روزنامه ابتکار: در راه که ميآيي، مجري راديو ميگويد: هنوز بهار است. فقط 57روز از سال گذشته؛ پس چرا حالا که هوا بهاري است، دلهايمان بهاري نشود. بعد پخش يک آهنگ شاد همراه با پارازيت...
آري؛ تا چند سال پيش بوي بهار از تنپوش و سر و روي همه ميباريد. همه جامه نو ميپوشيدند و در خيابان لبخند ميزدند. جلوي مغازه که ميرسيدند، با دستاني پر از آن خارج ميشدند، سر کرايهتاکسي با راننده چانه نميزدند. براي کوچکترين برخوردي اعتراض نميکردند، با لبخند چراغهاي قرمز را تحمل ميکردند و....
اما حالا چرا دلمان بهاري نيست؟ البته اين سؤال از نوع استفهام انکاري است. همه ما ميدانيم چرا عدهاي هرگز جلوي برخي از مغازهها نميايستند. خيليهايمان ميبينيم مردي را که وارد مغازه ميوه فروشي ميشود و دست خالي خارج ميشود. بسياري از ما صداي گله و شکايت عابران را ميشنويم. با همه اينها شايد بتوان کنار آمد؛ خب گوشت نميخوريم، ميوه نميخريم، برنج را تحريم ميکنيم، لبنيات را حذف ميکنيم... تا مدتي اتفاقي نميافتد... شايد هم بيفتد.... اما حتماً مهم نيست.
در اتوبوس مينشيني. زني جوان با کودکي بيمار سر درد و دل را باز ميکند که چه؟ بچهام بيمار است و پول ندارم و کسي و ارگاني هم به ما کمک نميکند. فردا روز، کسي از نبود دارو گلايه ميکند. از اينکه دارويي در تهران نيست و پس از کندوکاوهاي فراوان و پيگيريهاي پياپي ميفهمد که براي تهيه دارو بايد براي مثال به اصفهان برود تا تتمه سهميه داروي آن شهر را براي بيمار خود به ارمغان بياورد.
بچهتر که بودم، خيال ميکردم فيلمهاي تلويزيون که درباره نبود دارو ساخته ميشود، تنها يک فيلم است و در دنياي واقع، حقيقت ندارد. خيال ميکردم هرچه هرکه بخواهد ميتواند تهيه کند. فکر ميکردم اينها ساخته و پرداخته ذهن نويسنده و کارگردان است. اما وقتي عزيزاني را در کنار خود ميبينم که براي تهيه اقلام دارويي مشکل دارند، جداي از بحث مالي، منظورم کمبود آن است، قلبم به درد ميآيد. از اينکه ميبينم جوانان تحصيلکرده آسوپاس در خيابانها جولان ميدهند و يک نخ سيگار بر لب دارند، چشمانم سياهي ميرود. وقتي پيرمردي را ميبينم که کارت سوخت خود را در جايگاه پمپ بنزين جا گذاشته و نگران و ناراحت از پرداخت هشتهزار توماني است که براي دريافت آن بايد بپردازد، دستانم يخ ميزند.
و اينجا شمال تهران است... تضادها موج ميزند. کنار فرشفروشيهاي دستبافت، کودک فالفروش درحاليکه خواهر خود را روي زانو ميخواباند، با دست ديگر تکاليف مدرسهاش را مينويسد و از طرف ديگر فرياد ميزند: فال... فال حافظ.... و رهگذراني که کاري نميتوانند بکنند جز ترحم....
آري آقاي مجري، آقاي خوشحال، حالا فهميدي چرا دلها بهاري که هيچ، حتي تابستاني هم نيست؟ جمود قلبها، تنها خزان را در برابر چشمان آنان به تصوير کشيده؛ هرچند پاييز پادشاه فصلهاست.