آدرس پست الکترونيک [email protected]









شنبه، 22 بهمن ماه 1390 برابر با 2012 Saturday 11 February

انقلاب اسلامی: داسها، ياسها و هراس ها - علی ميرفطروس

به خاطرهء خونين «نصرت ديوان بيگی»

* تئوری انقلاب اسلامی مدّتها پيش از ظهور آيت الله خمينی طرح وتدوين شده بود. در باور ِ ايدئولوگهای انقلاب اسلامی: «قرآن، بالاتر از منشور حقوق بشر» بود و چنين تأكيد میشد كه «حكومت اسلامی هرگز مشابهتی با دموكراسی غربی ندارد» چرا كه «آزادی و دموكراسی غربی تماماً خرافهای بيش نيست». آزادی، دموكراسی و ليبراليسم غربی چونان «حجاب عصمت به چهرهء فاحشه» است!

* به هنگام اقامت آيت الله خمينی در پاريس،وقتی «اوریانافالاچی» روزنامه نگارمشهور ایتالیائی، ازعقايد ارتجاعی خمینی دركتاب «حكومت اسلامی» پرسيد، يكی از تئوريسينهای انقلاب اسلامی به «فالاچی» پاسخ داد: «برخی از مطالب اين كتاب، ساخته و پرداختهء ساواك شاه است و ربطی به عقايد مترقّی آيت الله ندارد»!!!

* رهبران سياسی و روشنفكران ايران در يكی از درخشانترين دوره های تاريخ معاصر ايران، با انقلاب 57، عرصه را به ارتجاع یترين قشر جامعه (روحانيّت شيعه) باختند. عواقب هولناك اين انقلاب شوم بر حيات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی وعاطفی ِمردم ما، «روشنفكران عوام» يا «عوامان روشنفكر» را بايد شرمسار يا فروتن سازد تا با عصبيـّت، عوامفريبِی و افسونزدگی، بار ديگر، جامعه را به «ناكجاآبادهای بی بازگشت» سوق ندهند.
****

مَرد از كنارم گذشت، اما توقّفِ صدای گامهايش، مرا متوجـّهء شرايط خطرناك كرده بود.
ـ علی!
وقتی صدايم كرد، برگشتم. مرد در كاپشن آمريكائی و با ريشی نه چندان انبوه، ورزيده و چابك مینمود. نزديك شد و گفت:
ـ حالا ديگر مرا نمیشناسی رفيق!؟ محمّد رضوانی ، دانشگاه تبريز، نشريهء «سهند»...
با اشتياقی مشكوك، در آغوشش گرفتم ولی «كُلتِ كَمَری»اش، مرا بسيار هراسان ساخت.
محمّد رضوانی در سالهای 1348-1349 دانشجوی رشتهء فلسفهء دانشگاه تبريز بود، با ذهنيـّتی تيز و با بضاعتی در فكر و فلسفه. با همين بضاعتها بود كه او به جمع ما، در نشريهء «سهند» پيوست كه با سردبيری من در تبريز منتشر میشد: دفتری از آثار شاعران، نويسندگان و روشنفكرانِ مطرح آن زمان و در تيراژی كمنظير(3هزار نسخه) كه به قولی: «در محافل روشنفكری، چون بُمبی منتشر شد»(1).
پس از انتشار «سهند»، من در سالگرد جنبش دانشجوئی 16 آذر در دانشگاه تبريز دستگير و به عنوان «سرباز صفر» به جهرم و سپس به جيرُفت تبعيد شدم. در جيرْفت بود كه - بارِ ديگر- دستگير و روانهء زندان كرمان گرديدم (1352). در كرمان، امّا، به قول شاهرخ مسكوب: «زندان، مرا آزاد كرد» زيرا به همّت سرگرد «داداشزاده» (رئيس زندان كرمان) در فراهم كردن امكانات مطالعاتی، من از بسياری دُگمهای سياسی ـ ايدئولوژيك، آزاد شده بودم، « من كه میخواستم جهان را تغيير دهم، اينك جهان، مرا تغيير داده بود! »(2). سخنرانی تُندِ شاه در سال 1352/1974 خطاب به شركتهای نفتی مبنی برخاتمه دادن به قراردادهای اسارتبارگذشته و تسلّط کامل ايران بر منابع نفتی خوددرسال1357=1979... چهرهء ديگری از شاه برايم تصوير كرد كه با تصويرحزب توده، جبههء ملّی و ديگر مخالفان سْنتی ِ شاه، تفاوت داشت(3).

با چنان تحـّول فكری و سياسی بود كه در آستانهء 1357، «انقلاب اسلامی» هيچگاه برای من جذبه و جلوهای نداشت چرا كه تاريخ اجتماعی ايران به من میگفت: توفانی كه فرامیرسد، از «صحاری عربستان» است و رنگِ خون و جنون و تازيانه و تازيان دارد. بنا بر اين: با وجود رنج و شكنجهای زندانهای شاه، من در آستانهء انقلاب اسلامی با «رفقای قديم» همدل و همراه نشدم، «تنها ماندم» و اين «تنها ماندن» و پرهيز از افسونشدگی يا موج زدگی ِ «روشنفكران عوام» و«عوامان روشنفكر» ـ البتّه ـ طعنه و تمسخُرِ «رفقای سابق» را به همراه داشت و به قول شاملو:
هر گاوگندچاله دهانی، آتشفشانِ روشن ِ خشمی شد:
ـ اين گول بين كه روشنی ِ آفتاب را از ما دليل میطلبد
(طوفان خندهها...)
ـ خورشيد را گذاشته میخواهد با اتكا به ساعتِ شمّاته دارِ خويش
بيچاره خلق را متقاعد كند كه شب، از نيمه نيز برنگذشته است

(طوفان خنده ها...)
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا كه آفتاب، تنهاترين حقيقتشان بود
احساس واقعيّتشان بود...
آنان به عدل شيفته بودند و اكنون
با آفتابگونهای آنان را اينگونه دل، فريفته بودند
ایكاش میتوانستم ،خونِِ رگانِ خود را من
قطره قطره قطره بگريم تا باورم كنند
ا یكاش می توانستم، يك لحظه میتوانستم ايكاش
بر شانههای خود بنشانم اين خلق بیشمار را
و گردِ حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست
و باورم كنند
ايكاش میتوانستم...»(4)
****

تئوری انقلاب اسلامی مدّتها پيش از ظهور آيتالله خمينی طرح و تدوين شده بود. در باور ِ ايدئولوگهای انقلاب اسلامی: «قرآن، بالاتر از منشور حقوق بشر» بود و چنين تأكيد میشد كه «حكومت اسلامی هرگز مشابهتی با دموكراسی غربی ندارد» چرا كه «آزادی و دموكراسی غربی ـ تماماً ـ خرافهای بيش نيست». آزادی، دموكراسی و ليبراليسم غربی چونان «حجاب عصمت به چهرهء فاحشه» است و «مسئوليـّت امام [پيشوا و رهبر سياسی]، ايجاد يك انقلاب شيعی است... مسئوليـّت گستاخ بودن در برابر مصلحتها، در برابر عوام و پسندِ عوام و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام ،شلاّق زدن. رسالت سنگين رهبری در راندن جامعه و فرد از آنچه هست بسوی آنچه بايد باشد به هر قيمت ممكن، بر اساس يك ايدئولوژی ثابت... اگر اصل را در سياست و حكومت به دو شعار رهبری و پيشرفت ـ يعنی تغيير انقلابی مردم ـ قرار دهيم آن وقت انتخاب اين رهبری به وسيلهء افراد همين جامعه، امكان ندارد زيرا افراد جامعه هرگز به كسی رأی نمیدهند كه با سنّتها و عادات و عقايد و شيوهء زندگی رايج همهء افراد آن جامعه، مخالف است... كسی كه با كودكان [يعنی مردم] به سختی رفتار میكند و آنها را در يك نظم دقيق متعّهد میكند و به آنها درس جديد تحميل میكند، مُسلماً رأی نخواهد آورد... امام، مسئول است كه مردم را بر اساس مكتب [اسلام] تغيير و پرورش دهد حتّی عليرغم شمارهء آراء... رهبری بايد بطور مستمر، به شيوهء انقلابي ـ نه دموكراتيك ـ ادامه يابد... او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموكراسی نمیسپارد».(5)

اين سخنان ـ به روشنی ـ ماهيـّت آزادیستيز و ضددموكراتيك فلسفهء سياسی روشنفكران ضدشاه را آشكار میكرد و نشان میداد كه «ديكتاتوری»، تنها مختصّ به شاه نبود بلكه در اين باره، رهبران سياسی و روشنفكران ايران نيز عكسبرگردانِ آيتالله خميني يا استالين و انورخوجه بودند، لذا، اين سخن كه: «ديكتاتوری شاه و ممنوعيـّت انتشار كتابِ «حكومت اسلامی»ی آيتالله خمينی باعث ناآگاهی و در نتيجه، موجب مشروعيـّت و قدرتگيری خمينی و وقوع انقلاب اسلامی گرديد»، سخن گزافهای است برای فرار يا «فرافكنی»ی رهبران سياسی و روشنفكرانی كه در پيروزی «انقلاب شكوهمند اسلامی» نقشی اساسی و كارساز داشتهاند چرا كه، حدّاقل، اعضای «كنفدراسيون دانشجويان ايرانی در خارج از كشور» و بسياری از رهبران جبههء ملّی در اروپا و آمريكا، به كتب و رسالات خمينی دسترسی داشتند و از محتوای ارتجاعی آنها آگاه بودند. به عبارت ديگر: آنكس كه دركشتزار ِ انديشه، «استالين» میكاشت، بیترديد «امام خمينی» دِرو میكرد. گفتني است كه به هنگام اقامت آيتالله خمينی در پاريس، وقتی« اوریانا فلاچی» روزنامه نگاران مشهورایتالیائی،از عقايد ارتجاعی خمینی در رسالات و خصوصاً در كتاب «حكومت اسلامی» پرسيد، يكی از تئوريسينهای انقلاب اسلامی به« فلاچی» پاسخ داد: «برخی از مطالب اين كتاب، ساخته و پرداختهء ساواكِ شاه است و ربطی به عقايد مترقّی آيت الله ندارد»!!!(6)


اوریانافلاچی وابوالحسن بنی صدر

آتش زدن «سينما ركس آبادان» در 28 مرداد 57 به دست انقلابيون اسلامی و سوزاندن حدود 500 زن و مرد و پير و جوان و كودك بيگناه، تأئيدی بود بر باورهای من در بارهء ماهيـّت فاشيستی انقلاب اسلامی و نشانهء روشنی بود از وحدت عمل و انديشهء «تازيان» و «نازيان»: فاجعهء هولناكی كه به خاطر تقارن آن با «كربلاي 28 مرداد 32»، متأسّفانه، تاكنون، از طرف عموم رهبران سياسی و روشنفكران ايران، به عَمد، ناديده گرفته شده است. «آخرين شعرِ» من، در آن «شعله های مردادی» منتشر شده بود:

ـ «نه!
نه!
نه!
مرگ است اين
كه به هيأتِ قِدّيسان
برشطِ شادِ باور ِ مردم
پارو كشيده است...»

اين را خروسهای روش ِ بيداری
(خون كاكُلانِ شعلهور ِ عشق)
ميگويند.

ـ «نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
كتيبهء كهنهء تاريكیست ـ
كه ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير میكند.
آوازهای سبز ِ چكاوك نيست
اين، زوزههای پوزهء«تازی»هاست
كز فصلهای كتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
میآيند.»

اين را سرودهای سوخته
در باران
میگويند.
****

خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!
اَخلافِ لافِ تو
ـ اينك ـ
در خرقههای توبه و تزوير
با مُشتی از استدلالهای لال
«حلاّج» ديگری را
بر دار میبرند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!
****
در عُمق ِ اين فريبِ مْسلّم
درگردبادِ دين و دَغا
بايد
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين كمانی برافرازم...

(شنيدن اين شعر با صدای شاعر)
http://www.neekou.com

با چنان باوری نسبت به انقلاب اسلامی، انتشار كتاب كوچك «اسلامشناسی» (فروردين 1357) و سپس «حلاّج» (ارديبهشت 1357) كينهء سوزان شريعتمدارانی مانند آيتالله مرتضی مطهّری و شاگردانش را عليه من برانگيخت بطوريكه ضمن چاپ كتابها و انتقادات تُندی، «يكی از اساتيد معظّم حوزهء علميهء قم» بنام «سيـّد محمود ميردامادی» نيز نوشت: «هشدار میدهيم كه دست از نوكری بيگانگان و اَبَرقدرتها برداريد... وگرنه، قلمتان را با ضربهء «منطق اسلامی» چنان میشكنيم كه ديگر توان مبارزه با اسلام را نداشته باشيد»(7).
ماهيـّت اين «هشدار» و «ضربهء منطق اسلامی» برايم چنان روشن و آشكار بود كه باعث گرديد تا من در رفت و آمدهای خويش احتياط كنم و در كمتر جائی به اصطلاح «آفتابی» شوم. «ناشناس» ماندم چرا كه به قول شاملو:

«آنكه بر در میكوبد شباهنگام
به كشتنِ ِچراغ آمده است
به انديشيدن خطر مكن!
آنك، قصّابانند
درگذرگاهها مستقر
با کُنده و ساطوری خونالود
نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد».

طبق خبرهائی كه میرسيد، ناشر «اسلامشناسی» (نصرت ديوانبيگی، مدير انتشارات صدا) را دستگير و شديداً شكنجه كرده بودند و بازجو (محمّد رضوانی) از رفاقتهايش با علی ميرفطروس ياد میكرد. دوست جانشيفته و فرهيختهام، زندهياد دكتر پرويز اوصياء نيز در گفتگوهای مان، فردی به نام «محمّد رضوانی» را در «زندان توحيدی» به خاطر میآوُرد(8). در گزارش يكی از زندانيان آن زمان ميخوانيم:
«... كمی به ساعت 6 مانده بود كه صدايم كردند، امّا به دفتر خلخالی نرفتم، نزد «طهماسبي» رفتم، گفت:
ـ حقيقت را به من نگفتی و كار از دست من خارج شد، حالا ديگر پروندهات نزد آقای رضوانی است، ولی به او حقيقت را بگو...
نزديك به 10 دقيقه طول كشيد تا نوبت به من رسيد [رضوانی] پرونده را از دست پاسدار گرفت، نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد، مرا نگاه كرد و گفت:
ـ بنشين!
نشستم. صندلی از طرف راست به ميزش چسبيده بود. دو نفر پاسدار و «ماشاالله قصّاب» هم در اطاق بودند. به يكیشان گفت كه در را ببندد و لحظهای بعد، در، بسته شد و دهان رضوانی باز شد:
ـ ببين! به من میگويند محمّد رضوانی،آن موقعی كه تو قرمساقِ پدرسوخته مشغول خايهمالی دربار بودی و ميان لِنگ ِ زنها وُول میخوردی، من و منوچهر هزارخانی و علی ميرفطروس ماهنامههائی منتشر ميكرديم كه اگر به دست ساواك ميافتاد، حتّی كتابفروش را هم كنار ديوار مغازهاش تيرباران میكردند! بنا بر اين سعی نكن برای من «روشنفكربازی» دربياوری... پدر ِ پدرسوختهات را درمیآورم وهمين امشب هم درمیآورم...»(9)
از رابطهء محمّد رضوانی با سعيد امامی اطّلاعی در دست نيست امّا، به نظر میرسد كه وجه مشترك آن دو، بازجوئی از نويسندگان، هنرمندان و روشنفكران ضدانقلاب بود، مسئلهای كه توسّط زندانيان آن دوره میتواند روشن و آشكار گردد.
****

جنگ بود و كمبودهای شديدِ مواد اوليـّهء غذائی و صدای دختركم «ساليا» كه در دنيای كودكیاش، «شيرِ پاستوريزه» را به «شيرهای انقلابی» ترجيح میداد... و من از خانه بيرون رفته بودم تا از «آقامجيد» (بقّال مهربان ِ آن طرفِ خيابان)، شيری را كه مثل هميشه برای «آقای مهندس»! كنار گذاشته بود، بگيرم.
آپارتمان كوچكمان در خيابان «قائممقام فراهانی» (نادرشاه)، جنب «تهران كلينك» بود كه «كميتهء انقلابِ پارك ساعی» نيز در حوالی آن قرار داشت.
****

مَرد از كنارم گذشت، اما توقّف ِ صدای گامهايش، مرا متوجـّة شرايط خطرناك كرده بود.
ـ علی!
وقتی صدايم كرد، برگشتم. مرد در كاپشن آمريكائی و با ريشی نه چندان انبوه، ورزيده و چابك مینمود. نزديك شد و گفت:
ـ حالا ديگر مرا نمیشناسی رفيق!؟ محمّد رضوانی، دانشگاه تبريز، نشريهء «سهند»...
با اشتياقی مشكوك، در آغوشش گرفتم ولی«كُلتِ كَمُري»اش، مرا بسيار هراسان ساخت.« قائم مقام فراهانی» نیزهراسان بودچراکه صدراعظم ِتجدّدگرا وآزادمنش ِ قاجاری باتوطئهء«علمای دین»به قربانگاه ِ«نگارستان»بُرده می شدتاوی را«خَپَه»(خفه)کنند.دریغا که آنهمه«مُنشآت»،منشاء بیداری وآگاهی نشده بودواوبانگاهی به من،زمزمه می کرد:

بگريز به هنگام که هنگام ِ گريزست
رُو در پي ِ جان باش که جان،سخت،عزيز است

رضوانی،راهِ خانهمان را میجُست و من با يادآوری خاطرات خوب دانشگاه تبريز و خصوصاً انتشار نشريهء «سهند»، كلاسهای درس دكتر علی اكبر ترابی و«محفل مولانا»ی عبدالله واعظ، كوشيدم تا وی را از آن حوالی، دور و دورتر كنم. من زندگیام را «تمام شده» میديدم و گيسوان «ساليا» كه در بادهای پريشانی، پريشانتر ميشد:

ـ «ساليا!
خرابِ جهانم وُ سرگردان
و راهِ خانه را
در مِهای نامنتظر
گُم كردهام»(
10)

رضوانی،سراسيمه و بیتاب بود تا با كشاندنِ من به سمت پارك ساعی و تسليمم به«كميتهء انقلاب»،هرچه زودتر اين«شكارِ ديرآشنا» را به مقصد (زندان) برساند: سقوط شگفت انگيز فلسفه (يعنی دوست داشتنِ دانائی) به «فلسفهء جنايت»... به يادِ روزی افتادم كه رضوانی با اشاره به جملهای از «سيسرون» میگفت:

ـ «هيچ چيز شرمآورتر از آن نيست كه به جنگ كسی برَوی كه دوست تو بوده است».

رضوانی، ناگهان ايستاد. خَم شد تا بندِ باز شدهء كفشاش را محكم ببندد. داس ِ مرگ در سودای ياس ديگری بود. در اين فاصله، چشمهای منتظر «ساليا» و صدای نگران همسرم به هنگام خروج از خانه، چنان نيرو و توانی به پاهايم بخشيده بود كه بسان صخرهای سهمگين، برسر و صورتِ رضوانی فروكوبيدم و... او نقش بر زمين شده بود و من، خود را در كوچه پسكوچههای آشنای خيابان «قائممقام فراهانی» رها كردم و چند روز بعد، مجبور به جلای وطن شدم.

«هرگز از مرگ نهراسيدهام
اگر چه دستانش
از ابتذال، شكنندهتر بود
هراس ِ من، باری
همه از مردنِ در سرزمينیست
كه مزدِ گور كن
از بهای آزادی ِ آدمی
افزون باشد».

****

سالهای تبعيد نيز، همه، در هراسِ ِ داس گذشت و سرنوشت ياسهای خونينی چون فريدون فـّرخزاد، دكتر شاپور بختيار و بسيارانِ ديگر، خوابهايم را خونين كرد. با وجود دريافت برخی پيامهای تهديدآميز و مقالاتِ كيهانِ حسين شريعتمداری عليه من (در كيهان تهران)، از محمّد رضوانی خبری نبود، شايد او نيز ـ بسان بسياری از عوامل رژيم اسلامی ـ در يكی از دانشگاههای آمريكا و اروپا و كانادا به تحصيل «فلسفه» يا «فلسفة جنايت» مشغول بود، امّا، جعل و جنجالهای اخير در واكنش به يكی از مقالاتم در بارهء حملهء هدفمندِ نظامی به ستادهای سركوب رژيم، يعنی بيت رهبری و پايگاههای سپاه و بسيج (11)، و به دنبال آن، كارزارِ تبليغاتی «ارتش سايبری رژيم» و انبوه ايميلها و سايتهای «سربازان گمنام امام زمان» در بارهء «سلب مدرك دكترای افتخاری»ی يك دانشگاه كذائی، نشان داد كه «محمّد رضوانی» و «سعيد امامی» هنوز زندهاند و به قولی: «همراه با پارهای از اساتيد و دانشجويان حكومتی در آمريكا به كمين حذفِ دگرانديشان، روشنفكران و مخالفان سياسی و عقيدتی حكومت اسلامی نشستهاند»(12)، شادا ! كه با اعتراض جمعی از شاعران، نويسندگان و فعّالان سياسی ِ بيدار و به همّت مُجريانِ فرهيختهء برخی راديو ـ تلويزيونها، اين توطئهء رژيم، افشاء و خُنثی شد. نامهء روزنامهنگار شجاع، محمّد نوریزاد، خطاب به خامنهای، در بارهء شيوه و شگرد اين «تروريستهای فرهنگی»، بسيار گويا و هشداردهنده است. نوریزاد تهديداتِ دو تن از مأموران امنيـّتی رژيم نسبت به خود و خانوادهاش را چنين بازگو میكند:

ـ «آن دو [مأموران امنيـّتی] با تهديد به اين كه: «ما بلَديم چطور پودرت كنيم و بلَديم چگونه داغ به دل تو و زن و بچهات بنشانيم و توی صد تا سايتِ خبری و غيرخبری آبرو برايت نگذاريم»، از خودرويِ من پياده شدند و رفتند تا از فيضِ ِنمازِ جماعت ِ ادارهء آسمانی ِخود بینصيب نمانند. اين واقعه را از اين روی برای جناب شما بازگفتم تا اگر فردا روزی مرا پودر كردند و داغ مرا به دلِ خانوادهام، و داغ آنان را بر دل من نشاندند و در يكصد سايتِ فراگيرشان مرا به خاك انداختند، هم شما و هم مردمِ ما شاهد باشيد كه در اين مُلك، پاداش خيرخواهی و امر به معروف و نهی از منكر، چه گزاف و چه چشمگير است.»(13) ****

باری! به قول احمد شاملو:

«عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسار ِ ترانههای بیهنگام خويش»

رهبران سياسی و روشنفكران ايران در يكی از درخشانترين دورههای تاريخ معاصر ايران، با انقلاب 57، عرصه را به ارتجاعیترين قشر جامعه (روحانيـّت شيعه) باختند.عواقب هولناك اين انقلاب شوم بر حيات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی،اخلاقی وعاطفی ِ مردم ما، «روشنفكران عوام» يا «عوامان روشنفكر» را بايد شرمسار يا فروتن سازد تا با عصبيـّت، عوامفريبی و افسونزدگی، بار ديگر،جامعه را به «ناكجاآبادهای بی بازگشت» سوق ندهند و...
****

در بهمنِ ِاندوه، «نصرت»، با عينكی دودی، بر موتورسيكلتی پُر از كتاب، از راه میرسد و به لهجهء شيرين شمالی اش ميگويد:
ـ چاپ جديدِ«حلاّج» را من بايد منتشر كنم، آخر همشهری بودن هم...
آخرين نگاهم در چشمهايش مینشيند و زمزمه میكنم:

ـ «وقتی تو
با آخرين ستاره میرفتی
از خاوران ِ خونت
خورشيد میشكفت...» (14)

«نصرت ديوان بيگی» -سرانجام-در قتلعام زندانيان سياسی در شهريور 1367 به جرم «الحاد، ارتداد و فعاليـّتهای ضدانقلابی»، در زندان گوهردشتِ كرج اعدام شد.

بوستون، آمريكا، 13-20 بهمن ماه 1390

http://mirfetros.com

زيرنويسها:


1 ـ شمس لنگرودی، تاريخ تحليلی شعرنو، ج4، نشر مركز، تهران، 1377، صص20-21
2 ـ در بارهء زندان كرمان، نگاه كنيد به گفتگوی من با فصلنامهء كاوه (دكتر محمّد عاصمی)، شمارهء83، آلمان، زمستان1375، ميرفطروس، علی، گفتگوها، نشر نيما، آلمان،1998 ،همچنین نگاه کنیدبه:
http://mirfetros.com/fa/?p=183
3 ـ برای سخنرانی شاه مراجعه كنيد به:
http://www.youtube.com
4 ـ در اين مقاله، از شعرهای شاملو در سال‌های مختلف وام گرفته‌ام.
5 ـ در بارهء اين عقايد و خصوصاً مقايسهء تطبيقی آن‌ها با فاشيسم نگاه كنيد به: ميرفطروس، علی، ملاحظاتی در تاريخ ايران، چاپ چهارم، نشر فرهنگ، كانادا، 2001، صص99-153
6 ـ برای نمونه‌ای از «افسون‌شدگی روشنفكران» و زوال انديشهء سياسی در اين زمان، نگاه كنيد به:
http://www.zamaaneh.com
http://www.zamaaneh.com
http://www.zamaaneh.com
http://neoeblis.blogspot.com
http://www.zamaaneh.com
http://www.zamaaneh.com
http://www.zamaaneh.com
http://www.zamaaneh.com
7 ـ ميردامادی، سيـّد محمود، دروغپردازی پشتوانهء ماترياليسم، نشر انجمن اسلامی حضرت مهدی(ع)، خمينی‌شهر،1360، ص95
8 ـ كتاب دكتر پرويز اوصياء، بعنوان يك حقوقدان برجستهء بين‌المللی، يكی از اوّلين و مهم‌ترين اسناد در بارهء زندان‌های جمهوری اسلامی است. نگاه كنيد به: زندان توحيدی، ا.پايا(پرويز اوصياء)، انتشارات بازتاب، ساربروكن ، آلمان، 1368
9 ـ بشيری، سياوش، ديوار اللهُ اكبر، ج1، انتشارات پرنگ، پاريس،1361، صص78- 79
10 ـ از مجموعه شعر «ساليا»، مهدی اخوان لنگرودی، نشر امرود، تهران، 1387، ص4
11 ـ نگاه كنيد به:
http://mirfetros.com
http://mirfetros.com
12 ـ نگاه كنيد به مقالهء روشنگر ِ مسعود نقره‌كار، «سعيد امامی هنوز زنده است!»:
http://news.gooya.com
13 ـ برای متن نامهء محمد نوری‌زاد نگاه كنيد به: www.kanonhambastegi.com
14 ـ از شعرِ «سرود برای آنكس كه ایستاده مُرد»، علی ميرفطروس، درC.D «آوازهای تبعيدی»، نشرفرهنگ، كانادا،اگوست1993
http://mirfetros.com/images/at1.jpg




Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español

به اشتراک بگذارید:






© copyright 2004 - 2024 IranPressNews.com All Rights Reserved