رباعی اندر اوصاف روزگار - م.سحر
نقاب دین
از چهرهء جان ، حجاب ِکین بردارید
وز روی ستم، نقاب ِ دین بردارید
این طوق ِاسارت از جهان دور کنید
وین دام ِ تباهی از زمین بردارید !ـ
در بند ِ آری
عمری ست به قید و بند ِ خواری بندید
چون استر و مادیان به گاری بندید
بندید و ندانید که با ظالم خویش
گر خود ، « نه! » نگویید ، به «آری ! » بندید!
راهنما
دیریست که جهل ،آشنای تو شده ست
بد ، همره و اهرمن خدای تو شده ست
راهی به جهنم است و می پیمایی
غافل که فریب رهنمای تو شده ست !
فریاد
دردا که در این خانه دلی شاد نماند
افراشته ، جز بنای بیداد نماند
بر بام ِ فروریخته فریاد زدیم
آنقدر که در حنجره فریاد نماند ! ـ
به سوی دوست
زی دوست بر آن سرم که پرواز کنم
وز تارِ وجود ، نغمه آغاز کنم
اسرار نهفته ، نزدِ وی بگشایم
وآن نامۀ بسته نزد وی باز کنم
گریه خند
دیریست بر آیندۀ خود می گریم
بر حسرت آکندۀ خود می گریم
می گریم و بر گریۀ خود می خندم
می خندم و بر خندۀ خود می گریم
وصله کاری
از شعلۀ دل ، شراره می اندوزم
تا سرزند از نهاد ِ ظلمت ، روزم
زینسان هردم ، وصلۀ شادی در دست
پیرایه به پیراهن ِ غم می دوزم
***
خزر و اورمیه
ای شیخ که خون خوردی و قرآن خواندی
از بام ِ وطن سیل بلا باراندی
دریای خزر به روس بخشیدی لیک
دریاچۀ اورمیه را خشکاندی
هنر شیخ
شیخا زتو بی حفاظ تر کیست ؟ بگو !ـ
گر هست کسی ، بگو و گر نیست بگو !ـ
ما پَست تر از تو درجهان کم دیدیم
جز بی شرمی ، ترا هنر چیست ؟ بگو !ـ
حسرت دوزخ
ای شیخ ، اسیر زجر و آزار تو ایم
مصدوم تو ، بندی تو ، بر دار تو ایم
دیریست به دل حسرتِ دوزخ داریم
در طُرفه بهشتی که گرفتار تو ایم
مرد خدا
قرآن به کفی ت و تیغ ِ بُراّن به کفی ت
کین در دل و سرنوشت ِ انسان* به کفی ت
ای مرد خدا ، خدا و دین شلّاقند
از بهر جفا ، این به کفی ت ، آن به کفی ت!
3.9.2011
http://msahar.blogspot.com/
..........................................
* ـــ سرنوشت ایران