بازدیدکنندگان ارجمند بدلیل تغییرات فنی ایران‌پرس‌نیوز موقتا بروزرسانی نمی‌شود
















آدرس پست الکترونيک [email protected]









یکشنبه، 30 بهمن ماه 1390 برابر با 2012 Sunday 19 February

روزنامه پاسداران: از والفجر 8 تا والفجر هسته ‌ای

روزنامه جوان (سپاه پاسداران): دهه فجر باز هم تمام شد، اما هنوز قصه «والفجر ۸» به آخر نرسیده است.
روزهایی هست که سالگرد آغاز یک عملیات است، اما چه بسیار روز و شب که سالگرد اوج همان عملیات است، مثل همین روزها و همین شب‌ها که همچنان سالگرد اوج والفجر ۸ است. اوج امواج اروند. انگار، تازه خو گرفته‌اند بچه‌ها با ‌این سو و آن سوی اروند و تازه جنگ بالا گرفته… و گویی، هنوز ادامه دارد جنگ در «خورعبدالله» و هنوز سالگرد شهادت بچه‌هاست در‌این سوی «پایگاه موشکی» یا آن سوی «کارخانه نمک.» حجله‌هایی انتظار عکس‌هایی را می‌کشند هنوز. جانباز اروند، با هر نفسش، هنوز دارد صد درصد درد می‌کشد و نشسته روی ویلچری که برای حرکت، بنزین نمی‌خواهد! و بیمه شخص ثالث ندارد! و آینه بغل ندارد تا بفهمد که شهدا، از آنچه ما فکر می‌کنیم، به ما نزدیک‌‌ترند! شاید هم دورترند! و از‌این بیلبیلک‌ها ندارد تا بفهمد چند کیلومتر راه است تا آن سوی هستی! کمربند‌ایمنی نمی‌خواهد! اما محکم بست کمربند مرز کشور را!
تک سرنشین است! و خودش باید حمل کند بار روی دوشش را! حتی دوشش را! به تنهایی! و خودش باید تنظیم کند باد لاستیک ویلچرش را! با تلمبه‌ای که در هیچ مکانیکی پیدا نمی‌شود! ضد گلوله ندارد ویلچرش! مثل ضد یخ! و ضد جوش! و از شدت گاز خردل، جوش زده همه بدنش!
ویلچرش بوق ندارد! هوا را آلوده نمی‌کند! به همایش نمی‌رود! لایی نمی‌کشد! ویلچرش پلاک ندارد! پلاک سیاسی ندارد! خودش پلاک دارد! پلاک آویزان گردنش است هنوز! پلاکش زنگ زده، ریه‌اش زنگ زده، اما ‌ایمانش زنگ نزده!
وجدانش آسوده است! و به تنهایی، خودش یک جبهه است! جبهه تنهایی و درد و آرزوی شهادت و شوق پرواز! دیروز، جلوه ویژه والفجر ۸ بود، اما امروز دردش در پیچایپچ ‌این همه جبهه سیاسی که هیچ کدام جبهه والفجر ۸ نیستند، گم شده است! و ‌متأسفانه بلد نیست روی پای خودش بایستد و تا روی سن، بالا برود پله‌ها را! و گره بزند کراوات مشکی را که ندارد! یا محکم‌تر کند دکمه ذوب در ولایت را که دارد!… و هنوز دارد می‌برد آب اروند، پیکر آن دیگر بسیجی ما را که نامش «مرتضی» بود و می‌گفت: «ما اول باید از عرض نفس خودمان رد شویم، بعد از عرض اروند.» نمی‌دانم، شاید امروز دیگر باید واضح‌تر بگوییم که پلاک بعضی از شهدای ما در والفجر ۸ سال‌ها بعد از زمستان ۶۴ از شکم کوسه‌های وحشی خلیج بیرون‌‌ آمد. نمی‌دانم، شاید مرتضی، صاحب یکی از همین پلاک‌ها بود. نمی‌دانم، شاید باید حرف‌ها بزنیم از بدهی‌مان به خون شهدا. از بدهی دهه فجر به والفجر ۸ حتی! از بدهکاری هر نفسی که می‌کشیم به هر قطره از خون شهدای والفجر ۸ که گاهی گم می‌کنیم در لا‌به‌لای‌ این همه جبهه سیاسی، جبهه اصل کاری را. جبهه مردان بی‌ادعا را که مردود هیچ کجا نبودند الا مردود دنیا و مافیها و زرق و برقش!
پایداری در جبهه والفجر ۸ بود. اتحاد در جبهه والفجر ۸ بود. بصیرت در جبهه والفجر ۸ بود. بیداری در جبهه والفجر ۸ بود. عشق و غرور و شهادت و اصولگرایی و عمار نیز. چه بی‌جبهه‌اند جبهه‌های امروز! امروز جبهه‌ها به خودشان فکر می‌کنند، اما بچه‌های جبهه والفجر ۸ از خودشان گذشته بودند. امروز جبهه‌ها با خودشان ائتلاف می‌کنند، اما بچه‌های جبهه والفجر ۸ فقط و فقط با خون سیدالشهدا ائتلاف کردند. امروز مهم‌ترین اصل جبهه‌ها قدرت شده است، اما مهم‌ترین اصل بچه‌های جبهه والفجر ۸ قدرت نبود. صندلی نبود.
فتح مجلس نبود. حتی فتح فاو هم نبود. امام بود و امام بود و امام بود و امام. امروز زیاد جبهه داریم، اما آن روزها فقط یک جبهه داشتیم و چقدر جبهه‌مان قشنگ بود. چقدر خاکی! چقدر مهربان! چقدر با وفا! چقدر زلال! اگر پیروزی در «الی بیت‌‌المقدس» ابعاد نظامی داشت و ظفر در «کربلای ۵» ابعاد سیاسی، اما «فتح فاو» از منظر اقتصادی بی‌نظیر بود و ما برای امتیاز گرفتن از دشمن، نیاز مبرم داشتیم که به شرق بصره برسیم. کاش لااقل در سال «جهاد اقتصادی»‌ این همه راحت نمی‌گذشتند رسانه‌های ما، به خصوص رسانه ملی از فتح فاو.
بیایید با هم زمزمه کنیم از شب‌های اروند. از آن شب‌ها که خدا با بچه‌های والفجر ۸ سخن گفت با باد و باران. دشمن فکر همه جا را کرده بود، الا باد و باران که قطره‌قطره از آسمان فرود آمد تا در هوای توفانی، نتواند جواب تک بچه‌های ما را بدهد. امواج اروند با جزر و مد وحشی‌اش، داشت اذیت‌مان می‌کرد، اما خدا از آسمان داشت ناز می‌کرد صورت بچه‌های گردان ۲۵ کربلا را. ببین والفجر ۸ چقدر برای دشمن مهم بود که بعثی‌ها برای اول بار، گارد ریاست جمهوری و چند سپاه قدرتمندشان را، همه را با هم، آورده بودند منطقه، لیکن صدای رعد و برق، صدای پاتک بعثی‌ها نبود. نور رعد و برق، نور منور بعثی‌ها نبود. امداد الهی خدا بود. شاید‌ این مرتضی بود که می‌گفت: ‌«بچه‌ها! ما داریم با چشم خودمان می‌بینیم معجزه خدا را.» بیایید با هم زمزمه کنیم از شب‌های اروند. از بس هوا سرد بود، غسل شهادت ممکن نبود، اما شهادت که غسل نمی‌خواست! رزمنده بسیجی دست از جان شسته می‌‌‌‌خواست! خون می‌خواست! غسل شهادت فرق می‌کند با غسل شهید! غسل شهادت، آب می‌خواهد و آب گاهی در لوله‌ها یخ می‌زند، اما غسل شهید، خون می‌خواهد و جوشش خون، دائمی است. مثل خون مرتضی که گرم کرده بود آب اروند را.
بیایید با هم زمزمه کنیم از شب‌های اروند. از خاکریزهای ۲ جداره. از بچه‌‌های موتورسوار ترابری. از کامیون‌های به گل نشسته در باتلاق و البته از همرزمان مرتضی که گاهی تا زانو، توی گل فرو می‌رفتند، اما باز هم راه می‌رفتند! مرتضی می‌گفت: «کامیون هم اگر مثل ما سبکبال بود، گیر نمی‌کرد توی باتلاق.»
بیایید با هم زمزمه کنیم از شب‌های اروند. هوا سرد و استخوان سوز بود، آنقدر که بچه‌ها، گاهی با حجم آتش دشمن، خودشان را گرم می‌کردند! قایق عاشورا هم بود. مرتضی بود شاید که می‌گفت: «شقایق اروند است‌، این قایق عاشورا… یا از عرض اروند، عبورمان می‌دهد یا دربست می‌بردمان بهشت.» قایق عاشورا، روح مرتضی را دربست برد بهشت، اما جا گذاشت پیکرش را در آب اروند. قطرات خون مرتضی در طول اروند، به خلیج فارس رسید تا «پلاک خلیج» همواره به نام‌ایرانی باقی بماند. محکم‌تر از خون مرتضی، سندی هست؟!
اینک که چشم دنیا، «روشن» شده به «والفجر هسته‌ای»، هنوز هم به در است، ‌چشم مادر مرتضی. ضربان قلبش را می‌شنوی؟!‌این پیرزن، عصای دست احساس‌ ماست. جبهه ما، جبهه مادر مرتضی است. جبهه مرتضی است. ما به‌این جبهه رأی می‌دهیم، نه به جبهه‌های بی‌جبهه. چشم ما به چشم مادر مرتضی است. نگاه کن! هنوز هم برای او شب‌های والفجر ۸ است و هنوز هم دهه شصتی، آه می‌کشد...
مثل آه جگرگوشه‌اش، هنگام نماز شب، در گوشه خاک باتلاقی خورعبدالله!




Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español

به اشتراک بگذارید:






© copyright 2004 - 2024 IranPressNews.com All Rights Reserved