روزنامه ایران: یک زن کارتنخواب در چادری تاریک و نمور زایمان کرد و پسرکی را به دنیا آورد. تکنیسینهای اورژانس تهران در عملیات شبانه پای در بیابانی وحشتناک گذاشتند تا این مادر و نوزاد را نجات دهند.
میگوید اسمش آرزو است با آرزوهایی که در پس روزها گم شده است یادش نمیآید آخرین بار به کدام آرزویش رسیده است.
الان دیگر احساس تنهایی نمیکند گریههای نوزادش را دوست دارد. مادر شدن شاید جزو آرزوهایش نبود، اما آن را شیرین میداند.
دو روزی است کودکش به دنیا آمده، اما هنوز نتوانسته آن را ببیند. نگران است، میداند که دیگر خودش نیست و باید مادر خوبی برای کوچولوی دوستداشتنیاش باشد.
نوزاد پسر شاید هیچ وقت نفهمد وقتی به دنیا آمد هیچ کس نبود نازش کند و لبخند بزند.
ساعت 46 دقیقه بامداد یکشنبه زنگ اورژانس به صدا درآمد و مردی هراسان گفت که زنی تنها و کارتنخواب در حال زایمان نوزادش است و باید کسی کمکش کند.
خیلی زود یک آمبولانس آماده عملیات شد. آدرس دقیق نبود و راننده برای رسیدن به مقصد جستو جوی زیادی کرد.
این که مردی جوان جلوی آمبولانس را گرفت و به آنها اعلام کرد خودش با اورژانس تماس گرفته است. ظاهر ژولیده و چهره نامرتب مرد در دل دو تکنیسین ترس انداخته بود، اما پای جان یک زن و نوزاد در میان بود و باید مسیر را پیش میرفتند. به پای تپهای در تهرانپارس رسیدند انتهای خیابانی که رودخانهای با آب لجنی از داخل آن میگذشت.
مرد جوان به امدادگران گفت زنباردار در انتهای این بیابان است. آمبولانس نمیتوانست از سربالایی بالا برود. همه جا تاریک بود و وحشتآور.
دو مأمور چمدانهای امدادی خود را برداشتند و پای پیاده همراه مرد به راه افتادند و به چادری رسیدند که چراغی کمسو آن را روشن کرده بود. فریادهای زن جوان دو تکنیسین را بر آن داشت تا با گامهای بلند خود را به زن باردار برسانند.
سقف چادر کوتاه بود. تکنیسین جوان به سختی وارد شد و زن بارداری را دید که در شرایط بدی قرار داشت و با بررسی وضع زن تشخیص داد که زن در همان لحظه زایمان میکند و زمانی برای رساندن وی به بیمارستان نیست. دو تکنسین اورژانس برای زایمان زن کارتنخواب دست به کار شدند، صدای گریه نوزاد فضای چادر کوچک را پر کرد و لبخند به چهره دو تکنسین نشاند.
این زایمان یک ساعت طول کشیده بود. حالا تکنسینهای جوان، زن جوان و کودک را باید به بیمارستان میرساندند. زن از شدت درد فریاد میزد و صدای گریه نوزاد هم قطع نمیشد.
نزدیکترین بیمارستان مرکز تخصصی زنان «آرش» بود که تکنسینهای اورژانس شبانه این مادر و کودک را به بیمارستان تحویل دادند.
آن شب نه پدری بود که از دنیا آمدن کودکش به همه شیرینی دهد و نه مادر بزرگی که از خوشحالی برای دیدن نوهاش به بیمارستان آمده باشد.
نوزاد پسر برای معاینات به اتاق کودکان فرستاده شد و زن کارتنخواب نیز در بخش مادران بستری شد.
آرزو 23 ساله است و چهرهای تکیده با زخمهای کهنه دارد که میگوید مدتی پیش به شیشه معتاد بوده است، اما در زمان بارداری دیگر اعتیادی نداشت هر چند بسیار سخت بوده، اما به خاطر بچهاش این کار را کرده است.
چهرهات بیشتر از سنی که میگویی نشان میدهد.
به خاطر مصرف مواد و سختیهایی است که کشیدهام، در این مدت از گرسنگی و سرما خیلی اذیت شدم.
کی ازدواج کردی؟
نخستین بار در 12 سالگی ازدواج کردم.
12 سالگی؟!!
آن زمان خیلی بچه بودم، یک بار سوار خودروی پسر جوانی شدم که چهرهاش به ایرانیها نمیخورد خیلی بور و سفید بود، خودش را دیوید معرفی کرد.
دیوید آن زمان 19 ساله بود. عاشقش شدم و وی نیز از من خواستگاری کرد. خانوادهام بشدت مخالفت کردند، اما مرغ من یک پا داشت و اصرار کردم که باید با دیوید ازدواج کنم.
دیگر خانوادهام حریفم نشدند و گفتند اگر با این پسر ازدواج کنی باید قید ما را بزنی من نیز با پذیرفتن این شرط با دیوید ازدواج کردم و از خانوادهام جدا شدم.
زندگیتان چطور بود؟
یک خانه اجارهای در شهرری داشتیم و باهم زندگی میکردیم. دیوید روی ماشین کار میکرد. او سالها پیش با خانوادهاش از روسیه به ایران آمده بودند. در همان زمان دوستان دیوید به خانه ما آمدند و با وی مواد مصرف میکردند و من نیز که خیلی بچه بودم حتی نمیدانستم مواد چی است شروع به مصرف کردم. از همان زمان معتاد شدم.
خرج مواد را چطور تأمین میکردید؟
شوهرم با ماشین مسافرکشی میکرد و خرج زندگی را از همان راه به دست میآوردیم.
شوهرت کجاست؟
یک روز که شوهرم شیشه کشیده بود تصادف کرد و مرد. از همان زمان بدبختیهای من شروع شد.
آن موقع چند ساله بودی؟
17 سالم بود.
چرا به خانه پدرت برنگشتی؟
نمیخواستم به آنجا بروم. یکی دیگر از خواهرهایم با دوست دیوید ازدواج کرد که وی نیز خرید و فروش مواد مخدر میکرد. من باعث آشنایی آنها شدم و پدرم بیشتر از دستم عصبانی بود.
پس زندگیات را چطور میگذراندی؟
خانه دوستانم میرفتم و با آنها مواد میکشیدم و گاهی مجبور بودم برای به دست آوردن پول شیشه حتی موادی که آنها از من میخواستند هم جابهجا کنم.
دوباره ازدواج کردی؟
بله با رضا، پدر بچهام.
چطور با رضا آشنا شدی؟
خواهرم پس از ازدواج خرید و فروش مواد میکرد و یک بار دستگیر شد و به زندان افتاد. برای ملاقات به زندان رفتم. در سالن ملاقات رضا را دیدیم. وی نیز برای دیدن خواهرش به زندان آمده بود بعد از آن که از زندان بیرون آمدم برای رسیدن به جاده اصلی سوار خودروی رضا شدم و شرایط زندگیام را به وی گفتم. وی نیز خواست ازدواج موقت کنیم و من را عقد کرد و به خانهاش رفتیم.
مادر و خواهرش نیز بودند، آنها بشدت من را اذیت میکردند و مادر شوهرم مرا کتک میزد.
3 سال با هم زندگی کردیم که به خاطر حرفهای مادر شوهرم یک بار آنقدر شوهرم من را زد که از هوش رفتم وقتی بیدار شدم متوجه شدم در خیابان هستم و آنها من را بیرون انداختند.
بعد چه شد؟
چند روزی در خیابانها دربهدر بودم تا این که با چند کارتنخواب آشنا شدم.
آنها وقتی شرایطم را شنیدند من را به چادر خود بردند که در کنار یک رودخانه داخل بیابانی بود.
از کی فهمیدی باردار هستی؟
دو سه ماه بعد متوجه شدم. راستش بچه نمیخواستم، اما کار از کار گذشته بود. پیش رضا رفتم و گفتم که پدر بچهام تو هستی، اما وی من را کتک زد و قبول نکرد. دوباره به همان چادر برگشتم، دوستانم گاهی از من میخواستند سرقت کنم، اما من نپذیرفتم. به خاطر بارداریام هم مصرف شیشهام را قطع کرده بودم. گرسنگی اذیتم میکرد. گاهی سه روز پشت سر هم چیزی برای خوردن پیدا نمیکردم. نمیدانم چرا با این شرایط بچهام زنده ماند.
اصلاً منتظرش بودی؟
نه، به این دنیا آمد که چه بشود. من چه زندگیای دارم که بخواهم زندگی او را تأمین کنم، اما دوستش دارم.
اسمش را چه گذاشتی؟
حمیدرضا
چطور میخواهی بزرگش کنی؟
نمیدانم. همه سعی خودم را میکنم. بچهام است دوستش دارم، اما اگر نتوانستم و ببینم زندگیاش باید با کارتنخوابی شروع شود، او را به بهزیستی تحویل میدهم، اما حالا میخواهم همه تلاشم را بکنم تا بچهام را بزرگ کنم.
از وقتی به دنیا آمده اصلاً حمیدرضا را دیدهای؟
نه! داخل دستگاه بود خودم نمیتوانم راه بروم و ضعف دارم و وی را هم پیش من نیاوردهاند.
صورتت چرا کبود است؟
کتک خوردهام.
از کی؟ مگر زن باردار را کتک میزنند؟
یکی از کارتنخوابها کتکم زد. گرسنهام بود کمی از وسایل خوردنی وی را برداشتم او هم کتکم زد.
موقع وضع حمل چه کسی به دادت رسید؟
یکی از بچهها وقتی وضع من را دید سریع به اورژانس خبر داد و آنها هم آمدند. خیلی درد کشیدم، اما اصلاً چیزی از دنیا آمدن حمیدرضا به یاد ندارم.
چه آرزویی داری؟
آرزو دارم حمیدرضا مانند من زندگی نکند.