تهران امروز: خوره سالهاست كه دست برداشته. جذاميهاي روستاي بصري حالا ميتوانند مثل همه انسانها زندگي كنند و حتي به شهر بيايند. جذام آنها خشك است و هيچ ويروسي از بدنهاي مثل چوبشان به ديگري سرايت نميكند، اما مردم به محض آنكه نام جذام را ميشنوند، ترس درچشمانشان برق مي زند. براي همين هر كس مهمان اهالي روستاي بصري مي شود، با دلهره و اضطراب همكلام جذاميهاي روستا ميشود. ما هم كه سراغ آنها رفتيم، هراس داشتيم، هر چند ميخواستيم خودمان را خونسرد جلوه دهيم، براي همين يكي از اهالي روستا گفت: «دروغ ميگي! اگه راست ميگي و نميترسي، بيا با ما غذا بخور.» چشمها به سوي ما برميگردد. خوره سالهاست به جانشان افتاده. با درد جذام خو گرفتهاند. خورهاي كه متوقف شده است. خوره اي كه جوانيشان را گرفت. مردي را از زني كه دوست داشت جدا كرد و زني را از مردي كه عاشقش بود، كودكش را، همه كسانشان را. اما خوره حالا متوقف شده است. جذاميها پناه گرفتهاند درپشت تپه اي در دل روستاي« بصري» كه در هر فصلي رنگي دارد. سبز مي شود، زرد ميشود، سفيد مي شود و دوباره سبز مي شود. زندگي همچنان ادامه دارد اما آنها منتظر آمدن كسي نيستند. به جزيره تنهايي خويش خو گرفته اند، اما خوره مستندسازان وعكاساني كه عكسهاي آنان را براي جشنوارهاي مي گيرند، هنوز هم آنها را مي خورد! نمي خواهند دردشان، اسباب سرگرمي ديگران باشد. از نگاههايي كه ترس در آنها ميلرزد، بيزارند. حالا پس از سال ها ما بايد جواب تمام كساني كه آمدند، فيلم تهيه كردند و عكس گرفتند، بعد هم در جشنوارهها و سايتهاي مختلف پخش كردند و جايزه گرفتند را بدهيم! عكسهايي كه روي سايت هاي خبري رفت و باعث خجالت فرزندانشان كه در شهرهاي ديگر كار ميكنند يا درس ميخوانند شد. بصري قصه غم انگيز كساني است كه جذام آنها را از استان هاي آذربایجان غربی، شرقي، کردستان و همدان به اينجا تبعيد كردهاست. همه چيز را جا گذاشتند و آمدند. نخواستندشان لابد، اما خاطرههايشان، قصه پر درد و حسرت هزار ويك شب شان شدهاست.
وهم و ترس!
چند نفر وجود دارند كه حاضر باشند بدون هيچ واهمهاي با آنها بنشينند و غذا بخورند؟ هستند؛ در روستاي بصري 25 خانه وجود دارد كه همه متعلق به جذاميها نيستند. كودكان اينجا بدون هيچ ترس و واهمهاي كودكي ميكنند. همان هايي كه نخستين كساني بودند كه به پيشواز ما آمدهاند. آنقدر سالم وناز كه شك كرديم اين روستا متعلق به جذاميان باشد. اما تمام مسير مهاباد تا روستاي «بصري»سوال من و دوستي ديگر همين بود. آيا اين بيماري واقعا ريشه كن شده است؟ با اينكه پيش از آمدن هم از پزشكي پرسيده بوديم، اما سايه ترس همراه ما بود! سايه ترسي كه كابوس زندگي آنها را چند برابر كردهاست. جاده اي كه به سمت آنها مي رفت پر از همين سوال ها بود. اما با اين وجود قرار گذاشتيم ترس را پنهان كنيم تا دردي بر دردهايش نگذاريم و خوره جانشان نشويم. آنها ميخواهند سر به تو داشته باشند، با دردشان ساختهاند.
راست ميگي هم سفره شو!
جوان است و درد كشيده. تمام اعضاي صورتش همين را مي گويد. اصلا دل خوشي از عكاسان و خبرنگاران ندارد، از فيلمسازان بيشتر. تو روستاي بصري زندگي نميكند. پدر و مادرش هر دو جذام دارند. تو روستاي «كبزه خان» زندگي ميكنند. كبزه خان هم بزرگ تر است، هم جمعيت بيشتري از جذاميان را در خود جا داده است. آمده بود تا قرص و دواهاي يكي از اهالي روستا را به او برساند. دوربينها را كنار ميگذاريم. اما باز هم سد ميان ما شكسته نميشود. اشارهاي به پيرمرد و پيرزن هاي روستا كه جذام دارند، ميكند و ميگويد:«بچه هاي اينها در شهر زندگي مي كنند. شما عكس پدر و مادرهايشان را مي گيريد و پخش ميكنيد بعد آنها خجالت مي كشند.» جزامي هاي بصري همگي پير هستند. جوانترينشان 50 سال دارد!
ميگويم:«عكس نميگيريم. »راضي نمي شود، قرصها را ميدهد و مي رود. در روستا افراد سالم هم وجود دارد. از آنها مي خواهيم بين ما و جذاميان پلي بزنند، به آنها بگويند كه عكس گرفته نميشود. مگر اينكه خودشان راضي شوند. راضي مي شوند. دوربين ها را غلاف مي كنيم. خوره كمي از بيني اش را خورده است اما نه آنقدر كه نتواند در همين روستاي بصري دوباره ازدواج كند. وقتي ميخندد دو دندان طلايش نمايان مي شود. او راحت برخورد ميكند. به زندگي در اين روستا هم خو گرفته. بسياري ازآنها اصلا نميخواهند، بدانند در شهر چه خبر است. از نگاه مردم مي ترسند.
آنهايي هم كه از پناه اين تپه بيرون آمده اند با اولين نگاه دوباره به كنج همين روستا برگشتهاند. بصري قصه پيرمردي را در خود دارد كه حتي با همسايگان خودش قهر است. گاهي نگاه عصبي و ناراحتش از پنجره خانه اش نمايان ميشود و دوباره به كنج تنهايي خويش پناه ميبرد. كسي چه ميداند شايد تمام روز در حال مرور قصهاي است كه در آن مرد سروقامتي دل در بند دختري زيبارو بسته اما به يكباره خوره به جانش افتاده و همه رويايش را به باد داده است. حالا ديگر جذام پايان يافته، علم آنقدر پيشرفته است كه كسي جذام نگيرد و قصهاي ذره ذره خورده نشود. اما هنوز بسياري باور ندارند، ما هم. وهمي سايه به سايه با ما ميآيد. هرچند تمام سعي خودمان را مي كنيم تا آنها متوجه نشوند. البته گاهي نميتوانم از لبخند هاي گاه به گاهشان، روستائياني كه سالم هستند و در بصري زندگي ميكنند، بگريزم. گاهي نگاهم لو ميرود. از چشمهايم ميخوانند و با خودشان ميگويند:« مي ترسي، مي دانيم!» ترس من بيشتر از دوست ديگرم است. سعي ميكنم خودم را در جايگاهي قرار ندهم كه قابل دفاع نباشد. نمي خواهم خاطره بدي از ما هم به جا بماند. بگذار دردي بر درهايشان اضافه نكنيم. اما دوستم را به امتحان مي خوانند. درست زماني كه با پروانه خانم به گفت وگو مي نشينم ، او مهمان كافيه خانم ميشود. كافيه خانمي كه حتي نميداند الان 50 سال دارد يا 70 سال. اما هنوز هم زيبايي عروسي ترك را ميتواند در چين وچروك چهره غمگين و چشم هايي كه به سفيدي نشسته ، ببيني. او 10 سال پيش براي اولين بار پسرش را ديده است. حالا هم نوه اش همدم او شده است. نوهاش تابستانهايش را در همين روستا ميگذارند. اينجا را بيشتر از مهاباد دوست دارد. مادربزرگ را بيشتر از خيلي ها. دوستم كه مهمان چاي كافيه خانم مي شود، من پاي حرفهاي پروانه خانم مينشينم. پروانه وقتي براي پرستاري از بيماران به روستا آمد همين جا ازدواج كرد و ماندگار شد. حالا گاهي براي روستائيان آشپزي ميكند اما هميشه چيزي نيست كه بپزد:«هر از گاهی مردم خیر غذاهای نذریشان را اینجا می آورند اما اهالی روستا بسیاری از اوقات گرسنه می مانند. همسایه ها هم نمی توانند به یکدیگر کمک کنند چون خودشان هم فقیرند.» وقتي ميگويم پس اهالي روستا بي غذا چهكار ميكنند؟ ميماند. ياد پيرمردي ميافتد كه خودش را در خانه اش حبس كرده و گاهي همسايهاي، هم دردي از پنجره خانه به خلوت او سرك مي كشد تا بداند همسايه هست يا نه. درآمدي ندارند. خانه ها را البته كميته امداد در اختيار آنها قرار داده. ساخت آنها به قبل از انقلا ب باز مي گردد. زماني كه ما مهمان سرزده بصري مي شويم كساني درحال تعمير و رنگ آميزي آنها هستند. كميته امداد مبلغي را به عنوان ماهانه در اختيار بيماران قرار ميدهد. مبلغی كه هزینه آب، برق و غیره ميشود. روزگار بدي است. بعضيها به تكديگري در شهر وادار شدهاند. مردم هم كمك ميكنند اما نه آنقدر كه بتواند دردشان را درمان كند. آنها یک کلینیک جذامی دارند که وابسته به مرکز جذام ایران است. اين كلينيك برای درمان جذامیان به طور رایگان دایر شده و در مهاباد قرار دارد، ولی اینها هزینه رفتن تا مهاباد را هم ندارند.
فاطمه آشپز روستا دختري دارد به زيبايي برگ گل با چشماني زمردگون. او از لحظهاي كه چشم باز كرده با زندگي جذاميهاي بصري خوگرفته است. نه ترسي دارد و نه وهمي. هيچچيزي در بصري، روزگار كودكي اش را تهديد نميكند!
روح سبز زندگي!
اينجا دور از چشم سمج ديگران، روح زندگي در ميان درختچهها و باغچه هاي پرگل جريان دارد! هرچند اهالي خو گرفتهاند به تنهايي و درد. وقتي خوره به جان كسي ميافتد، اول از همه، كسانش حكم پايان زندگي او را امضا ميكنند. از همه چشمها پنهانش ميكنند. همين كافيه خانم را اگر زودتر به پزشك نشان ميدادند شايد الان در كنار سر و همسرش بود. اما خانواده آنقدر او را از چشم ها پنهان كرد تا بيماري جان گرفت. بعد هم بصري خانه تنهايياش شد. پنجره خانه اش به باغچه اي سبز باز مي شود. باغچهاي آنقدر بزرگ كه خانه را از چشم همگان بپوشاند. براي رسيدن به خانه او بايد اين باغچه خوش آب و رنگ را پشتسربگذاري. وقتي به قصه كافيه خانم مي رسم او با چاي قند پهلو از دوستم پذيرايي كرده است. در مسير برگشت هنوز همان ترس در وجودمان هست. دوستم از چايي كافيه خانم خورده است و دستش را بوسيده.نمي خواست دلش را بشكند. وهمي ما را ميترساند، نكند جذام را با خود به تهران آوردهايم! همان ترس لعنتي! همان ترسي كه باعث شده تا جذامي ها، پشت اين تپه پناه بگيرند و پنجرهاي را به هيچ آسماني باز نكنند. مددكاران زيادي از آنها ميخواهند كه به روستاهاي ديگر يا شهرهاي اطراف سرك بكشند و روابط اجتماعي خود را گسترش دهند اما ميترسند كه ديگران از آنها بگريزند. راست هم مي گويند. مگر ما نترسيدم؟ مگر ما دوباره ترس از بصري را به جاده مهاباد و از آنجا به تهران نياورديم. مثلا همين نازبانو. حق دارد بترسد و ديگر به شهر نيايد. از كجا معلوم دوباره زنگوله اي به گردن او نياويزيم تا همه را از آمدنش خبر كند. خوره دست برداشت، نميدانم چرا ما دست برنمي داريم!