گویند که ... (25 رباعی) - م.سحر
۱
دین
دین انسان را به وحشت و بیم برَد
تا سوی عبودیت و تسلیم برَد
فردیت ازآدمی رباید تانیک
وی را به رهی که کرده ترسیم برَد
۲
آزادی
آزادی با عبودیت همره نیست
زین، آنکه سپرده دل به دین، آگه نیست
دین راست نُمادِ مستبدی در عرش
کآزادی را رهی بدان درگَه نیست
۳
کُند و زنجیر
دین از انواع ِ کُند و زنجیر بوَد
دردست کسان حیله و تزویر بودَ
دیوانه از آن به کُند و زنجیر کشند
تا طغیانش قابل تسخیر بوَد
۴
ابتلا
دین در کف ِ قدرت، ابتلایی ست بزرگ
آزادی و صلح را بلایی ست بزرک
تقدیرِ بشر در کف ِ نامردمِ دون
با بیرق ِ شرع ، ناروایی ست بزرگ
۵
غیب
دین راه به غیب و غیب در اوهام است
اوهام به پیش ِ پای انسان دام است
پیغاموری نیامد از آن سوی مرگ
تا گوید کز سوی کهاش پیغام است؟
۶
بدکاری
ای ایرانی که بَد، کمین کرد به تو
وین بدکاری از سرِ کین کرد به تو
دشمن نه که اهل دین چنین کرد به تو
پس کفر نکرد آنچه دین کرد به تو !
۷
شبیخون
ای ایرانی ترا شبیخون زدهاند
راه تو به نیرنگ و به افسون زدهاند
آب ِ شرف تو ریخته ستند به خاک
وز خاک تو خیمهء تو بیرون زدهاند !
۸
مهلکه
ای ایرانی ترا به کین آلودند
در خون ِ تو دست و آستین آلودند
یکسر همه آنچه بودت از بود و نبود
در مهلکهای به نام ِ دین آلودند
۹
دزدی
ای ایرانی خدات را دزدیدند
وز آینهات صفات را دزدیدند
بردند هرآنچه بودت از بود و نبود
وز حنجرهات صدات را دزدیدند
۱۰
سخنگو
وحشت به شبِ تو بُرج و بارو دارد
باطل به لباس حق، سخنگو دارد
نیک ار نگری، خدایت از مُدعیان
دیریست که خنجری به پهلو دارد !
۱۱
سازش
ای ایرانی مساز با دشمن خویش
آلوده مکن جان ِ خود اندر تن خویش
آزادی خود به دینفروشان مفروش
وین مسکن خویش را مکن مدفن ِ خویش !
۱۲
سرشماری
دیریست که آنچه بود بردند از تو
سرمایهء هستی ِ تو خوردند از تو
از خون دل تو جوی راندند به خاک
بر خاک ره تو، سر شمردند از تو
۱۳
پوستین
شادی ز غم و مهر ز کین نتوان خواست
اندیشه ء آزاد ز دین نتوان خواست
گر بّرهء خویش واسپاری با گرگ
از گرگ به غیر پوستین نتوان خواست
۱۴
کفر و دین
انسان که سزای آفرینزاده شود
گر دربغداد یا به چینزاده شود،
آزادی خود به کفر و دین نفروشد
زیرا بیرون ز کفر و دینزاده شود
۱۵
اثر
انسان، آزاد بر جهان پای نهد
گام از پی ِ گام ِ عُمر فرسای نهد
از بهر چه زاد، اگر نداند اثری
از آدمیت به خاک، بر جای نهد؟
۱۶
تیغ دو دم
در عرش به جز جابر و جباری نیست
ورهست به کار ِ هستیاش کاری نیست
تیغی ست دو دم که ایمن است از وی آنک
جز خدعه گر ی فریب کرداری نیست !
۱۷
دشت سراب
با خواب و خیال خود بهشتی دارند
دشتی زسراب، زیر ِ کشتی دارند
زینسان که فریبشان فرا میخواند
خوش در اوهام سرنوشتی دارند !
۱۸
زهر
گویند که روستای آنان شهر ی ست
وآبی که ز مَشگشان تراود نهر ی ست
کندوی عسل کنند از لانهء مار
غافل که نهان در انگبینشان زهر ی ست
۱۹
نقاش
گویند که پادشاه اقلیم خودند
بر طَرف ِ زمان پیرو تقویم خودند
غافل که چو نقاشی در تصویری
کلکی درکف به کار ترسیم خودند !
۲۰
نخود آش
گویند که ما خود از قماشی دگریم
آبِ دگری در آب پاشی دگریم
درآش شما نجوشد این بنشن ما
زیرا نخودی برای آشی دگریم !
۲۱
رشیدخان
گویند که میر ما رشید خان بوده ست
حمامی باغ فین کاشان بوده ست
اورا پدرشما به نامردی کشت
زیرا سردار کل قوچان بودهست
۲۲
جنس
گویند که جنس ما نه از هر جنسی ست
کز جنس شما نه، بلکه دیگر جنسی ست
این جنس نه چون جنس شما ناجنس است
جنسی برتر ز هرچه برترجنسی ست !
۲۳
پولاد
گویند که جنس ما ز پولاد بود
چون جنس شما نه طبل پر باد بود
گر جنس بدِ شما ز شیطان بوده ست
خوش جنسی جنس ما خداداد بود !
.................................
البته میگوین استالین یعنی پولاد/ و رفیق پولاد زمانی در ایران اسم مستعار استالین بوده است
۲۴
چورک و سو
گویند «چورک»های مرا خوردی تو
وان «سو» ی مرا به باغ خود بردی تو
از آن «چورک» است اگر چنین چاق شدی
وز آن «سو» بود، اگر نیفسُردی تو !
۲۵
میان آب و سو
گویند که ما کِشت فلان فرهنگیم
از دشت ِ شما دور ، به صد فرسنگیم
ما «سو» به کف و تو «آب» داری به سبو
وامانده میان آب و سو در جنگیم
.........................................
چورک: به ترکی = نان
سو: به ترکی = آب
.......................................
م.سحر
http://msahar.blogspot.fr/