آدرس پست الکترونيک [email protected]









پنجشنبه، 27 بهمن ماه 1390 برابر با 2012 Thursday 16 February

و آنگاه که عاشق به بند کشیده می شود ولی عشق نه! - سلمان سیما

رسم است که در روز عشاق، هر عاشقی برای معشوقش هدیه ای می خرد و یا حداقل شاخه گلی و چند سطر نوشته ای تقدیم او می کند. می خواهم به این بهانه از دو عاشقی بگویم که نه عشق اینان را رها کرد و نه اینان عشق را. می خواهم از درد دل ها و عشق نامه هایی آشنا برای بچه های بند 209 زندان اوین در آخرین ماه پاییز و اولین ماه زمستان سال 1388 بگویم. می خواهم از دفترچه خاطراتی آهنی بگویم که چندین بار تا حالا رنگ شده است. در روز عشق و در روز دوست داشتن مگر می توان به عاشقان در بند فکر نکرد؟ مگر می توان وحید لعلی پور را در بند 350 و مهدیه گلرو را در بند نسوان زندان اوین فراموش کرد؟
در آهنی هواخوری بند 209 زندان اوین خاطره ها و داستان ها با خود دارد. از جمله آنکه هر دوی این عاشقان خودکاری به دست آورده و به دور از چشم دوربین مدار بسته ی دائم در چرخش هواخوری، عاشقانه هایشان را بر روی آن می نوشتند تا چند ساعت بعد و یا چند روز بعد که نوبت هوا خوری معشوق می رسد؛ از دیدن دلنوشته ها و جملات یار، آن یار دیگر نیز روحیه و انرژی بگیرد و پاسخی هر چند کوتاه بدهد. گرچه این داستان عاشقانه بعضی اوقات با رمز و راز و آن هم فقط در یک نسخه نوشته می شد ولی خواننده بسیار داشت و سایرین نیز این داستان عاشقانه را از روی در هواخوری پیگیری می کردند. این دو به همراه دیگران آن قدر بر روی آن در نوشتند که بارها آن در را رنگ کردند. شاید فکر می کردند که اگر ننگ را نتوان ولی عشق را می توان با رنگ پاک کرد؛ غافل از آنکه نه عشق و نه ننگ در بند کردن دو عاشق با رنگ پاک نمی شود. باورش گرچه سخت است ولی زیباست. در بند 209 که حتی آفتاب و آسمان و هوای تازه را هم برای مدت های طولانی از تو دریغ می کنند و تازه پس از آن مدت هم باید به جیره و سهمی ناچیز از آن قناعت کنی؛ جلوی هر چیزی را که بگیرند جلوی عشق ورزیدن را نمی توانند بگیرنند. از مهدیه گلرو می گویم که شجاعت و مقاومتش ستودنی است و هم اکنون تاوان شجاعتش را می پردازد. از وحید لعلی پور می گویم همسری فداکار که پا به پای مهدیه و شریک جرم!!! او بود. مهدیه گلرو برای دیدن وحید دست به اعتصاب غذا می زند و مگر می شود مهدیه دست به اعتصاب غذا بزند و اعتصابش موفقیت آمیز نباشد!؟ چه تهدید ها و چه انفرادی ها را که بر این دو زوج عاشق تحمیل نکرده اند و چه جانانه هر دو ایستاده اند.

در نیمه شبی از بهمن ماه 1388 آن هنگام که می خواهند ما را از انفرادی با یک مینی بوس به قرنطینه اندرزگاه 7 زندان اوین منتقل کنند و نور چراغ های اوین اندکی روشنایی به آن سیاهی بخشیده است و همه ما پسران و مردان در انبوهی از ریش و آشفتگی موی سر و صورت در غلتیده ایم؛ و دختران را نیز با یک ون دارند منتقل می کنند؛ بدون هیچ گونه درنگ و یا اجازه ای تا چشمانشان به یکدیگر می افتد؛ مهدیه و وحید همدیگر را در آغوش می گیرند. شکوه و ناب بودن آن صحنه به حدی بود که حتی نگهبانان و مامورین امنیتی هم این دو را تا مدتی رها می کنند و تذکری نمی دهند. بغضی عجیب از دیدن دوستان همه ما را در برگرفته است. راستش را بخواهید نمی دانم بغض بود یا خوشحالی و یا شاید هم هر دو. حتی دوستانی را نیز نادیده و ناشناخته در بر می کشیدیم. آخر هر گل یک بویی دارد. با تعدادی از دوستان با وحید و مهدیه شوخی ها را آغاز می کنیم:
«اینجا خانواده رد می شود.»
«بس است حالمان دیگر به هم خورد.»
«وحید را نخواستیم. باشد برای تو!»
مهدیه لبخندی برلب و بغضی در دل دارد. خانم ها را از ما جدا می کنند و قبل از جدایی مهدیه خطاب به ما می گوید:«وحید را اول به خدا بعد دست شما سپردمش.» و من هم با صدای بلند پاسخ می دهم:«نترس! بادمجان بم آفت ندارد!»
ما را هم به قرنطینه اندرزگاه 7 منتقل می کنند.
بعدها هم من و وحید به فاصله چند روز از یکدیگر آزاد می شویم. مجددا وحید برای گذراندن یکسال حکم زندان خود در سومین سالگرد ازدواجش با مهدیه در تاریخ اول شهریور 1390 بازداشت می شود.
وقتی فیس بوک وحید را ورق می زنم و آن دیواری را که وحید بر روی آن فقط عکس های مهدیه را قرار داده است؛ می بینم بغضم می گیرد. از شما چه پنهان که به بی غیرتی خودم نزد خویش اعتراف کوچکی می کنم و بر خویشتن نهیب می زنم که:"مگر مهدیه وحید را سفارش نکرده بود!؟"
یاد شور و شر مهدیه عزیز و نطق های آتشین اش در تجمعات مختلف دانشجویی می افتم. به بازجویم حق می دهم که می پرسید:«مگر مهدیه دانشجوی دانشگاه علامه نبود؟ در پلی تکنیک چه میکرد؟ در دانشگاه تهران چه میکرد؟ در دانشگاه آزاد چه میکرد؟»
یاد آن می افتم که وحید را در تجمع 30 خرداد بین دود و فرار و گازاشک آور دیده بودم. یاد نوشته های هفتگی وحید از ملاقات های انجام شده و انجام نشده اش با مهدیه. یاد هفته ها ممنوع الملاقاتی مهدیه! یاد آنکه وحید هرگز ذره ای در دفاع از مهدیه کوتاهی نکرد.
می گویند خداوند همه چیز را به همه کس نمی دهد. اگر چه که وحید در بند است و همسرش هم، و اگر چه که مهدیه نیز خودش در بند است و همسرش هم و اگر چه که آزادی را از این دو عزیز دریغ کرده اند ولی من از یک جهت خوشحالم و بسیار هم خوشحالم و آن اینکه وحید، مهدیه را دارد و مهدیه، وحید را و هر دو خدا را هم.
راستی در پایان نوشته یادم افتاد که مهدیه گفته بود هر جا که نام و یاد مرا می آوری، یادی هم از ضیاء نبوی و مجید دری به میان آور!

پی نوشت: این نوشته را به همه آنهایی که دیوارهای زندان دستانشان را از هم جدا کرد؛ ولی قلب هایشان را نه، تقدیم می کنم.




Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español

به اشتراک بگذارید:






© copyright 2004 - 2024 IranPressNews.com All Rights Reserved