور کلی صاحب يا صاحبان قدرت، دوم «لشگر» يا نيروی کنترل و سرکوب، سوم «رعيت» و «خلق» و «مردمان». صاحب قدرت، برای ادامهء حاکميت خويش، دو روش در اختيار دارد. يا مردم را با «کرم و رحمت» راضی نگاه دارد و يا لشگريان را چندان بخوراند که به فرمان او رعيت را کنترل و سرکوب کنند؛ اما او، برای اعمال هر دوی اين گزينه ها، نيازمند داشتن «خزانهء پر رونق» و «دست دهنده» است. و «خزانه» چگونه پر رونق می شود؟ بدان هنگام که «خلق» بر گرد صاحب قدرت جمع شده و «ارتفاع ولايت ِ» او را تضمين کنند؛ چرا که مردم «ناراضی» پراکنده می شوند، عده ای مهاجرت می کنند و به «غربت» می روند، عده ای تن به همکاری نمی دهند، و اگر «پول باد آورده ای همچون نفت» در ميان نباشد و خزانه را خراج و ماليات مردم پر کند، و در وضعيتی که خزانهء تهی توان نگاهداری لشگريان را نيز نداشته باشد، طبعاً، راه بر پيروزی «دشمن» باز می شود.
براستی که اين حکايت سعدی درسی آشکار اما بسيار ساده در جامعه شناسی ِ مکانيزم های درگير در روند تصاحب قدرت است. مردمی «راضی» که به رغبت کار می کنند، در عين حالی که درآمد بوجود می آورند و ماليات و خراج می دهند، به مديريت صاحب قدرت برای حفظ «مـُلک» نيازمندند و خزانهء چنين مديری را پر می کنند تا او بتواند به مدد اين خزانه «لشگريان» فراهم آورد و، به کمک آنها، هم دشمن را از خود دور کند و هم به آسانی جلوی مخالفت های احتمالی ِ بر هم زنندهء وضع موجود را بگيرد.
پس اصل و ريشهء قدرت در خلق (يا، به زبان امروز، جامعه) و در حوزهء حضور رعيت و مردم است و صاحبان قدرت از اين آبشخور است که می توانند قدرت را تصاحب و حفظ کنند و، در عين حال، مردم را راضی نگاه دارند تا خود در قدرت بمانند. بدين سان آشکار می شود که چون ريشهء قدرت در جامعه قرار دارد اين جامعه است که، بر اساس «رضايت خلق»، قدرت را بصورتی «برحق» (و به زبان آخوندی، مشروع) در می آورد؛ و چون اين «حقانيت» سستی بگيرد ريشه های رضايت می خشکد و مردم ناراضی، عاقبت، قدرت را از تصرف کنندگان اش پس می گيرند، تا با آن چه کنند نکته ای است که بماند.
***
اما گفتم که نگاه سعدی به اين منظره نگاهی «ساده» است چرا که در فرمولبندی او عنصر خلق، يا مردم، يا رعيت، بصورت يک پديدهء يگانه و بی تکثر منظور شده است، حال آنکه اگر به تنوع منافع و خواست ها و ارتباطات درون جامعه بنگريم ديگر نمی توانيم اين مجموعه های پيچيده را به نام کلی ِ «خلق» و «رعيت» و «مردم» بخوانيم و از آن توقع واکنشی يکسان و يک پارچه داشته باشيم.
در واقع، در عين حالی که توجه «خام» به اين تنوع را می توانيم در آثار کهن فرهنگ خودمان نيز بيابيم (1)، بخش عمده ای از جامعه شناسی کلان کنونی نيز به توضيح علمی و سيستماتيک اين تنوع اختصاص دارد و در اين زمينه است که نظريه های فراوانی عرضه شده.
مثلاً، شايد نظريهء «طبقات اجتماعی» مهمترين و ساده ترين توجه علمی به تنوعات اجتماعی باشد: جامعه از طبقاتی تشکيل می شود که دارای منافع و خواست ها و ارزش ها و آرزوهای مشترک نيستند و اغلب، بخاطر همين عدم اشتراک، يا با يکديگر در ستيزند و يا نسبت به رفتار «قدرت» واکنش های متفاوتی نشان می دهند. اين «عدم اشتراک منافع» بوجود آورندهء يک «هرم اجتماعی» است که در رأس آن صاجبان قدرت نشسته اند و در لايه های مختلف آن طبقات اجتماعی قرار دارند. هر چه از لايهء بالائی و نزديک به قدرت دور شده و به لايه های زيرين و دور از قدرت نزديک می شويم گسترهء هر «طبقه» پر جمعيت تر و وسيع تر اما، بخاطر دور شدن از وسائل اعمال قدرت، ضعيف تر می شوند. در عين حال، طبقات بالائی طبعاً محافظه کارند و می کوشند تا نظم مطلوب اجتماعی آنان دست نخورده باقی بماند، حال آنکه طبقات زيرين تر يا اصلاح طلب اند و يا دگرگونی خواه و مخالف خوان.
اما همين طبقات نيز يک دست و يک پارچه نيستند و هر يک از «قشر» های مختلفی تشکيل می شوند که اگرچه در منافع کلی با هم مشترک اند اما، در همان حال، دارای منافع ويژه ای نيز هستند که ممکن است با منافع اقشار ديگر درون طبقه شان تضاد داشته باشد. مثلاً، اگرچه همهء افراد بالاترين طبقه دارای بيشترين منافع اند و در راستای حفظ اين منافع با يکديگر همکاری و همدستی می کنند، اما ممکن است که قشر زنان در اين طبقه خواستار حقوق و ارزش هائی باشند که قشر مردسالار همين طبقه از اعطای آن حقوق به آنها خودداری می کند. همين اختلاف می تواند در واکنش اين اقشار نسبت به حاکميت و قدرت تفاوت های شگرفی ايجاد کند و حتی کار را بجائی بکشاند که قشری از طبقهء بالائی با قشری از طبقات پائين تر اشتراک منافع پيدا کند و با آن متحد شود.
چنان که می بينيم، جامعه، که سرمنشاء اصلی قدرت است، بر خلاف تصويری که سعدی ارائه می دهد، به هيچ روی يک پارچه نيست و آنکه به تصرف قدرت می انديشد ناچار است، نه به داشتن نظر موافق «همهء مردم»، که به احراز حداکثر تعداد موافقان و حداقل تعدادمخالفان اکتفا کند(2).
***
حال برگرديم به آن «سفارش عدل و داد»ی که در حکايت سعدی اينگونه فرموله شده است: «پادشه را کرم بايد، تا بر او گرد آيند، و رحمت، تا در پناه دولت اش ايمن نشينند». و آنچه را که حاصل اين فرمول است می توان در مفهوم «رضايت» خلاصه کرد: رضايت مردم از داشتن «سهم» در رفاه و امنيت است که حاکمان را در قدرت می نشاند و نگاه می دارد؛ و چون اين رضايت زايل شود پايگاه اجتماعی (يا مردمی يا خلقی) نيز از دست می رود.
اما، همانگونه که «منافع» در بين طبقات متفاوت است، ميزان «رضايت» نيز در هر طبقه و قشری گوناگونی می يابد و، در اين مورد نيز، برای بدست آوردن قدرت و حفظ آن، بايد بتوان به داشتن «حداکثر رضايتمندان و حداقل ناراضيان» دست يافت.
اما، رضايت هم پديده ای ثابت و بی تغيير نيست و در ساختار اين معادله «عامل تغيير رضايت» نيز نقشی اساسی دارد. در کار اعمال قدرت برای حفظ «وضع موجود»، بنا بر طبيعت هستی شناسانهء حيات فردی و اجتماعی، بين رفتار قدرت و واکنش اقشار و طبقات مختلف رابطه ای مستقيم اما دائماً در حال تغيير وجود دارد. هر کنش قدرت، هر تغيير فن شناختی و آگاهی، و هر نوسان در امکانات رفاهی، و هر دگرگونی در ميزان اختيار و آزادی، می تواند عقربهء «رضايت سنج» را به سوی اقطاب دوگانه اش در نوسان آورد، اشتراکات منافع را تغيير دهد، اتحادهای ناشی از منافع را در روابط بين اقشار دگرگون سازد و در نتيجه، حاصل جبری ِ همهء اين نوسانات را به امری متغير مبدل سازد.
بدينسان «رضايت اجتماعی» ـ که به «پايگاه اجتماعی»ی قدرت مندان و قدرت جويان ترجمه می شود ـ حکم ديگ دربسته ای را دارد که بر فراز «آتش رفتارهای صاحبان قدرت» نشسته و ميزان حرارت اش بر اساس کم و زياد شدن شدت اين آتش در نوسان است. و اگر دستگاهی برای سنجش برآمد اين نوسانات وجود داشته باشد «عقربه»ی آن دائماً در بين دو «حد نهائی »ی رضايت و نارضايتی در نوسان است؛ هرچند که، در اغلب اوقات، اين نوسانات در محدوده ای اتفاق می افتند که «سيستم» را در حالت نزديکی به قطب انفجار يا قطب خاموشی و سردی نشان نمی دهند.
***
پس، رضايت و نارضايتی اجتماعی همواره در حال قبض و بسط اند. اما هر کجا که انفجاری رخ دهد می توان نشان داد که عقربهء «رضايت سنج» به حوالی «قطب نارضايتی عمومی» رسيده و مرزهای جداکنندهء طبقات و اقشار را در همريخته است. يعنی، بر خلاف نظريه های دگماتيستی استالينی، انفجار (يا بخوانيم انقلاب) لزوماً ناشی از تضادهای بين طبقات اجتماعی نيست و بيشتر حاصل «اشتراک ِ» طبقات گوناگون در امر «نارضايتی» به شمار می رود.
در اين زمينه شايد «انقلاب 57 ايران» بهترين نمونهء آزمايشگاهی اين «اشتراک در نارضايتی» باشد که طبقات اجتماعی را در مخالفت با قدرت متمرکز حاکم بهم نزديک ساخته است. توجه به اين نکته از آنجا مهم است که اغلب شارحان اين «انقلاب» از حضور اقشار مختلف و متضاد مردم در کنار هم اظهار حيرت می کنند و حتی، اگر در فرمولبندی های غالبی ايدئولوژيک گرفتار آمده باشند، می کوشند تا دلايلی را برای حدوث اين انقلاب بياورند که بتواند توجيه کنندهء «اتحاد لحظه ای اقشار متضاد» باشد. به نظر من، ادعای اينکه «انقلاب 57» حاصل «مبارزهء ضد امپرياليستی مردم ايران» بود يکی از اين توجيحات بی پايه است. حال آنکه اگر از دريچهء «رضايت و نارضايتی» به اين واقعه بنگريم می بينيم که چگونه نارضايتی های مختلف ناشی از کارکردهای گوناگون قدرت حاکم توانسته اند در هم جوش خورده و ديگ وضع موجود را در يک انقلاب همگانی منفجر کنند.
در اينجا بد نيست، صرفاً بعنوان نمونه، به چند وضعيت نارضايتی آفرين اشاره کنم:
1. اگر، بر حسب ادعائی که می شود، بتوان ريشه های انقلاب 57 را در کودتای 32، و روند 25 سالهء طی شده مابين اين دو مقطع، دانسته و چنين پنداشت که کودتای مزبور «حکومت محبوب و ملی»ی دکتر مصدق را به زور و اجبار ساقط کرده و «حکومت ناحق و غير قانونی»ی شاه را جانشين آن ساخته است و، در نتيجه، تسليم مردم به کودتا را نه از سر رضايت مندی بدانيم، آنگاه پذيرفته ايم که عقربهء رضايت سنج ما در سال 32 به قطب سردی نزديک بوده است. آنگاه با حکايتی 25 ساله روبرو هستيم که در آن اين عقربه نوسانات مختلفی را نشان داده و بالاخره در سال 57 به قطب انفجار رسيده است. به عبارت ديگر، شاه به مدت 25 سال فرصت داشته است که رضايت مردمان را کسب کند اما نتوانسته چنين کند و «اجماع نارضايتی اقشار مختلف» ديگ را ترکانده است.
2. بن نظر من، بموازات آنچه گفتم، هيچ کس نمی تواند منکر آن شود که اقدامات «شاهانه» در اين 25 سال در راستای کسب رضايت مردم بوده است و شاه و اطرافيانش هرگز با يقين به اينکه عمل شان نارضايتی آفرين است دست به اقداماتی که صورت دادند نزده اند. اين نظريه نيز که «شاه مجری دستورات امپرياليسم بوده و به رضايت مردم نمی انديشيده» چندان واقعی به نظر نمی رسد؛ چرا که اساساً با به قدرت رسيدن پرزيدنت کندی در امريکا در فاصله ای کمتر از يک دهه از کودتای 32، سياست قدرت اصلی بين المللی (که چپ ها «امپرياليسم» اش می خواندند) بشدت متوجه توليد رضايت در مردم بود و در نتيجه، حتی اگر عليرغم ميل شاه و اطرافيان اش هم بوده باشد، اين سياست آنچه را که «انقلاب سفيد شاه و مردم» نام گرفت بر آنها تحميل کرده است. يعنی، در اين راستای «نيت خير رضايت طلبی برای استمرار دستيابی به قدرت» در صورت های مختلف وجود داشته است و اگر نتايج کار بر خلاف انتظار از آب درآمده دليل را بايد در «نحوهء اجرای نيت ها» جستجو کرد.
4. انقلاب سفيد، در مرحلهء اول، دو قشر اجتماعی در داخل طبقهء ممتازه را ناراضی کرد. محور اين انقلاب اصلاحات ارضی نام داشت و شاه مجری در هم شکستن «قدرت مالکيت بنياد ِ» مالکان بزرگ شد. قشر ديگر اين طبقه «روحانيون بزرگ» بودند که بلافاصله نسبت به اين «اصلاحات» عکس العمل نشان دادند. درست است که خمينی مهمترين آنها نبود و برخی از مهمترها با اقدامات خمينی در سال 42 مخالف بودند اما آنجا که پای «جسارت به ساحت مقدس روحانيت» پيش آمد و خمينی به زندان افتاد اکثر «علمای اعلام» همبستگی طبقاتی ـ قشری خود را نشان داده و مانع تعدی به خمينی شدند.
5. انقلاب سفيد بر اين تصور استوار بود که با اقداماتی نظير اصلاحات ارضی، گسترش سوادآموزی و تأسيس دانشگاه ها، آفرينش طبقهء متوسط شهری ـ صنعتی، دادن حق رأی به زنان، و سهيم کردن کارگران در سود کارخانجات، اگر اقشار بزرگ مالک و روحانی را از دست می دهد اما به رضايت توده های وسيع کشاورزان و کارگران و زنان دست می يابد. اما، علاوه بر فساد مزمنی که در دستگاه های مجری اين اقدامات وجود داشت، مشکل اصلی در آن بود که اصلاحات (يا انقلاب سفيد) اقشار جديدی را در جامعه می آفريد که در گذشته نيروی مهمی محسوب نمی شدند اما، چون در جايگاه پايهء اصلی قدرت قرار می گرفتند، خواست ها و توقعات خويش را به صحنه می آوردند، حال آنکه دستگاه قدرت نه تنها برای پاسخگوئی به اين خواست ها آمادگی نداشت بلکه تصور می کرد می تواند بر سياق گذشتهء ماقبل اصلاحات عمل کند.
6. قدرتی که از تکيه بر بزرگ مالکان و روحانيون به دست می آمد و بقيهء مردم را پايگاه اجتماعی خود نمی دانست، لاجرم، قدرتی استبدادی بود. انقلاب مشروطه به سختی در ساختار پايگاه سنتی قدرت خدشه وارد ساخته بود. ديوانسالاری جديد همچنان از دو قطب بزرگ مالکی و روحانيت تغذيه می کرد و می توانست «تجدد ايران» را ـ که هنوز لطمهء چندانی به آن دو قشر وارد نمی کرد ـ بر اساس فرمول های گذشته عملی سازد. رضا شاه پهلوی، در واقع، بازتوليد همان شاه طهماسب و شاه عباس صفوی و، بطور کلی، همهء شاهان مقتدر اما رفاه آفرين ِ گذشته ايران بود؛ مردانی اهل گسترش امنيت و رفاه اما بشدت مستبد و سرکوبگر؛ مردانی بيگانه با مقتضيات مردمسالاری و اعتنا به خواست مردم. اين ساختار آنچنان متصلب بود که دوران شبه دموکراتيک دوازده سالهء رفتن رضا شاه تا کودتای 32 نيز نتوانست در ساز و کار آن تغييری دهد. مجلس و دولت بازيچهء دست بزرگ مالکان و روحانيون بودند و چون اين دو قشر از دکتر مصدق روی گرداندند راه برای کودتا هموار شد. محمدرضا شاه، در بازگشت به قدرت، ناچار به تکيه بر همين اقشار بود و با تنفيذ آنها توانست، در طول هشت ـ نه سال، مخالفان را سرکوب کند.
7. «انقلاب سفيد» اما معاملهء بزرگ شاه با سرنوشت خود بود. او از اقشار سنتی پشتيبان قدرت می بريد تا بر اقشاری نوين و کمتر به بازی گرفته شده تکيه زند؛ بی آنکه بداند وارد کردن اين اقشار به صحنهء سياسی زمينه های حکومت استبدادی را از بين می برد و تقاضای اشتراک در سرنشت سياسی کشور را مطرح می سازد. اين در حالی بود که شاه می انديشيد می تواند کار «تجدد ايران» را، همچون پدرش، با مشت آهنين و استبداد گسترنده به پيش برد.
8. اما تنها 15 سال کافی بود که اقشار جديدی که به دست محمدرضا شاه به صحنهء سياسی وارد شده و از زنان و مردان تحصيل کرده، فرنگ رفته و متخصص، و کارگران ماهر مشغول در صنايع جديد ترکيب می شدند در مقابل رفتارهای ديکتاتورمآبانه ای، که عاقبت در تشکيل حزب رستاخيز به اوج خود رسيد، واکنش ناشی از نارضايتی نشان دهند و به آزادی های مجاز روز اکتفا نکرده و خواستار آزادی سياسی و شراکت در تعيين سرنئشت کشور و جامعهء خود شوند.
9. به اين نارضايتی ِ در حال گسترش اضافه کنيم نارضايتی کشاورزان صاحب زمين شده را که می ديدند اربابی که برايشان بذر و کود و وسائل شخم فراهم می کرد و محصولاتشان می خريد رفته است و بجای آن بانک طالب اقساط زمين و ديوانسالاری بی عرضه و فاسد نشسته است. بزودی مهاجرت انبوه کشاورزان هستی از دست داده به اطراف شهرها آغاز شد و تودهء سياهی از نارضايتی را هم بخاطر وضع از دست رفته و هم در مواجهه با زندگی غيرسنتی شهری به جمع نارضايتی ها افزود. از آنجا که در اين باره در مقاله ای ديگر به تفصيل توضيح داده ام به همين اشاره اکتفا می کنم(3).
***
اينکه چرا نارضايتی گسترنده در ميان اقشار مختلف مردم (بزرگ مالکان سابق، روحانيون بزرگ، کشاورزان، طبقهء متوسط شهری و کارگران صنعتی) بجای نشاندن يک حکومت سکولار دموکرات بجای حکومت شاه رو به خمينی شياد نهاد موضوع بحث کنونی من نيست و آن را بايد با عينک فرمول های ديگری از علوم سياسی مورد بررسی قرار داد.
نارضايتی همچون گلوله ای برفی است که اگر در جای مسطحی قرار داشته باشد همانجا می ماند يا آب می شود اما اگر بر فراز سراشيب قرار گيرد و حرکت رو به پائين اش را آغاز کند براحتی می تواند تبديل به بهمنی ساختار شکن شود؛ همانگونه که اکنون شاهد گلوله ای از نارضايتی هستيم که می رود ساختار حکومت اسلامی را نيز در هم شکند.
______________________________
1. در مورد نظريه های باستانی طبقات اجتماعی، نگاه کنيد به مقالهء مورخ 28 آبان 89 با عنوان «سابقهء جداسازی مذهب از حکومت در ايران»، در سايت شخصی من. در اين پيوند:
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2010/111910
-PU-EN-Background-of-secularism-in-Iran-Part1.htm
2. در اين مورد نگاه کنيد به مقالهء مورخ 28 تير 1387 با عنوان «لزوم رمزگشائی از پايگاه مردمی» در سايت شخصی من. در اين پيوند:
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes
/2008/072808-Popular-base.htm
3. در اين مورد نگاه کنيد به مقالهء مورخ 30 مهر 1389 با عنوان «از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی» در سايت شخصی من. در اين پيوند:
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2010/102210-
PU-EN-From-Islamic-to-Iranian-Civil-Society.htm