چهارشنبه، 10 آبان ماه 1391 برابر با 2012 Wednesday 31 Octoberهمراه با کودکان فال فروش دريک نيمه شب پاييزیروزنامه خراسان : از نيمه شب گذشته و مغازه دارهاي پايتخت هم کرکره ها را پايين کشيده اند و به کسب و کار در اين شهر چند ميليوني پايان داده اند. در خنکاي يکي از همين شب هاي پاييزي، در گوشه اي از شهر، در کنار يکي از داروخانه هاي شبانه روزي پسرکي با پاکت هاي فال حافظ گوشه اي کز کرده است و با نگاه معصومانه اش به دنبال مشتري براي باقيمانده فال هايش مي گردد. هيچ کدام از مشتري هاي داروخانه شبانه روزي ميدان فاطمي نيم نگاهي هم به چشمان پسرک ۸ ساله فال فروش نمي اندازند و بي معطلي نسخه هايشان را مي پيچند و در تاريکي شب گم مي شوند. به سراغش مي روم و از سن و سالش مي پرسم، از اين که مدرسه مي رود يا نه، از اين که اين موقع شب چرا به جاي خانه اينجاست و فال مي فروشد؟ براي تمام سوال هايم جوابي دارد ولي براي جواب دادن به سوال هايم شرط دارد و آن هم خريدن يکي از فال هايش است. مي گويد نامش علي است و ۸ سال دارد. همراه پدرش براي کار به اين منطقه مي آيد و در کنار داروخانه ميدان فاطمي کار مي کند و پدرش چند خيابان آن طرف تر در کنار بيمارستان کودکان تهران بادکنک مي فروشد. علي کم حرف است و به هزار ترفند شايد بتوان حرفي از او بيرون کشيد، مي پرسم: مگر فردا نبايد بروي مدرسه؟ لبخند تلخي مي زند و مي گويد: مدرسه نمي روم که. تازه دم صبح بابا مي آيد دنبالم و تا برسيم قرچک ورامين ساعت از ۹ هم گذشته. اما مدرسه رفتن را دوست دارم، ولي حيف که مادرم مريض است و بايد حسابي کار کنيم تا از پس خرج و مخارج او برآييم.پيرمردي هم درست کنار در ورودي داروخانه روي صندلي نشسته و همان چيزهايي را که علي در بساط دارد، مي فروشد. علي مي گويد: مثل اين که اين پيرمرد سال هاست اينجا کار مي کند و مردم و مشتريان داروخانه ترجيح مي دهند از او فال و آدامس بخرند. حتي برايش شام هم مي آورند.بيمارستان کودکان تهران با ميدان فاطمي فاصله زيادي ندارد؛ چند خيابان آن سو تر و در تقاطع خيابان طالقاني با وليعصر. سري هم به آنجا مي زنم تا از پدر علي بپرسم چرا او را به مدرسه نمي فرستد و مجبورش مي کند اين موقع شب در خيابان هاي شهر فال بفروشد. مرد با دسته بزرگي از انواع بادکنک ها مقابل بيمارستان ايستاده و منتظر است تا پدر و مادرهايي که بچه هاي کوچکشان را به اين بيمارستان آورده اند موقع خارج شدن از بيمارستان از او بادکنک بخرند. مي پرسم شما پدر علي هستي؟ با نگراني جواب مي دهد «بله طوري شده؟» وقتي خيالش از سلامت پسر راحت مي شود مي گويد: کار دارد و حاضر نيست به سوال هاي تکراري من جواب بدهد. مي گويد: هزار و يک مشکل دارد. داستاني ديگر... ناگهان با ديدن خودروي ون سفيد رنگ شهرداري از جايش بلند مي شود و خودش را پشت شمشادها پنهان مي کند. گويي خلاف کاري، خودروي گشت پليس ديده باشد. به ماشين دقيق مي شوم، رويش نوشته خودروي جمع آوري متکديان و افراد بي خانمان. ترسش به جاست چون او نه بي خانمان است، نه متکدي، او کودکي است از جنس بچه هاي کار که تا اين ساعت از شب فال مي فروشد تا شايد باري از دوش خسته پدر بردارد. از اين قبيل کودکان اما در روشنايي روز خيابان هاي پايتخت بسيار مي توان يافت. کودکان کاري که به جاي رفتن به مدرسه و يا حتي بعد از تعطيل شدن از مدرسه در سر چهارراه هاي اصلي شهر فال يا گل مي فروشند. براي ديدنشان در روز نيازي به ذره بين برداشتن نيست و مي توان با گذر از هر خيابان و گذري آن ها را ديد. کودکاني که بايد پشت ميزهاي مدرسه درس بخوانند و اوقات فراغتشان را مانند ديگر بچه هاي هم سن و سالشان در کنار خانواده و دوستان سپري کنند.
خبر قبلی: زاهدان؛ استانی که هيچ چيز ندارد
خبر بعدی: یکنفر از هر 4 توفانزده به موبایل دسترسی ندارند |