آدرس پست الکترونيک [email protected]









شنبه، 27 مهر ماه 1392 = 19-10 2013

در راه مدرسه مزاحم خواهرم می‌شد کشتمش

روزنامه ابتکار: تكميل پرونده مرگ خواستگار جوان در آگاهي خيلي طول نکشيد و گشودن معماي اين قتل نياز چنداني به تحقيقات كارآگاهان پليس و بازجويي‌هاي پيچيده نداشت. مهندس جوان خيلي راحت و صريح و بي‌دردسر به قتل خواستگار سمج خواهرش اعتراف و در يك جلسه از سير تا پياز داستان را براي افسران آگاهي تعريف کرد و گفت که چطور عصر روز بهاري بي‌اختيار از کوره در رفته و دست به جيب شده بود.
ماه گذشته دو سه مرتبه اميد را ديده بود. حتي يک بار هم با زبان خوش و لحن نصيحت بار با او صحبت كرد و به او گفته بود که دست از سر آن‌ها بردارد و اين قدر پاپيچ نشود. اما انگار اميد، نه نصيحت مي‌شنيد و نه حرف خوش و ناخوش تو َتَش مي‌رفت. روز اولي که او را ديده بود، اميد يکه خوردو مي‌خواست راهش را کج و طوري وانمود کند که او را نديده است. پا تند کرده بود تا در تاريک و روشن هوا زير نور کم رمق تير چراغ برق از مرتضي فاصله بگيرد و برود که ناگهان صداي مرتضي ميخکوبش کرد:اميد! جناب اميد خان!
برگشته و سرچرخانده بود سمت او لب گزيد و منتظر حرف مرتضي شد. مرتضي سينه ‌اش را جلو داد و بدون مقدمه گفت:نمي‌خواهي دست از سر ما برداري؟
اميد:كي من؟ ما که با شما کاري نداريم. بعد هم مي‌خواست راهش را از کنار پياده رو ادامه دهد که مرتضي دست گذاشته بود روي شانه‌اش و گفت: وايسا کارت دارم مرد حسابي! دارم باهات حرف مي‌زنم. چرا فرار مي‌کني؟!
اميد دستي به ته ريش کم مايه‌اش کشيده بود و بعد با دندان‌هاي نيش، طبق عادت هميشگي ‌اش پوست‌هاي خشک لب پاييني‌اش را جويد و گفته بود: مگه دزدي کردم يا هيزي که فرار کنم؟ مگه حضرتعالي مفتش محلي؟مرتضي هم گفت: نه ولي مفتش خانواده‌ام که هستم.
پسر جوان هم با حاضر جوابي گفت: مبارکه به سلامتي! اين قدر مفتش خودت و خانواده‌ات باش تا اموراتت بگذره!
مرتضي طوري كه انگار با اميد اتمام حجت مي‌كند، چشم در چشم پسر جوان گفت: من دوست ندارم تو محل آبرومون رو ببري واسه خودتم خوب نيست. بابات تو اين محله يه عمر بي سر و صدا زندگي كرده. تو اين جوري آبروي اون رو هم مي‌بري! بعدش هم براي اولين بار و آخرين باره که عين يه دوست باهات حرف مي‌زنم.زندگي کردن دو نفري زوري نيست الان سر نگيره بهتر از اينه که پس فردا با دعوا و مکافات به جايي بکشه، خواهر من خودش تصميم نمي‌گيره، اگه دل اون را هم به دست بياري باز هم بي‌فايده است. بهتره به فکر يه زندگي ديگه براي خودت باشي. اصلا اين همه دختر کسي جلويت را که نگرفته است...
اميد كوتاه نيامد و گفت:‌ مگه مي‌خوام ماشين بخرم يا ملکه که اگه اين نشد يکي ديگه؟ خواهرت راضي بود. شما رأي‌ش را زديد. اگه الان من خونه و ماشين داشتم. قربون صدقه ام هم مي‌رفتيد.کلاهت را قاضي کن ببين من درست مي‌گم يا تو؟ مرتضي کيف قهوه ايش را به دست چپش داده بود؛ هر جوري دوست داري مختاري فکركني. اما اين آخرين بارت باشه که مياي تو محل دنبال خواهرم، با اين طرزحرف زدن براش ايجاد مزاحمتمي كني. از ما گفتن بود، فردا اگر اتفاقي افتاد، ناراحت نشو. اميد هم همچنان حاضر جوابي مي‌كرد:‌ مثلا چه اتفاقي؟ مي‌خواي به پليس بگي؟ هر وقت خواهرت گفت مزاحمم اونوقت قبول دارم. مرتضي هم گفت: آخه پسر، تو چرا حرف ما را وارونه مي‌فهمي ؟ من ميگم هيچ كس از خانواده ما راضي نيستند. نه ما و نه خواهرم.
داستان اين مجادله گذشت و مهندس مرتضي يعي كرد با خودش كنار بيايد و ماجرا را تمام شده فرض كند. بعد از آن روز دو مرتبه ديگر هم اميد را ديد. اما اميد بي تفاوت از کنارش رد شده بود و حتي يکبار هم جواب سلام مهندس را نداده بود. خواهرش مي‌گفت که اميد دست بردار نيست و هر روز بعد از تعطيلي از مدرسه سر راه او سبز مي‌شود و اميد هم موقع رودررو شدن با مهندس مرتضي حتي نگاهش هم نمي‌کرد. روز آخر باز هم خواهر مرتضي از مزاحمت‌هاي اميد براي برادرش تعريف كرد. آن روز عصر تو گرگ و ميش هوا، مهندس مرتضي ناغافل و در لحظه تصميمي گرفت و حتي براي لحظه اي هم درنگ نکرد. با حالتي آشفته به سمت منزل اميد حرکت کرد و در کنار پياده رو دستفروشي را ديد که انواع چاقوي ضامن دار در بساط خود داشت، جلو رفت و يک چاقو خريد و به سمت منزل اميد به راه افتاد. بعد از مکثي کوتاه، زنگ زد، اميد در را باز کرد، در کمتر از چند دقيقه دو جوان جلوي در منزل خواستگار سمج با هم گلاويز شدند و چاقو زنجاني ضامن دار كار خودش را كرد. مهندس مرتضي را جلو چشم همه اهل محل گرفتند و به کلانتري و بعد هم اداره آگاهي بردند. اولين بار از افسر آگاهي شنيد كه اميد به ضرب چاقوي او كشته شد. تا اين لحظه اصلا فكرش را نمي‌كرد كه قاتل شده باشد.
افسر پرونده در اداره آگاهي و هنگام آغاز بازجويي دوباره به او گفت:‌ جراحت اميد منجر به فوت او شده است و اين يعني قتل عمد. مهندس جوان شوكه شده بود: قتل؟ نه... من يعني من قاتلم ؟ بعد با التماس رو به سروان جلالي کرد: تورو خدا شما بنويسيد که من فقط يک ضربه به او زدم و محکم هم نزدم. کنترلم را از دست دادم من فقط بازويش را زخمي کردم به مقدسات بازويش زخمي شد.
سروان گفت:مقتول بيماري خاصي داشت که تا بيمارستان برسد تمام کرد. درسته فقط يک ضربه پزشکي قانوني هم تاييد کرده اما چون مقتول هموفيلي داشته تا او را برسانند بيمارستان تمام کرده.
مهندس مرتضي بي اختيار بلند بلند گريه مي‌کرد همه تصاوير آن عصر لعنتي جلوي چشمش بود اي کاش! آن چاقوي ضامن دار را نمي‌خريد تا هيچ وقت اين فاجعه پيش نيايد حالا آقاي مهندس که تو محلشان سرکوفتي براي خيلي از تنبل‌ها و درس نخوان‌هاي هم دوره اش بود يک قاتل شده قاتلي که حتي خبرنگاران هم از تنظيم خبر او حيرت کرده بودند که مردي بدون سابقه عصري بهاري فاجعه آفريد.




Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: