همشهری آنلاین: 22 دی ماه سال 80 بود که آن حادثه رخ داد. با گذشت سالها از آن روز پیرمرد هنوز هم لحظه به لحظه آن را به یاد دارد. میگوید: «مثل هر روز صبح از خانه خارج شدم و به سرکار رفتم، ساعت تقریبا 11 صبح بود که صاحبکارم صدایم زد و گفت زنگ بزن خانه، خانمت باهات کار دارد. به خانه زنگ زدم و همسرم گفت که پسرم دعوا کرده و اگر آب دستم هست بگذارم زمین و خودم را به خانه برسانم. فقط خدا میداند که در آن لحظه چه شرایطی داشتم و خودم را چطور به خانه رساندم.»
پیرمرد ادامه میدهد: «فاصله محل کارم تا خانه زیاد نبود. سریع خودم را به خانه رساندم اما قبل از رسیدن به خانهمان متوجه شدم که در میدان هرندی و در داخل پارک بهاران غوغایی به پاست. به زور از لابهلای جمعیت برای خودم راهی باز کردم. نمیتوانستم آن چیزی را که میبینم باور کنم. پسرم حجت غرق خون روی زمین افتاده بود و قمهای که معلوم بود با آن پسرم را به قتل رساندهاند در کنار او افتاده بود. کمی آنطرفتر هم همسرم را دیدم که شیون میکرد. با دیدن این صحنه دودستی زدم توی سرم و گفتم: «بابا، حجت کی این بلا را سر تو آورده است؟ خدایا بدون پسرم چطوری کمرم را راست کنم. بابا جواب بچههایت را چی بدم؟ تو که اهل دعوا نبودی؟ چی شد که این اتفاق برای تو افتاد؟ جواب مادرت را چی بدهم؟ خدایا خودت کمکم کن. من بالای سر جنازه پسرم افتادم اما از قاتل او خبری نبود.»
آغاز تحقیقات
مردمی که آن روز صبح در پارک بودند شاهد درگیری دو مرد بودند، کسی نمیدانست این مشاجره بر سر چیست اما همه آنها شاهد ضربهای بودند که یکی از آنها به دیگری زده و پس از آن هم از محل گریخته بود. مردم با مشاهده این صحنه، بلافاصله ماموران کلانتری را در جریان قرار دادند.
ماموران کلانتری وقتی خود را به محل رساندند، کار از کار گذشته بود و بررسیها نشان میداد که مرد جوان با همان یک ضربه چاقو به قتل رسیده است. کارآگاهان جنایی در بررسی اظهارات شاهدان دریافتند که عامل جنایت پسر جوانی به نام قاسم است. طبق گفته آنها، این قاسم بوده که با مقتول درگیر شده و او را با ضربه قمه از پای درآورده و بعد فرار کرده است.
با توجه به اظهارات شاهدان حادثه و اطلاعاتی که در صحنه جنایت به دست آمد، دستور بازداشت قاسم صادر شده و جستوجو برای به دام انداختن او شروع شد. کارآگاهان با کمک همسایهها نشانی محل زندگی مرد جنایتکار را به دست آوردند اما وقتی راهی آنجا شدند از قاسم خبری نبود. در تحقیق از خانواده او مشخص شد که وی پس از حادثه سراسیمه به خانه رفته و بیآنکه چیزی به کسی بگوید، وسایلش را برداشته و از آنجا خارج شده است. پس از آن هم دیگر کسی او را ندیده و حتی از مخفیگاهش خبر ندارد.
ماموران وقتی در پرسوجو از خانواده متهم به جایی نرسیدند، راهی پاتوقها و محلهایی شدند که احتمال داشت وی در آنجا دیده شود اما بازهم ردی از او به دست نیامد. تحقیقات در این خصوص ادامه داشت تا اینکه حدود یک سال بعد از جنایت، بالاخره سرنخهایی از محل اختفای جوان جنایتکار به دست آمد و او در یک عملیات ضربتی دستگیر شد.
قاسم در همان نخستین جلسه بازجوییها به جنایت اعتراف کرد و انگیزه خود را از این قتل، توهم ناشی از مصرف قرص اعلام کرد.
پس از بازسازی صحنه قتل توسط متهم و صدور کیفرخواست، قاسم پای میز محاکمه رفت تا از خود در برابر 5 قاضی دادگاه کیفری پایتخت دفاع کند.
در دادگاه
پدر مقتول هنوز جلسه دادگاه و روزی که قاتل پسرش محاکمه شد را به خاطر دارد. آن روز او و اعضای خانوادهاش از صبح زود در دادگاه حاضر شده بودند و منتظر شروع جلسه محاکمه بودند. وقتی ماموران قاسم (متهم به قتل) را وارد راهروی دادگاه کردند از صدای زنجیری که روی زمین کشیده میشد، همه متوجه حضور او شدند. پسر جوان چند لحظهای در مقابل در شعبه دادگاه ایستاد و با صدای مامور زندان وارد شعبه شد و روی صندلی مخصوص متهمان نشست. چند صندلی آن طرفتر از او، خانواده مقتول نشسته بودند. قاسم باید از خود دفاع میکرد اما دفاعی نداشت. او مردی را به قتل رسانده و دو دختر را بیپدر کرده بود.
مادر حجت و فرزندان این مرد بعد از حضور در جایگاه درخواست قصاص میکنند. آنها تنها چیزی را که میخواهند مجازات متهمی است که آنها را عزادار کرده است. اما پدر مقتول از همان ابتدا از خون پسرش گذشت.
پدر حجت رو به قاضی دادگاه گفت: «آقای قاضی من از اینکه پسرم کشته شده خیلی ناراحتم، این حادثه کمرم را خم کرد، هیچوقت فکرش را هم نمیکردم بدون پسرم بتوانم لحظهای زندگی کنم. پسری که همیشه عصای دستم بود و نمیدانم چطور میتوانم بچههای صغیر او را بدون پدر بزرگ کنم اما من که پسرم را از دست دادم چرا خانواده دیگری را عزادار کنم. من از خون پسرم گذشتم و قاسم را بخشیدم.»
بعد از حرفهای پدر حجت، حالا نوبت قاسم بود که در جایگاه قرار بگیرد. او با پاهایی لرزان به طرف جایگاه رفت وگفت: «من نمیخواستم او را به قتل برسانم، دست خودم نبود.
اگر آن قرصهای لعنتی را نخورده بودم دچار توهم نمیشدم و هرگز با حجت درگیر نمیشدم. حجت در پارک داشت راه میرفت و اصلا متوجه من نبود ولی من به او گیر دادم. نمیخواستم او را به قتل برسانم، مرا ببخشید. پشیمانم. پشیمانم.»
گریه، امان پسر جوان را برید، او نمیدانست چه باید بگوید. دلش برای خانواده حجت میسوخت، او را بیدلیل به قتل رسانده بود. دلش برای دختران او میسوخت. با دست خودش پدر آنها را به قتل رسانده بود و حالا پشیمان بود. صدایش انگار در گلویش محبوس شده بود. او فقط اشک میریخت و وقتی اتهامش را پذیرفت، 5 قاضی دادگاه وارد شور شدند و با توجه به درخواست اولیای دم، حکم قصاص او را صادر کردند. با ارسال این حکم به دیوانعالی کشور، قضات دیوان نیز مهر تایید بر آن زدند و شمارش معکوس برای اعدام قاسم آغاز شد.
بخشش پای چوبه دار
قاسم به اتهام قتل عمد به اعدام محکوم شد اما به خاطر سن پایین فرزندان مقتول، باید صبر میکردند. دو دختر مقتول، صغیر بودند و اجرای حکم باید به زمانی موکول میشد که آنها به سن قانونی برسند و درخواستشان را از دادگاه بیان کنند. زمان به سختی برای قاسم میگذشت. او روزها را میشمرد و با گذشت هر روز خودش را یک قدم به مرگ نزدیکتر میدید. بالاخره انتظار تلخ و کشنده به پایان رسید. 9 سال بعد از آن روز تلخ، به او خبر دادند که وقت اجرای حکم رسیده و باید خودش را برای اعدام آماده کند.
با آنکه مدتها بود خودش را برای آن روز آماده میکرد اما هنوز میترسید. حالا که خوب فکر میکرد میدید که اصلا آماده مرگ نیست. آخرین روز را در قرنطینه سپری کرد تا آماده اجرای حکم شود. باورش نمیشد که زندگیاش به آخر رسیده و فقط چند ساعت دیگر زنده است. بالاخره زمان اجرای حکم فرا رسید. وقتی او را از زندان به محوطه بردند غوغایی در ذهنش به پا شده بود.
آن روز همه اعضای خانواده مقتول حضور داشتند. قاسم آنها را در محوطه زندان دید. درست در نزدیکی چوبه دار. چشمش به طناب که افتاد، دلش ریخت. پاهایش سست شد. توان راه رفتن نداشت. مغزش کار نمیکرد و چشمانش همه چیز را تار میدید.
ماموران بازوهایش را گرفته بودند تا زمین نخورد. بغض کرده بود اما حتی توان گریه کردن هم نداشت. با نگاهش به خانواده حجت التماس میکرد که او را ببخشند. به خاطر جوانیاش. زمان روی دور تند افتاده بود و قاسم خودش را روی چهارپایه مخصوص اعدام دید. هنوز هم
نمیتوانست باور کند که به پایان راه رسیده. لرزش چهارپایه ترس و وحشت او را از مرگ فریاد میزد. طناب را که دور گردنش انداختند، دیگر تحمل نکرد و زد زیر گریه.
پدر حجت (مقتول) میگوید: «لحظه دردناک و دشواری بود، خانواده قاتل از نوههایم تقاضای بخشش میکردند. بعد از مرگ پسرم، هر دو بچه او را من بزرگ کردم و سعی کردم تا به آنها بخشش را یاد بدهم. از زمانی که نوههایم وارد محوطه اعدام شدند تا زمانی که لحظه اجرای حکم رسید و حتی قبل از آن، واحد صلح و سازش دادسرای جنایی تلاش میکرد که رضایت نوههایم را بگیرد. اما آنها پایشان را در یک کفش کرده بودند و قصاص میخواستند. حق هم داشتند. پدرشان بیهیچ دلیلی کشته شده بود و عامل همه بدبختیهایشان را همان جوانی میدیدند که روی چهارپایه ایستاده بود. همسرم هم به خاطر بیماریای که داشت به خارج از کشور رفته بود تا تحت مداوا قرار بگیرد. اما از همانجا درخواست قصاصش را اعلام کرده بود.»
قاضی جمشیدی، رئیس اجرای احکام دادسرا از صبح با نوههایم صحبت کرد و از آنها خواست که ببخشند اما انگار آنها تصمیم دیگری داشتند. درست وقتی که طناب را دور گردن قاتل انداختند نوههایم شروع به گریه کردند. آنها بعد از 9 سال تصمیم گرفتند قاتل را ببخشند و با رضایت آنها، طناب از دور گردن قاسم برداشته شد و او به زندان منتقل شد.
شرط معنوی
گرچه دختران مقتول از خون پدرشان گذشته بودند اما مادر حجت هنوز رضایت خود را در رابطه با قاتل فرزندش اعلام نکرده بود. حکم با رضایت دو دختر مقتول به تعویق افتاد و تلاش واحد صلح و سازش دادسرای امور جنایی پایتخت برای گرفتن رضایت آخرین ولی دم ادامه یافت. پدر حجت میگوید: «وقتی همسرم به ایران برگشت با او صحبت کردم. او مادر است و برایش گذشتن از خون قاتل پسرش کار دشواری است. ساعتها با او صحبت کردم. اعدام قاسم، پسر ما را زنده نمیکرد. به او حق میدادم که نتواند ببخشد اما جان یک انسان را باید نجات میدادم. به او گفتم که با مرگ قاسم، پسرمان زنده نمیشود. گفتم که با داغدار کردن یک خانواده دیگر از داغ ما کم نمیشود. آنقدر حرف زدم و حرف زدم که عاقبت همسرم قبول کرد که از قصاص قاسم بگذرد اما یک شرط داشت.»
مرد میانسال نگاهی به قاضی میکند و ادامه میدهد: «همسرم اول گفت که قاسم باید 20 میلیون تومان پول بدهد تا رضایت بدهد. اما خانواده قاتل چنین پولی را برای پرداخت نداشتند. بالاخره راضیاش کردم تا به ده میلیون تومان رضایت دهد. البته همسرم این پول را برای خودش نمیخواهد. دو دختر که وضع مالی خوبی ندارند در همسایگی ما هستند. هر دوی آنها در حال ازدواج هستند ولی به خاطر وضع مالی بد توانایی تهیه جهیزیه را ندارند. همسرم میخواهد با این پول برای آنها جهیزیه بخرد تا جلوی خانواده شوهرشان سرافکنده نباشند.
همسرم فقط برای رضای خدا و شادی دل آن دو دختر جوان، این پول را میخواهد وگرنه از همین هم میگذشت.» حالا نوبت امضای برگههایی شده که مربوط به رضایت است. پیرمرد برگهها را یکییکی امضا میکند و زیر هر کدام از آنها را انگشت میزند. پدر حجت رو به قاضی جمشیدی میگوید: «همسرم حالش مساعد نبود تا به اینجا بیاید اما حتما اول هفته دیگر میآید تا رضایتنامه را امضا کند.» او این حرف را میزند و از شعبه خارج میشود تا به خانهاش برود.او حالا خوشحال است.