زمین شوره؛ شعر طنزی متأثر از مرگ ماندلا
م.سحر
به« گیله مرد» که محرک این سروده بود
زمین شوره
............................
زمین شوره سنبل برنیارد
هوای شیعه ماندلا ندارد
بنای شیعه بر فقه کلینی ست
از این رو ماندلایش خمینی ست
نخواهی یافت گاندی در ره قم
ولی افعی فراوان است و کژدم
ازین حرفا نزن عیب است ای دوست
دالایلامای ما آن شیخِ بدخوست
دالایلامای ما قصاب پیر است
که با آزادگان کارد و پنیر است
فدای قلب صاف مهربانت
بزن پیک عرق را نوش جانت
سرانگشتی بنه در کاسهء ماست
بخور با هرکه در هرجا دلت خواست
به تبّت می روی چینی میاور
از آن حرفای همچینی میاور
به هندستان اگر داری سلوکی
میاور بهر ما افکار جوکی
هرآن کشور که قم شد پایتختش
رهش ویران شد و وارونه بختش
درختی را که تو در قم نشاندی
به بار آرد نه ماندلا ، نه گاندی
نه گاندی و نه ماندلا سوهانند
که در قم پشت ویترین دکانند
اگر صد بمب در جایی بیفتند
از آن خوشتر که ملایی بیفتد
از آب خُرد ، ماهی ، خُرد خیزد
زقم شیخِ نخواهد مُرد خیزد
اگر از بطن مادر یاعلی گو
نهد پا بر زمین مانند یارو
همه عالم بمیرد او نمیرد
نمیرد تا ز ملت جان نگیرد !
در ایران شیخ می پـــاید زنان را
تجسس می کند آبستنان را
مبادا غربِ شیطان ره نماید
زنی گاندی و ماندلا بزاید
ندارد رحم ملای نفس گیر
نه بر مادر نه بر کودک نه بر پیر
اگر کودک سر از گهواره بر داشت
همان در کودکی بادی به سر داشت
خوراک شیخ می گردد به زودی
چنان کز لحظهء اول نبودی
کجا ملا به ماندلا دهد بخت ؟
کجا گاندی بگیرد روزه بر تخت؟
نه ایران هند و ملا انگلیس است
که از سوی خدا برما رئیس است
نه ایران آفریک است و نژادی
که حکم شیخ باشد اعتقادی
به زعم او حکومت کار دین است
فلک انگشتر و آقا نگین است
امام غایبی در راه دارد
که با وی گفتگو در چاه دارد
برای کشتن از وی حکم گیرد
زند بر فرق ملت تا بمیرد
چنین وضعی ست در ایران شیعه
خدا از ما ببُرّد نان شیعه
اگرچه پهلوان فیلسوفی
قلم بر دست با قلبی رئوفی
به محفل گفتمان شیک داری
خلوصِ فکر بکر و نیک داری
پسرجان این وطن ایرانزمین است
همین است و همین است و همین است
دوباره شیخ فضل الله رئیس است
وطن در دست مشتی کاسه لیس است
که خدمتکار او در خورد و بُردند
شرافت را به قدرت واسپردند
چنین وضعی ست ، ماندلا کجا بود؟
بشر در خانهء ملا کجا بود؟
کجا گاندی توانی یافت ای دوست
که اهل دین نکنده ست از سرش پوست؟
خبر داری چه شد با سیرجانی؟
ازین حرفا مزن گر می توانی؟
خبر داری فروهر را چه کردند
از او باکارد ، همسر را چه کردند؟
به یاد آید گذشتِ روزگارت
اطاقِ غرقِ خونِ بختیارت؟
برای گشت می رفتی به کشتی
به یادت بود ستار بهشتی؟
به یادت هست نام نوجوانان
که می آمد ز زندان ، نعش آنان؟
چه می گویی مگر آفریکنم من؟
نه جانا بچهء این میهنم من !
نه ایران هندِ استعمار ی آمد
که سی سال از تنش خون جاری آمد
تورا اندیشه های نیک ، نیک است
ولی ایرانیان را شیک و پیک است
بباید راه دیگر یافت ای دوست
اگر چشم قشنگت زیر ابروست !
بباید فکر جارویی دگر کرد
تمیز این خانه را از بام و در کرد !
که فکرِ فاکری می خواهد این خاک
وجودِ نادری می خواهد این خاک