بهارونا گذارت زندگی بی - م.سحر
بهارونا تو عینِ انتظاری
مو در راه تو عینِ بی قراری
زمستونم ، زمستونُم ، زمستون
بهاری و بهاری و بهاری !
بهارونا قدمهای تو نازُم
غبار افشاندن پای تو نازُم
دلت گاهی به غربت لوح ِ غم بی
غم غربت به سیمای تو نازم !
بهارونا گذارت زندگی بی
گل افشونت ، سر ِ سازندگی بی
حضورت فصل امروز است و فردا
غیابت فصلِ بی آیندگی بی
بهارونا ترا چشم انتظارُم
به دیدار تو بی صبر و قرارم
قدمگاه رهت را هردوچشمُم
گذرگاه نسیمت را غبارُم
بهارونا گذارت جان ِ نو بی
اجاق مردهء ما را الو بی
شبُم روز است و روزم دلفروز است
و گر نه بی تو روزُم عینِ شو بی
بهارونا دریغا دوری تو
ازین صحرای ما مهجوری تو
به دست این جام خالی تا به کی بی
نگاهش بر می ِ انگوری تو؟
بهارونا ترا سیرِ کجا بی؟
که دوری از وجودت سهم ما بی؟
مگر سرگشتهء قعر کویری
مگر غولت به غربت رهنمابی؟
بهارونا به پایت کفش گل بی
دلُم بهر عبورت طاق پُل بی
چنان در نقش زیبای تو غرقُم
که افلاطون گرفتارمُثُل بی
بهارونم حصارت در کجا بی؟
گذار روزگارت در کجابی ؟
دیارِ مو دیارِ انتظار است ،
تو دیاّر و دیارت در کجا بی؟
بهارونم به جان بی نیازت
بگوجان ، تا بیارُوم پیشوازت
گره در کار ما افتاده و نیست
امیدی جز نسیم کار سازت
بهارونا ببارون و ببارون
برویان گل کنار جوکنارون
جهان گر دیده در راه تودارد
همین را چشم دارد از بهارون !
بهارونا که با دل راز داری
اگر گوشی بر این آواز داری
ببارون و ببارون و ببارون
که دریا را ز مُردن باز داری
بهارونا دل ما با غم توست
دم ما ـ گرچه دوری ـ همدم توست
همانا جانِ ما جویای جانت
همانا آرزومان عالم توست
بهارونا ازین رازت خبر هست ؟
که با نام تو معنایی دگر هست ؟
من آن معنات را جان می فشانم
که آزادی بهایش اینقدر هست !
م.سحر
11/3/2013