کودک کار محصول نهایی چرخه فقر است
روزنامه شرق: تصویر کودکانی که در سرما و گرما سر چهارراهها به ترفندهای گوناگونی متوسل میشوند تا عابران را وادار کنند چیزی از آنها بخرند، آنقدر طی این سالها دیده شده که گویی یکی از تصاویر حکشده در ذهن شهروندان است. عدهای غصه میخورند، برخی از آنها خرید میکنند، بعضی به آنها خوراکی میدهند و تعدادی هم آنها را نادیده میگیرند. درهرحال این تصویر؛ تصویر کودکی که ناچار است و بیپناه، تصویری آزاردهنده است. در چندسال گذشته نهادهای مدنی متعددی برای کمکرسانی و پناهدادن و آموزش به این کودکان تشکیل شدهاند؛ بااینحال به نظر نمیرسد چیزی از تعداد این کودکان کم شده باشد که بیشتر هم شده و ظاهرا کیفیت زندگیشان تغییر چندانی نداشته است. یکی از پرسشهای معمول درباره کودکان کار این است که در مواجهه با آنها چه باید بکنیم و آیا اساسا میشود چنین پدیدهای به تمامی ریشهکن شود؟ با «آذر تشکر»، جامعهشناس، در اینباره گفتوگو کردهایم:
در گذشته در جوامع کشاورزی و دامپروری و حتی در جوامع شهری همین چندسال پیش، کودکان همپای بزرگترها کار میکردند. از کجا مفهوم «کودک کار» به وجود آمد و تبدیل شد به دغدغه فعالان اجتماعی و البته نگرانی مردم؟
جواب این سؤال را باید در تغییرات فهم ما از کودکی جستوجو کرد. برخلاف جوامع گذشته، مفهوم کودکی برای ما با نازپروردگی تعریف میشود. از نظر ما کودکی مرحله منفعلانه زندگی است، آموزش منفعلانه، گذران زندگی منفعلانه، امکانات و خدمات فراوان و... کودکی در نظر ما باید شبیه زندگی بهشتی باشد! نوعی از زندگی که در آن شادی و بازی فراوان باشد و یک عده آدم هم به ما سرویس بدهند. میگوییم به بچه باید خوش بگذرد چون با گذراندن کودکی، هیولای واقعیات زندگی روبهرویش خواهد بود بنابراین باید حالا خوش بگذراند و حداکثر کاری که میکند این باشد که آموزشی را که ما صلاح میدانیم یعنی آموزش در فضایی ایزوله و مراقبتشده ببیند. در گذشته اما ماجرا شکل دیگری داشته، در گذشته کودکی با این خوشباشی و نازپروردگی همراه نبوده است. کودکان در اغلب خانوادهها کار میکردهاند و آموزش با کارکردن کودک همراه بوده است. کودکان زیرنظر بزرگترها برای نقشهای آینده آماده میشدند؛ آموزش فعالانه همراه با کار. همراهی نازپروردگی با کودکی درک و دریافت طبقه متوسط جدید از کودکی است. میخواهم بگویم وقتی از کودک کار حرف میزنیم، بخشی از ماجرا مربوط است به درک و دریافت ما از کودکی.
توضیح اینکه این درک و دریافت چقدر درست است و چقدر مسئلهدار، خودش مجال مفصلتری را میخواهد. در اینجا مهم این است که ما با این تصویر و درک به سراغ کودکان کار و خیابان میرویم و میخواهیم مشکل آنها را حل کنیم. شعارهای نهادهای بینالمللی مرتبط مبنیبر «حذف کار کودک» هم به ما در سیاستگذاری و ایجاد کمپین و نحوه مواجهه ما با مسئله کودکان کار و خیابان کمک میکنند. ما سازمان غیردولتی تشکیل میدهیم و قرار میشود که کودک کار نکند و فقط آموزش ببیند. با این تصور سعی میکنیم در فقر مداخله کنیم و تعارضها از اینجا آغاز میشود.
یعنی میگویید چیزی که در خیابان تحت عنوان کودکان کار دیده میشود و عبارت است از بچههایی که بهجای اینکه در فضای آموزش یا در خانه گرم در امنیت باشند یا بازی کنند، در گرما و سرما در حال کار هستند، از نظر شما طبیعی است؟
قطعا طبیعی نیست. من دارم تصور طبقه متوسط از کودکی و کار را به چالش میکشم. ماجرا این است که شما که از طبقه متوسط و بالا آمدهاید و قرار است بهعنوان عامل تغییر عمل کنید و به طبقه فقیر کمک کنید، درک و دریافت خودتان را برای مواجهه با فقر بههمراه میآورید. حالا این مشکل که درک و تصور ما از کودکی در طبقه خودمان و در مناسبات خودمان چه اشکالاتی را ایجاد میکند یک بحث است و اینکه با این درک و تصور با مناسبات فقر روبهرو شویم چیزی دیگر.
این مناسبات چگونهاند و اینکه نمیتوانیم در ایجاد تغییر به نتیجه برسیم به کجا برمیگردد؟
در دنیا خیلی بحث شده که طبقات چه نقشی میتوانند در ازبینبردن فقر داشته باشند. آیا اساسا میشود که طبقه متوسط به طبقه فقیر کمک کند؟ برخی از نظریهپردازان توسعه مثل ویکتوریا لاوسون کمک طبقه متوسط به طبقه فقیر و اساسا رابطه این دو را خیلی جدی میدانند، کسانی مثل پائولو فریره معتقد است که خود طبقه ستمدیده بهترین عامل تغییر وضعیت خود است. با درنظرگرفتن این دیدگاهها ما باید بتوانیم اول وضعیت خودمان را توضیح دهیم و تحلیل کنیم و بعد بتوانیم راهحلهایمان را پیدا کنیم.
در شرایط ما درحالحاضر تنها عاملی که سعی میکند به فقرا کمک کند، طبقه متوسط است که رابطه برقرار میکند و گاهی میرود در سینه فقر و با مظاهرش مستقیم برخورد میکند و کمی هم طبقه ثروتمند که بیشتر دارد در نقش حامی مالی عمل میکند. دولت نقش حمایتی خود را کم و کمتر کرده و بازار هم در کار بهرهکشی بیشتر است. در این میدان است که من دارم سعی میکنم که نقش طبقه متوسط، تصوراتش و راهحلهایش را مرور کنم و توضیح بدهم.
مهمترین جنبه مسئله که میشود رویش انگشت گذاشت، این است که مواجهه ما با مسئله فقر چگونه آغاز میشود و ادامه مییابد؟ سؤال شما درواقع به شناخت فقر برمیگردد. اولین مسئله این است که صورتهای ظاهری فقر خیلی به چشم ما میآید و ما را متأثر میکند و کنش آینده ما را رقم میزند. این صورت ظاهر فقر بچههایی هستند که در خیابان فال میفروشند، با فروش چیز کوچکی درواقع نوعی گدایی محترمانه میکنند، گل میفروشند، جلوی چشم ما کتک میخورند، گرسنگی و تشنگی میکشند، سردشان است، گرمشان است و... برای مشاهدهگر طبقه متوسط این تصویر بسیار آزاردهنده است و آنقدر این تصویر متأثرکننده است که بتواند به خودش بگوید باید برای این بچهها کاری کرد.
طبعا این احساسات عامل بسیار مثبتی است و در جای خود ارزشمند اما تا یکجایی این احساسات خیرخواهانه کار میکند. جایی که ما با همه این نیکاندیشیها گیر میکنیم که چرا هر کاری میکنیم تعداد بچههای خیابان کم نمیشود. چرا روزبهروز تعداد بچههای خیابان دارد بیشتروبیشتر میشود؟ وقتی این سؤال مطرح شود یعنی اینکه ما خیلی موفق نبودهایم که وضعیت بچههای خیابان را بهتر کنیم.
به نظر میرسد در مواجهه با همین رویه ظاهری ماجرا هم شکلهای متفاوتی از برخورد از سوی افراد دیده میشود که کمتر زیربنایی است. برخوردهای متعددی که با این رویه میشود چگونهاند؟
اولا درک ما از کودک کار کودکی است که در خیابان فال، گل و دستمال میفروشد. اولین برخورد ما با این مسئله این بود که فکر کردیم اینها تحت نظر باندهای مافیایی هستند. شبکههای پنهان اینها را در جاهای مختلف شهر میگذارند تا کار و گدایی کنند. در هند یک جنبش مردمی نجات کودکان راه افتاد تا با توجه به مسئله بردگی و کار اجباری کودکان که در این کشور جدی است بتواند این بچهها را از دست باندها نجات دهد. اما برعکس ما با این تصور که بچهها را منتسب به باندهای خطرناک میدانستیم میخواستیم از خودمان رفع مسئولیت کنیم. با این نگاه طبیعتا کار پلیس بود که برخورد کند نه کار ما! پایداری بیشتر مسئله و گرهی که با زندگی روزمره ما خورده بود یعنی اینکه هر روز تعداد بیشتری از این کودکان را در رفتوآمدهای روزانه میدیدیم باعث شد که بعضی از ما به فکر پاکسازی محیط زندگی از این تصاویر زشت برویم. هنوز هم برخی خیال میکنند این مظاهر آشکار فقر باید از بین برود. فکر میکنند دستکم شهرداری باید اینها را جمع کند. گویی صورتمسئله را پاک میکنیم و خوشحالیم که فقر از جلوی چشم ما پاک شد تا آسایش روانی ما را بر هم نزند. این نگاه در دستگاههای عمومی و دولتی هم دیده میشود؛ بچهها، زنان تنفروش، کارتنخوابها، دستفروشها و... را جمع میکنند. محلات حاشیهای فقیر را پاک میکنند. پاککردن محیط از مظاهر و چهرههای فقر که مهمترین آنها کار کودکان است، یکی از سیاستهایی است که به طور معمول هم مردم دوست دارند و هم دولت.
هرچه آشنایی ما با مسئله بیشتر شد یعنی هم مسئله پایداری کرد و هم ما از طریق تشکیل سازمانهای غیردولتی و کارهای خیریهای و... بیشتر با مسئله روبهرو شدیم دریافتهای ما جابهجا میشد. کمکم فهمیدیم که این بچهها خانوادههای واقعی دارند. فقط بخشی از آنها از مهاجران افغان و پاکستانی هستند و بخشی دیگر هم ایرانی هستند و... ببینید ما قدمبهقدم به تصویر روشنی از مسئله نزدیکتر میشدیم و قضاوتهای ما بهمرور تصحیح میشد.
هنوز هم این تصویر نیاز به شفافشدن بیشتر دارد. همانطور که گفتم با پدیده کودک کار که من اسمش را میگذارم «محصول نهایی چرخه فقر»، بهصورت تصویری مجرد از مجموعه شرایط برخورد میکنیم. درکی نداریم که این بچه چه ویژگیهایی دارد، مناسبات خانوادگیاش چیست و چطور در چرخه فقر افتاده است. کمتر توجه میکنیم که کودکان دختر و پسر بسیاری در کارگاههای کوچک شهری در بدترین شرایط استثماری به دور از چشم ما دارند کار میکنند و حتی از نگاه گذرای دلسوزانه ما در خیابان هم محرومند. در منطقه ۱۲ تهران بنا به برآورد اعلامشده شهرداری شش هزار کارگاه کوچک خانگی وجود دارد که عمدهترین کارکنان آنها کودکان هستند... بچههایی که در خیابان کار میکنند تنها سر کوه یخ هستند که برای ما قابل مشاهدهاند. در مقایسه با کودکان در کارگاهها، بچههای خیابان دستکم مهارتهای فرار از خطر را پیدا میکنند اما بچههای داخل کارگاهها دچار انواع خشونت و استثمارند. بخش مهمی از مناسبات چرخه فقر را ما نمیبینیم.
اما به نظر میرسد دراینمیان، کار کودکان خیابان یکی از دردناکترین تصاویری است که افکار عمومی به آن حساس است. چرا اینگونه است؟
چون واضحترین چهره فقر است. راهحل نهایی فقرا و نشاندهنده استیصال آنهاست. کودک میتواند در سطح شهر حرکت کند، میتواند دلسوزی آدمها را جلب کند میتواند پول بیشتری به دست بیاورد. باید در مدرسه باشد ولی نیست. در همهجای دنیا وقتی فقر به کودکان و زنان میرسد، چهره خشنتر و درعینحال ترحمبرانگیزتری به خود میگیرد. حالا با این چهره خشن چه میکنیم؟ بعضی از ما مداخلههای خیلی ابتدایی میکنیم، یعنی کمک کوچکی میکنیم. مثلا از آنها خرید میکنیم یا به آنها خوراکی میدهیم یا لباسهایمان را به خیریهها میدهیم یا... چیزی که فکر کنیم در کاهش فقر ممکن است تأثیر داشته باشد.
در غرب وقتی شما از فروشگاههای بزرگ خرید میکنید، هنگام پرداخت پول یک امکانی هست که شما میتوانید چند دلاری به فلان بچه در آفریقا کمک کنید. گفته میشود که این کمک کوچک شما میتواند زندگی تعدادی از فقرا را در جای دیگری از جهان بهبود بدهد؛ شما هم احساس خیلی خوبی پیدا میکنید که وظیفهام را انجام دادم. آنانیا روی که یکی از مهمترین متفکران حال حاضر بحث فقر و نابرابری شهری است این حرف را بهطرز جالبی به چالش کشیده است. سؤال میکند که آیا میشود با سبد خرید فقر را کاهش داد؟ آیا این «بخشندگیهای خُرد» که در همه جهان هم تبلیغ میشود و موجب میشود مردم احساس بهتری هم داشته باشند میتواند تغییر جدی ایجاد کند؟ او میگوید تعریف فقر این نیست که یک جفت کفش نداشته باشید؛ تعریف فقر این نیست که فقط لوازمالتحریر یا لباس نداشته باشید بلکه فقر چرخهای است که آدمها را روزبهروز به حاشیه میراند، بیقدرتتر میکند و یک چرخه خشونت میآفریند. فقر، خشونت و بیقدرتکردن مداوم است. امیدوارم حمل بر بیانصافی نشود، اما به نظر من تلاش ما در جهت برقراری نهادهای مدنی برای بچههای فقیر بدون طراحی استراتژی جدی در زمینه کاهش فقر در دو دهه گذشته این نگاه را نداشته است و ازاینرو چیزی در حد بخشندگیهای خُرد است.
ولی جامعه بحث توانمندسازی را هم پیش برده است. یعنی سازمانها و مؤسساتی چه دولتی و چه غیردولتی داریم که میگویند دارند در عمل سیاستهای توانمندسازی را برای کاهش فقر پیاده میکنند.
بحث توانمندسازی خیلی بحث مهم و درازدامنی است. اولا نقد جدی وجود دارد که چرا ما لغت empowerment انگلیسی را به توانمندسازی ترجمه کردهایم. چرا مفهوم «قدرت» را که در این کلمه هست به «توان» ترجمه و در واقع بار معنایی آن را محدود و ضعیف کردهایم. نقد بعدی هم این است که چرا توانمندسازی فقط شامل آموزش شده است. یکی، دو دهه است که نهادهای مدنی ما بهشدت درگیر این بودهاند که این بچهها را جذب کنند و به آنها آموزش بدهند. درباره محتوای آموزشی حرف نمیزنم که مسئله فاجعهبارتری است. در مجموع در سازمانهای غیردولتی حداکثر از آموزش بهعنوان راه ارتقای فردی استفاده میشود. افتخار میکنند که فلان بچه از جمعآوری زباله به دانشجویی دانشگاه شریف رسیده که خیلی هم خوب است، اما اشکالش این است که بعد از دو دهه کار فشرده این خوشبختی برای یکی، دو بچه امکانپذیر میشود نه بیشتر. همه زحمات ما درسطح ارتقای فردی باقی میماند.
بحث دیگری که مطرح شده، این است که طبقه متوسط در پروسهای که فکر میکرده دارد فقرا را توانمند میکند در واقع خودش را توانمند کرده است، یعنی در دو دهه توانمندسازی طبقه متوسط در جامعه اتفاق افتاده نه طبقه فقیر. نهادهای مدنی قالبی بوده که زمینه رشد طبقه متوسط را فراهم کرده، زنهای طبقه متوسط درگیر در این نهادها خود را توانمند کردهاند، قدرت چانهزنیشان بالا رفته، مهارتهایشان بالا رفته، درکشان از پدیدههای اجتماعی بالا رفته و... که در مجموع اگر این تحلیل هم درست باشد بهنظر من خوب است. بههرحال جامعه باید فرایند آزمون و خطایی را از سر بگذراند. میدانم که از این آزمون و خطا خیلیها عصبانیاند، باعث ناامیدی خیلیها شده و خیلیها با عملکردهای نادرست این سازمانهای غیردولتی میدان را ترک کردهاند. اما بهنظرم مهم است که جامعه اشتباهات خودش را بکند. اما درعینحال مهم است که متوقف هم نشود و وقتی میبیند مسئله کم نشد به دنبال راههای بهتری باشد. از دو دهه گذشته تاکنون مواجهه با فقر عمیقتر شده؛ خیلی از نهادهای مدنی در محلات فقیرنشین مستقر شده و کار و تلاش کردهاند که آنها را با روشهایی توانمند کنند. ماجرا این است که به واقع نوع رویارویی طبقه متوسط با فقر، مواجههای است که نیاز به بازنگری دارد.
اگر توانمندسازی به کارآفرینی تعبیر شود چه؟ بعضی از نهادهای مدنی روی کارآفرینی متمرکزند.
بله، درست است. بهترین نهادهای مدنی ما برای ازبینبردن چرخه فقر دارند کارآفرینی میکنند؛ یعنی سعی میکنند بهخصوص برای زنها فضاهایی ایجاد کنند تا آنها کار کنند. دو نکته مهم در این میان را نباید از نظر دور داشت: یکی اینکه آیا این سازمانها مؤسسات کاریابی هستند یا کارآفرینی. یعنی آیا منظورشان از اشتغالزایی ایجاد مناسبات کارفرمایی – کارگری است یا چیز دیگری. منظور من این است که مناسبات و روابط کار سنتی خودش یکی از عوامل تولید چرخه فقر است؛ یعنی وقتی سود کارفرما تأمین نشود کارگر را اخراج میکند و کل خانواده در چرخه فقر میافتند. حالا اگر هنر ما این باشد که به اسم پیداکردن کار برای یک فرد فقیر او را دوباره در همان دام بیندازیم که کار مهمی نکردهایم. به علاوه معیار مهم دیگر این است که بدانیم وقتی دستمان را از پشت خانواده فقیر برداشتیم چه میشود؟ آیا کاری کردهایم که پس از ما بتواند روی پای خودش بایستد و از چرخه فقر خود را بیرون بکشد؟ یا اینکه همچنان به ما وابسته میشود، نسل به نسل، اول زن خانواده و بعد بچهها و... یا اگر ما ناامیدش کنیم، میرود به سمت مؤسسه دیگری و همین چرخه فقر و وابستگی را ادامه میدهد. اینها سؤالات استراتژیک مهمی است که سازمانهای غیردولتی باید از خودشان بکنند.
بنابراین مقصودتان این است که مسئله کودکان کار نیست و باید روی شکستن چرخه قدرتزدایی از مردم فقیر متمرکز شد تا کودکان کار.
مسئله فقر است. خود کودک کار هم مهم است ولی شما هرچقدر با نگرش دلسوزانه بچه را هدف قرار دهید از اصل موضوع غافل میشوید و در این میان چه بسا بچه دستمایه قرار بگیرد هم برای خانواده و هم برای نهادهای مدنی!
چرخه فقری وجود دارد که روزبهروز دارد گروههایی از مردم را بیقدرتتر و بیقدرتتر میکند. آنها نمیتوانند مناسبات زندگی خود را در چنگ بگیرند. ما باید روی قدرتمندسازی تأکید کنیم و بدانیم که فقر فرایند بیقدرتشدن آدمهاست. یعنی فقرا روزبهروز کاری از دستشان برنمیاید و اگر قرار باشد که به قول لاوسون، در رابطه طبقه متوسط و فقیر، طبقه متوسط همچنان عامل کمک به فقرا باشد باید بتواند مناسباتی را طراحی کند که فقرا به سمت استقلال و خودبسندگی حرکت کنند. نقش طبقه متوسط باید این باشد که به فقرا کمک کنند تا آنها به قدرتهای خودشان اتکا کنند.
آیا ما تاکنون چنین رویکردی نداشتهایم؟
ما نهادهای متعددی داریم که هر کدام از آنها روی کودکان کار و خیابان کار میکنند. از آنها میپرسیم که چه میکنند؟ به طور معمول میگویند که به کودکان یک وعده غذا میدهیم و برای آنها کلاسهای آموزشی و مهارتهای زندگی برگزار میکنیم و نقاشی میکنند و در کمترین حالت پناهگاهی دارند تا آنجا بازی کنند. در واقع این نهادها بعد از مدتی به این نتیجه میرسند که کمکی نمیتوانند بکنند. اغلب نهادهای مدنی که در این حوزه فعالاند خودشان را در مواجهه با فقر ناتوان میبینند. بحث من این حس ناتوانی است. اشکال از جایی است که ما فقط مظاهر فقر را میبینیم نه چرخه تولید فقر را. بماند که بعضی از سازمانهای غیردولتی هم به کسب قدرت بیشتر در این میدان میاندیشند و با بیشترکردن خانوادههای تحت پوشش و شعبات بهقول خودشان به قدرتنمایی میافتند. یعنی فقر را بازاری میکنند که میشود در آن بازار دستکم اعتبار به دست آورد.
دردناک است که فکر کنیم فقرا باعث کسب آبرو و اعتبار عدهای هم در دولت و هم در نهادهای غیردولتی شوند. وقتی یک دستگاه امدادی میخواهد بگوید چقدر قدرتمند است فقرای تحت پوشش را میشمارد بجای اینکه بگوید چقدر موفق بوده که چرخه فقر را برای آدمها بشکند. در این شرایط آیا وقتش نیست به این فکر کنیم که چه میکنیم و آیا لازم نیست بازنگری کنیم؟ وقتی امواج فقر این همه سهمگین جلو میآید آیا ما باید همچنان به نگرش بخشندگیهای خُرد ادامه دهیم؟ من فکر میکنم آدمها باید در مناسباتی قرار بگیرند که از بیچارگی به چاره داشتن وصل شوند.
فکر میکنید حالا آن قدر تجربه داریم که از آزمون و خطا به سمت تأثیرگذاری برویم؟
وقتش رسیده که تجربهها را روی هم بگذاریم و فکر کنیم که چه میشود کرد. هدف را بگذاریم روی قدرتمندسازی مردمان حاشیه و بیرون آوردن فقرا از فرآیندی که روزبهروز بیقدرتترشان میکند. این استراتژی مهمی است. استراتژی مهم دیگر این است که به قدرتمندسازی جمعی فقرا فکر کنیم. کارهای مرسومی را که دو دهه است میکنیم اگر سه دهه دیگر هم ادامه پیدا کند، کمک جدی به کاهش فقر نمیکند. دولت روز به روز از سیاستهای حمایتی که قبلا برعهده داشته، دارد عقب میکشد. دغدغه دولت سرمایهگذاری و رشد است و سروته ماجرای فقر را با تعدادی سازمان ضعیف مثل بهزیستی به هم میآورد. در چنین شرایطی البته بخشی از جامعه باید برود و از دولت دراینباره سؤال کند و او را وادارد اقداماتی در زمینه تغییر قانون و... انجام دهد، چون دولت موظف است که هزینههای سیاستهای اقتصادی خودش را بدهد. ولی بخش مهم دیگر جامعه باید فکر کند که چگونه با فقر مواجه شود. اگر همه اقدامات ما تاکنون برای این بوده که تغییر اجتماعی ایجاد کنیم، باید بدانیم که موفق نبودهایم و باید فکرهای تازهای کنیم.