سایت ندای سبز آزادی: کودکان قربانیان مظلوم استبدادند. اگر پدرها و مادرهای آزادی خواه و دموکراسی طلب، در پی حقوق اساسی و مدنی خود، ناجوانمردانه قربانی تشنگان قدرت می شوند؛ فرزندان کنشگران مدنی و فعالان سیاسی، مظلومانی هستند که بی هیچ جرم و بهانه و اقدامی، و تنها به این علت که والدین آنان «متهم سیاسی»اند، باید رنج و دردی تحمل کنند که کسی را یارای توصیف آن نیست.
مادربزرگ علی و کیانا، دوقلوهای نرگس محمدی و تقی رحمانی دیروز خبر داده: «بچه ها الان تصویر پدر و مادر خود را از ماهواره دیدند و مشغول گریه هستند...»
علی و کیانا از پنج روز پیش که مادر بیمارشان، نرگس محمدی برای اجرای حکم زندانش، به اوین منتقل شده، کنار مادربزرگ پدری روزگار می گذرانند. پدر (تقی رحمانی) نیز کنارشان نیست؛ هفته هاست مهاجر شده و دوقلوها را به مادر سپرده است.
دوقلوها بار اول نیست که چنین زجر و فشار غیرانسانی را تحمل می کنند. علی و کیانای پنج ساله، در این عمر کوتاه به قدر لازم شاهد برخوردهای امنیتی با والدین خود بوده اند.
بهمن ماه 1389 نرگس محمدی، فعال حقوق بشر در نامه ای به دادستان پایتخت جمهوری اسلامی، ضمن اشاره به نحوه بازداشت خود در خردادماه همان سال، نوشت: «من دو کودک ۴ ساله دارم. زمانی که مرا بازداشت کردند کيانا را عمل کرده بودم. ناله میکرد و ضجه میزد و گريه میکرد. ۳ بار تا پايين پلهها مرا بردند و دخترم با صدای لرزان از من خواست تا او را ببوسم و بروم. ۳ بار بالا آمدم و او را بوسيدم. نگذاشتم اشکم را ببيند ولی خدا شاهد است که در دل خون میگريستم. کيانا را عمل جراحی کرده بودم. شکمش پر از بخيه و زخم بود. همان شب ساعت ۸ از بيمارستان به منزل آورده بودم. و بايد مراقب بخيهها میبودم. دختر کوچک سه سال و نيمهام تب داشت. عمل جراحی سختی شده بود و من ۱۰ شب و روز بيدار بر بالين کوچکش بودم. در زندان آرزو کردم ای کاش مادر نبودم. آيا در اين سرزمين مادر بودن گناه است؟ ای وای بر ما! اين صحنه ديشب دوباره برای علی و کيانا، کودکان ۴ ساله معصوم من تکرار شد. آن ها تا صبح در خواب هذيان می گفتند. چندين نوبت مأموران با تقی با الفاظ بسيار نامناسب و دور از شأن يک مأمور رسمی حکومت با صدای بلند درگير شدند و علی و کيانا با چشمان بهتزده و نگران به صحنه مینگريستند. علی راه میرفت و با خودش میگفت از خانه من بريد بيرون. بابا را اذيت نکنيد.»
نرگس محمدی در رنج نامه اش به دادستان تهران، افزوده بود: «آيا ترسيدن کودکان بیپناه من، زير و رو شدن اسباب منزلم در مقابل چشمان کودکانم نه يک بار بلکه به فاصله شش ماه يک بار، موجب آزار فرزندان کوچک من نيست؟ من چگونه روان آن دو معصوم بیگناه را از بردن مادر، از بردن پدر و از خاطرات تلخ پاک کنم؟ خدايا دنيای کودکانهشان چه با خشم و بیرحمی مکدر شده است. علی و کيانا، مرتب با مردان ناشناس صحبت میکردند و با دستهای کوچکشان به آنها اشاره میکردند که اينها وسايل ما را میبرند. مامان آنها دزد هستند؟ بابای من را نبريد، آقا!؟ بابا نرو، مامان من بابا را میخواهم...پس از بردن تقی کيانا روی موزائيکها دراز کشيد و با صدای بلند گريه سر داد و پدرش را میخواست...»
کیانا و علی، حالا باید دست در دست هم، بی آغوش و کنار گرم و آرامش بخش مادر و پدر، روزگار بگذرانند. زندگی زیر سایه ی استبداد دینی، اگر درد و رنج ویژه ی خود را دارد، درس های فراوان نیز به ارمغان می آورد.
نیما و مهراوه ی ستوده؛ کدام حقوق بشر؟
حدود 20 ماه از حبس نسرین ستوده، وکیل مدافع حقوق بشر می گذرد. ستوده وکیلی است که تاوان پیگیریهای قانونی و حقوق بشر طلبانه ی خود را می دهد. اما فرزندانش چطور؟ نیمای ستوده پنج ساله نشده و مهراوه یازده سالگی را سپری می کند. اگر برای دختری به سن مهراوه، بلوغ اجتماعی و سیاسی، با چنین مادر آزاده ای، بسیار زودتر از همکلاسی ها فرارسیده، و گریزی از دست و پنجه نرم کردن با واقعیت های زندگی بدون حضور صمیمی و ارجمند مادر نیست؛ نیما درد و رنجی تحمل می کند که بی شک برای کودکی در سن او، چندان قابل فهم نیست.
مهرماه سال گذشته، یک سال پس از حبس وکیل آزاده، نسرین ستوده در نامه ای به «مهراوه و نیمای عزیز»ش، بخشی از دغدغه های مادرانه اش را توضیح داد. مهراوه شاید دریابد، نیما چطور؟
ستوده در آن نامه با اشاره به برخورد غیرقانونی مسئولان اجرایی قضایی اوین در مورد نحوه ی پوشش او هنگام ملاقات، نوشته بود: « مهراوه و نیمای عزیزم! میدانید که چقدر دوستتان دارم. میدانید که مانند هر پدر و مادری در آرزوی سعادت و نیک بختی شما هستم اما بدانید هر تصمیمی بگیرم، بیش و پیش از هر چیز به شما میاندیشم زیرا موقعیت کودکان به گونهای است که باید در هر تصمیم گیری، ابتدا به آنان فکر کرد. معلوم است که ملاقات با شما برایم مهم است. معلوم است از اینکه ماه هاست شما را بغل نکردهام رنج میبرم. از اینکه حتی از شنیدن صدایتان محرومام رنج میبرم اما عزیزانم، کارهای من، چه بخواهم چه نخواهم روزی مورد قضاوت شما قرار خواهد گرفت. بنابراین دوست دارم بدانید که:"اجازه نمیدهم بر خلاف قانون مرا با هیئتی اجبار آمیز به دیدارتان بیاورند." ترجیح میدهم کل سالیان تحمل حبسام را از دیدارتان محروم شوم تا به دلیل اسیر بودن به ناحق، به آنان اجازه دهم هر گونه اراده میکنند با من رفتار کنند و بر خلاف قانون مرا به حجابی اضافی و يا اجبار مضاعف وادار کنند.»
ستوده در آن نامه تاکید کرده بود که «من به قصد "مقاومت" کاری نکردم. به قصد اجرای قانون در تمامیتاش اقدام کردم و از پوشیدن چادر امتناع نمودم. چون نمیخواستم خانوادهام و به ویژه کودکان خردسالم با مشاهدهی چادر اجباری برای مادرشان که چادری نبوده است، بدانند تحت چه فشار روانی و تحقیر آمیزی زندگی میکنیم. کودکان عزیز و دلبندم ؛ بدانید، در کنار همهی هویتهای اجتماعی، شغلی و خانوادگیام به مادر بودنم و به ویژه اینکه مادر شما دو تن هستم میبالم و به این یکی بیش از همه چیز میاندیشم و فکر میکنم. بنابراین با صدای بلند اعلام میکنم: "من یک مادرم" و نمیخواهم کودکانم مرا در هیئتی اجبارآمیز و تبعا تحقیرآمیز ببینند. نمیخواهم کودکانم فکر کنند که دیگران میتوانند با استفاده نابجا از قدرت، هر عمل غیرقانونی را به آنها تحمیل کنند.»
نسرین ستوده به فرزندانش نوشته بود: «میدانم شما به آب، غذا، خانه، خانواده، پدر و مادر، محبت خانواده و دیدار با مادرتان نیاز دارید اما به همان اندازه به آزادی، امنیت اجتماعی، قانون مداری و عدالت نیاز دارید و بدانید که این مفاهیم در هیچ کجای دنیا راحت به دست نیامدهاند. هیچ کجای دنیا "قانون" با نوشتن روی کاغذ پارهها اجرا نشدهاند. درخواست و پا فشاری ما برای اجرای قانون، به قانون هویت و موجودیت میبخشد. بنابراین بدانید "من" و "شما" با هم قانون را میسازیم. میبوسمتان هزاران بار و از اینکه ماههاست آغوشم از شما تهی است البته رنج میبرم اما امیدم به آن است که این رنجها بیهوده نباشد.»
فروردین 1390، نسرین ستوده در نامه ای به مهراوه دخترش، نوشته بود: «مهراوه جان، اصلا از روز اول بازداشتم به تو و برادرت و حقوقتان میانديشيدم و برای تو به دليل سن و سالات بيشتر نگران بودم. نگرانی از طاقتات و قضاوتتو، نگرانی از روحيهات و بالاتر از همه، نگرانی از پذيرش اين موضوع توسط دوستان و همکلاسیهايت. اما ديری نگذشت که ابرهای ترديد و دودلی رخت بربستند و من دانستم هيچ يک از آن نگرانیها واقعيت ندارند و من، نه، ما توانستيم محکم بر جای خويش بايستيم . . . تو به مانند من طاقت آوردی، در پاسخ به صحبتم که گفتم: “دخترم يک زمانی فکر نکنی کاری کردم که شايستهی چنين مجازاتی باشم و فکر شما نبودهام” و بعد با اطمينان به تو گفتم: “همهی کارهايم قانونی بوده است” به مهربانی با دستهای کودکانهات صورتم را نوازش کردی و به من اطمينان دادی که: “میدانم مامان . . . میدانم” و من آن روز از کابوس قضاوت فرزندانم رها شدم.»
فرزندان زندانیان سیاسی، اینچنین زودتر «بالغ» می شوند...
پرهام زیدآبادی؛ شاهد دردهای پدر
دکتر احمد زیدآبادی سه فرزند پسر دارد؛ اگر پویا حالا مردی است و در آستانه ی دانشگاه؛ و اگر پارسا نوجوانی است که روزنامه نگاری و حرفه ی پدر را آرزو می کند؛ پرهام اما کودکی بیش نیست. او البته همسن نیما و علی و کیانا نیست؛ اما اگر جز این بود که در این سرزمین محنت کشیده، فرزندان مظلومش زود «مرد» می شوند و «زن»، او باید همچنان کودکی می کرد.
پرهام همچون پارسا، سه سال پیش، فردای کودتای انتخاباتی 1388، شاهد بازداشت پدر با ضرب و شتم و ناسزا و به شکل ربایش، از درون آیفون تصویری خانه و از فراز بالکن منزل بوده است. کافی است لحظه ای مخاطب خود را در موقعیت کودکانی قرار دهد که شاهد ربایش توام با بدرفتاری پدر خویش هستند. از آن پس، و تا مدتها بعدتر که خبری از روزنامه نگار برجسته و آزاده نشد، شنیدن از زندان و سلول انفرادی، و بعدتر مشاهده تصاویر تکیده و رنج کشیده ی پدر در دادگاه نمایشی و فرمایشی، تنها «تصاویر»ی بود که از پدر به ذهن کودکان منتقل می شد.
در یوتیوب، فیلمی وجود دارد که پرهام را در حال آواز خواندن و نواختن گیتار برای پدر دربند نشان می دهد؛ پرهام می خواند: «حالا که امید بودن تو در کنارم داره می میره / منم و گریه نصف شب و دلم داره می گیره / حالا که نیستی و بغض گلوم رو گرفته چه جوری بشکنمش/ بیا و ببین این همه دقیقه هایی که نیستی چه دلگیره / عذابم می ده این جای خالی و زجرم میده این خاطرات و فکرم بی تو داغون و خسته است/ کاش بره از یادم صدات/عذابم میده/منم و این جای خالی که بی تو هیچ وقت پر نمی شه/ منم و این عکس کهنه که از گریه ام سیر نمی شه...»
پرهام ستمی را تحمل می کند و توصیف، که عاملانش بی تفاوت بدان از کنارش می گذرند. برای آنان، و در برخوردهای سرکوبگرانه و غیرانسانی شان، جایی برای محاسبه ی درد و رنج کودکان نیست. آنان مقصرند چون پدر یا مادرشان، مخالفان نظام سیاسی اند.
امین و ثمین طاهری؛ قربانیان خاندان سیاسی
امین چهار ساله و ثمین چهارده ساله، فرزندان مهندس فرید طاهری، عضو شورای مرکزی نهضت آزادی ایران، نمونه هایی دیگر از قربانیان مظلوم کینه توزی خودکامگان و جباران نسبت به آزادی خواهان اند.
این دو، در سال 1388 برای چند هفته غیبت توامان پدر و مادر را در جریان سرکوب های غیرانسانی و بازداشت فله ای کنشگران مدنی در جریان خشونت های پس از کودتای انتخاباتی، تحمل کردند. مادر آنان، دکتر سارا توسلی پس از عاشورای خونین 1388 برای 50 روز بازداشت بود؛ بازداشتی که همزمان شده بود با حبس پدر. جدایی چند هفته ای از پدر و مادر، هر دو، تنها فشاری نبود که متوجه آنان شد. امین و ثمین، از آنرو که پدربزرگی داشتند ( دارند) به نام مهندس محمد توسلی، که مسئولیت دفتر سیاسی نهضت آزادی ایران را برعهده دارد، و از آن جهت که پدرشان در جریان بازجویی ها، قدمی عقب نگذاشته بود، فشارهای دیگری را نیز تحمل کردند. ازجمله، احضار ثمین نوجوان به دادگاه و تهدید والدین و پدربزرگ، که دختر نوجوان را به اندرزگاه دختران فراری و سارق و معتاد خواهند فرستاد.
امین و ثمین، جرمی دیگر نیز مرتکب شده بودند؛ مادر بزرگ مادری شان، خواهر سیاستمداری بود (و هست) که دبیرکلی نهضت آزادی را عهده دارد: دکتر ابراهیم یزدی. و در نظام مبتنی بر ولایت مطلقه فقیه، این جرم اندکی نیست.
مادر آزاد شد؛ چنان که خاله ی جوان (مهندس لیلا توسلی)؛ اما پدر همچنان در بند ماند؛ حالا حدود 30 ماه است که مهندس فرید طاهری در اوین می گذراند؛ و ماه هاست که پدربزرگ مادری (مهندس توسلی) نیز در انفرادی های اوین، صبوری می کند. ثمین به قدر لازم بزرگ شده و درمی یابد حکایت ستم را؛ امین چه؟ جرم او چیست؟ جز آن که مولود خاندانی سیاسی است که دغدغه ی ایران دارند و آزادی ایرانیان و دموکراسی؟
زینب محمودیان؛ متهم به داشتن پدری جسور
مهدی محمودیان، رسواگر کهریزک و کنشگر سیاسی حقوق بشرخواه، دختری کوچک به نام زینب دارد. زینب اما ماههاست که در متن کودکی، بزرگی می کند. پدر حدود سه سال است در اوین و رجایی شهر، به بند کشیده شده و انواع و اقسام فشارها را تحمل کرده است.
پرستو سرمدی، روزنامه نگار در نامه ای که آبان 1388 به همسر دربندش (حسین نورانی نژاد، روزنامه نگار سبز) نوشته بود، به نکته ای غریب و دردناک اشاره کرده بود: «زينب دختر مهدي محموديان ازغم نديدن پدرش هر شب تب مي كند و هنوز بعد از دو ماه حتي نتوانسته صداي پدر را بشنود. چه خوش گمان بود كه تصور مي كرد ورودش به سال اول مدرسه را دست در دست پدر جشن مي گيرد؛ مي گويند دختر معصوم عكس پدر را رو به خورشيد مي گيرد و دعا مي كند. به دوستانش گفته پدرم به مسافرت رفته اما ميدانم يك رازي هست كه بزرگترها به من نمي گويند.»
این «راز»، برای اکثریت کودکان، به زودی «کشف» می شود؛ آنان اما این راز را پنهان می دارند و زندگی دیگری را در درون خویش، سامان می دهند.
سال گذشته، مادر مهدی محمدیان در نامه ای به جعفری دولت آبادی، دادستان تهران، نوشت: «فرزندم دارای یک دختر ۸ ساله بنام زینب است که در اثر دوری از پدر دچار اختلالات روحی و عصبی شده است و مرتباً سئوال میکند چرا پدرم را زندانی کردهاند و به دلیل دوری از پدر دچار افسردگی شده است و ما برای او جوابی نداریم، شما به عنوان دادستان که احتمالاً احساس پدری نیز دارید آیا میتوانید به نوه ما بگویید چرا پدرش زندانی شده است؟»
دادستان پایتخت حکومت مبتنی بر ولایت مطلقه فقیه اما به چه میزان دغدغه ی زینب و زینب ها دادرد؟ بازجوها و مسئولان امنیتی و قضایی مسلط بر اوین و رجایی شهر و دیگر بازداشتگاه های سیاسی چطور؟
زینب بزرگ می شود با اخبار نگران کننده از پدر و همفکران دربندش؛ او بزرگ می شود، بی حضور معنادار و پرشور پدر. مهدی محمودیان روزنامه نگاری است که تاوان شجاعت و صداقت و آزادگی خود و نیز افشای فاجعه کهریزک را می دهد؛ زینب محمودیان اما به کدامین گناه محکوم به دوری از پدر است؟ وضع زینب چنان است که روزگار دیگر کودکان مظلوم، کودکانی که اصلی ترین و اولین قربانیان استبدادند.
عرفان دلیرثانی؛ بغض های فروخفته ی ستمدیدگان
مهندس امیرخسرو دلیرثانی، از فعالان ملی مذهبی، حدود 30 ماه است در اوین به جرم اعتراض مدنی به اوضاع کشور، در حبس بسر می برد. این عضو جنبش مسلمانان مبارز، پسری 6 ساله دارد. عرفان دلیرثانی حالا تقریبا نیمی از عمر خویش را –تاکنون- بدون کنار معنابخش پدر سپری کرده است. آسیب های این دوری، کم نبوده است.
شیوا فلاح، همسر مهندس دلیرثانی در گفتگویی تصریح کرده که «محمد عرفان را هم برای ملاقات کابینی می بردم ولی بعد از مدتی احساس کردم ملاقات کابینی خیلی آزارش می کند. یعنی روزهایی که ملاقات می رفتیم به شدت ناراحت و عصبی بود. گاهی حتی دوست نداشت که صحبت کند... انگار بچه های ما را هم دارند تنبیه می کنند.»
همسر دلیرثانی که خود دانش آموخته ارشد روانشناسی است تاکید می کند که «اینکه پدرش چند روز بتواند مرخصی بیاید یا همین ملاقات حضوری خیلی می تواند در روحیه اش تاثیر بگذارد.» اتفاقی که رخ نمی دهد. بازجوها و نظام بازجوسالار، حداقل های انسانی را هم رعایت نمی کند. چنان که اینک بیش از نیمی از دوران محکومیت دلیرثانی گذشته، اما مرخصی و آزادی مشروط وی که وجهی قانونی دارد، متحقق نمی شود.
مادر عرفان دلیرثانی همچنین گفته است: «پسر من مهد کودک می رود. مربی مهد می گوید که حالت افسردگی دارد و مثل بچه های دیگر بازی و فعالیت نمی کند. نمی دانم چرا در حق بچه ها و خانواده ها اینقدر ظلم می شود.»
آنچه شیوا فلاح می گوید، حکایت عرفان نیست؛ وضع فرزندان تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی است: «اوایل که کوچکتر بود و تازه صحبت کردن را شروع کرده بود. من برایش توضیح می دادم که بابا رفته ماموریت و در واقع آنجا محل کارش است. ولی هر چه قدر بزرگتر می شود و قدرت درکش بالاتر می رود به راحتی نمی توانم از کنارش بگذرم. الان هرچه می شود می گوید الان چرا بابای من را آزاد نمی کنند؟ بدون اینکه من چیزی بگویم خودش چنین حسی دارد و می داند پدرش زندانی است. حتی یک دفعه که می خواستم به دادستانی بروم می گفت مامان من هم با تو می آیم تا به دادستان نامه بنویسم که بگویم بابای من را آزاد کنند.»
فرزندان رجایی، جمالی، طبرزدی، مومنی، و دیگران
این مثنوی هفتاد من کاغذ است؛ فرزندان تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی در زندان های استبداد دینی، شرایطی را تحمل می کنند که نه قانونی است و نه انسانی و نه دینی. فرزندان دکتر علیرضا رجایی، مهندس حشمتالله طبرزدی، دکتر سعید مدنی، عبدالله مومنی، علی جمالی، کاهن داشاب، محمدرضا مقیسه، و دیگرانی که کمشمار نیستند، هریک بسته به سن و شرایط خانوادگی و موقعیت پدرشان، فشارها و محدودیت ها و درد و رنجی را تحمل می کنند که به دشواری می توان بخش کوچکی از آن را حتی توصیف کرد.
فرزندان زندانیان سیاسی و عقیدتی، به ویژه کودکان خردسال، قربانیان مظلوم استبداد دینی اند؛ قربانیانی که بی هیچ اتهامی، باید فشارهایی غریب و غیر قابل محاسبه را در کودکی تحمل کنند.