آدرس پست الکترونيک [email protected]









سه شنبه، 22 اردیبهشت ماه 1394 = 12-05 2015

اوین؛ نوری زاد: آدمکشان و دزدان آزاد و ...

گفت: این اعتراض های شما به ضرر ایشان تمام می شود. گفتم: ای خاک بر سر دستگاهی که بخاطر اعتراض چند نفر دست به عصبیت ببرد و فراتر از استحقاق یک متهم برسر لج بیفتد و برایش غلیظ تر حکم کند.
****


محمد نوری زاد
بیست و دوم اردیبهشت نود و چهار

یک: چهار نفر بودیم. چهار تنها. کسی همراهمان نبود. باور کنید اما چهل نفر بودیم انگار. شاید هم چهل هزار نفر. چرا نگویم: ما مردم را درک می کنیم؟ و این که: از مردم نمی شود فراتر از توانشان انتظار داشت. مردمِ معترضِ ما هنوز مته به رگِ حسی شان ننشسته. وقتش که برسد بر می جهند و کارها می کنند. منتها اینجور جستن های احساسی هماره بی سرانجام بوده است. به این دلیل که مردمِ ما در لحظه، احساسی می شوند. و در لحظه، جوانمرد و سینه چاک و شیدا و هیجانی می شوند. و این عیب کمی نیست.

مردمِ ما عادت داده شده اند که دور نگر نباشند. یا کمتر آینده خواه باشند. چشمِ مردم ما عمدتاً به زمین زیر پاست. نگران اند و نا مطمئن اند از بس. مردمی که به زمین می نگرند تا به چاه و چاله ای در نیفتند، از تماشای افق های دور محروم می مانند. که آینده، در همین افق های دور، دست به دست می شود. آنچه از زمینِ زیر پا بر می جوشد، احساس است، و آنچه از افق های دور: عقل. معمولاً ملک جمشیدها و رهبرها از همین غلیانِ احساسیِ مردم ما سود برده اند در این سالهای تاریخی. و هم ملک جمشیدها و هم رهبرها تا توانسته اند بر عقل جاریِ مردم پتک کوفته اند.

به اوین برگردیم. ما بودیم و تنهایی و شیب زندان. یکی از دور اگر به ما می نگریست، ما را چهار آدمِ شکسته می دید. و چهار پیرِ ورچروکیده ی چوبینه کفش. ما از شیب زندان بالا می رفتیم و شیب زندان از ما می گریخت. رسیدیم به ورودیِ دادسرا. و داخل شدیم. سربازی گفت: تنها آقای نوری زاد می تواند داخل شود. گفتم: پس برای آقای دکتر ملکی و مادر ستار بهشتی دو تا صندلی بیاورید. آقای نعمتی را فرستادم چند برگ کاغذ خرید و آورد. بر روی دوتایش درشت نوشتم: نرگس محمدی را آزاد کنید! یکی را دادم دست دکتر ملکی و یکی را دادم به نعمتی. قرار شد هردو این نوشته ها را بالا بگیرند و مادر ستار، عکس پسرش را.

دو: آقای ملکی و نعمتی و پرچمبانو در همان اتاق بازرسی ماندند و مرا به سالن انتظار راه دادند. که شلوغ بود و جای نشستن نداشت. همانجا یک " نرگس محمدی را آزاد کنید" دیگر نوشتم و خود بالا گرفتم رو به دوربینِ کنجِ سالن. نوشته ی من، کنجکاویِ چندانِ حاضران را بر نیانگیخت. این مردم هرکدام به دلشوره ای مبتلایند و بابت پرونده ای و برای زندانیِ خود به اینجا آمده اند. اینها حالِ این که نگران نرگس نامی نیز باشند، ندارند. من نیز انتظارِ این را نداشتم که مردم دست به دست هم بدهند و با دیدن نوشته ی من شوری به پا کنند و بازو در بازو سرود سرنگونی بخوانند. مخاطبِ نوشته ی من آدمهایی بودند که در پس و پشت دوربین ها پناه گرفته بودند. من اطمینان دارم ما با همین روند نرگسِ بیمار و بی گناه را آزاد می کنیم. این چه گردنه ای است که آدمکشان و دزدان و گردنکشان و چاپلوسان و چاکرمسلکان آزاد و مسئول و مدیر و رییس و وزیر و نماینده ی مجلس باشند، و یک بانوی بی گناه و انسان و شایسته: زندانی؟

سه: در همان سالن انتظار مردی که شصت ساله به نظر می رسید و کمی فربه بود و ریشی کوتاه بر صورت و کت و شلواری سرمه ای بر تن و قدی کوتاه داشت، آمد و میخ شد به صورت من و انگار که گمشده ای را یافته باشد گفت: من تو را یکجا دیده ام خدایا!؟ گفتم: من چند باری به منزل شما آمده ام. روی ترش کرد که: نه. و کشف کرد: آره تو نوری زاده هستی که تو ماهواره صحبت می کنه. و پرسید: کی برگشتی ایران مگه خارج نبودی؟ گفتم: من نوری زاده نیستم خارج هم نبوده ام در این سالها. گفت: مگه تو اون نیستی که پای بچه بهایی را بوسیدی؟

تا گفتم بله، آنچنان صورتش به خشم نشست که حس کردم یک گِرد باد قاره پیما را به سختی مهار کرد و به سختی نیز دستش را از ماشه ی مسلسل درونش برداشت. بعد از ده ثانیه سکوت و درهم پیچیدن گفت: من صد و بیست و هفت تا ترکشِ شمرده شده در بدن دارم. حالا نشمرده هاش بماند. سی و پنج سال است که دارم خدمت می کنم بازم ازم خواستن که بمانم خدمت کنم. و با غیظی غلیظ پرسید: کسی که پای یک بهایی رو ماچ کنه.... خشم درونش می گفت: برو ریز ریزش کن. و یک چیزی که نمی دانم چه بود جلویش را می گرفت. سرآخر گفت: اگه بیرون از اینجا بودی یه جور دیگه باهات حرف می زدم.

چهار: سلام نرگس بانو. ما را ببخشای که بجای قدردانی از زحمت های تو، تا توانسته ایم بر تو سخت گرفته ایم. تو مگر چه کرده ای و چه گفته ای؟ جز این که با ادب باشیم و درست و درستکار؟ و جز این که به حقوق مردم بها بدهیم و طبق همین قانونِ هردمبیل اسلامی به مردمِ گرفتار اجازه ی داشتن وکیل بدهیم و بصورت علنی دادگاهی شان کنیم و قاضیان مستقل و نفوذ ناپذیر بر کارها بگماریم؟ و یا جز این که دزدان و نابکاران و مکاران را از عرصه های مدیریتی دور نگهداریم؟ ما را ببخشای که تن رنجور و بیمار تو را تاب نیاورده ایم و بر تنهایی و بی پناهیِ تو چاقو نشانده ایم تا بچه های بی سرپرستِ تو در یک سوی و خودت در سوی زندان دو شقه شوید.

پنج: ظهر شد. نعمتی با خودش ناهار آورده بود. کتلت پخته بود زیاد برای هشت نفر. رفته بود و از نانوایی اطراف زندان نان گرم هم گرفته بود. چهار نفری رفتیم به مغازه ی چسبیده به دادسرا و همانجا ترتیب کتلت های نعمتی را دادیم و برگشتیم سرِ پست مان.

شش: من در سالن انتظار و دوستانم در اتاق بازرسی " نرگس محمدی را آزاد کنید" های خود را بالا گرفته بودیم که دیدم سربازِ پشتِ پیشخوان اسم مرا صدا می زند. رفتم جلو. گوشی تلفن را داد به دستم. مردی از آنسوی خط گفت: من نصیری پور هستم قاضی اجرای احکام همینجا. مشکل شما و اموال شما و ممنوع الخروجیِ شما چیست؟ کمی که در این خصوص صحبت کردیم، گفت: این ها بکنار، اعتراض اصلیِ شما برای چیست؟ گفتم: برای زندانی شدن نرگس محمدی. گفت: نرگس محمدی یک حکم قطعی دارد که اگر شما زمین و زمان را به هم بدوزید این حکم قطعی باید اجرا شود. و گفت: این خانم یک پرونده ی باز هم دارد که باید دادگاهی شود. فعلاً بخاطر همان حکم قطعی به زندان برش گردانده اند.

گفتم: آقای قاضی، نرگس محمدی بیمار است. تاب تحمل روزهای زندان را ندارد. او روزی پنج جور قرص ضد تشنج می خورد. پزشکی قانونی اعلام نظر کرده که وی نمی تواند زندانی باشد. گفت: روزی که نرگس محمدی را آوردند اینجا من باهاش صحبت کردم به من از بیماری اش چیزی نگفت. گفتم: بنده ی خدا خودش را برای انفرادی آماده کرده بود و تا شنیده که شما می خواهید به بند عمومی بفرستیدش بیماری اش را از یاد برده. آقای نصیری پور گفت: من به اعتبار سخنِ شما خانم محمدی را از زندان فرا می خوانم به اتاق خودم و مسئله ی بیماری اش را جویا می شوم. اگر دیدم واقعاً مشکل دارد همکاری می کنیم. ما که نمی خواهیم زندانی را بکشیم. ما می خواهیم در نهایت سلامت دوران محکومیتش را در زندان بگذراند.

و گفت: این اعتراض های شما به ضرر ایشان تمام می شود. گفتم: ای خاک بر سر دستگاهی که بخاطر اعتراض چند نفر دست به عصبیت ببرد و فراتر از استحقاق یک متهم برسر لج بیفتد و برایش غلیظ تر حکم کند. و گفتم: من از همراهیِ و بزرگواری شما تشکر می کنم آقای نصیری پور. اما اجازه بدهید شما کار خودتان را بکنید و ما کار خودمان را.

هفت: بیرون از دادسرا، دوستانی آمده بودند به همراهی. ما هرگز خواهان این نیستیم که عده ای به آنجا بیایند و اجتماعی بپردازیم هر روزه. اما شاید ساعت دوازده تا یک، زمان مناسبی باشد برای آنانی که می خواهند به نرگس و به سایر زندانیان سلام بگویند.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: