سه شنبه، 20 اردیبهشت ماه 1390 = 10-05 2011داستان خبرنگار زنی که در قاهره مورد تجاوز قرار گرفتبرگرفته از سایت سی بی اس نیوز, ٢٠ اردیبهشت ١٣٩٠ طی انقلاب به خبرنگاران متعددی حمله شد، عمدتا از سوی مأموران رژیم. در شب 11 فوریه یک گروه اوباش به لارا و تیم برنامه "60 دقیقه" حمله کردند و با خشونت وی را از دیگران جدا نمودند. از آن هنگام تا کنون، لارا با کمک شوهر و دو فرزندش در حال التیام و بهبود است. شهرزادنیوز: شب 11 فوریه، دیکتاتور مصری، حسنی مبارک سقوط کرد. بیش از 100 هزار نفر به میدان تحریر قاهره ریختند تا جشن بگیرند. درمیان این جمعیت همکار برنامه "60 دقیقه" ما، لارا لوگان، نیز حضور داشت. لارا اهل آفریقای جنوبی و خبرنگار مجرب جنگی است، اما میدان تحریر به بدترین لحظه کاری او تبدیل شد. پس از تجاوز، لارا لوگان به خانه بازمیگردد. خبرنگار برنامه "60 دقیقه" درباره زندگی خود تا زمان تجاوز، ترسهای جدید به عنوان یک خبرنگار، و مردمی که به او کمک کردند تا التیام یابد و عزت خود را بازیابد، گزارش میدهد. طی انقلاب به خبرنگاران متعددی حمله شد، عمدتا از سوی مأموران رژیم. در شب 11 فوریه یک گروه اوباش به لارا و تیم برنامه "60 دقیقه" حمله کردند و با خشونت وی را از دیگران جدا نمودند. از آن هنگام تا کنون، لارا با کمک شوهر و دو فرزندش در حال التیام و بهبود است. اکنون به سر کار بازگشته و تصمیم گرفته تمام ماجرا را - فقط یک بار - در برنامه "60 دقیقه" تعریف کند. او میگوید، حرف میزند تا همصدای کسانی شود که مورد تجاوز جنسی قرار گرفتهاند، تا آن چه را که "کد سکوت" مینامد، بشکند. لارا در لحظه پیروزی مصر وارد قاهره شد. او در آن ساعات پیش از نیمه شب، تصور نمیکرد که ناچار شود برای نجات زندگیش بجنگد. لارا لوگان: آن شب، لحظاتی پس از کنارهگیری مبارک، وقتی از فرودگاه با ماشین به قاهره آمد، باورکردنی نبود. مثل آن بود که چوب پنبه بطری شامپاین که روی مصر قرار داشت، از جایش بیرون پریده باشد. - مشتاق بودم به میدان بروم. میخواستم آنجا حضور داشته باشم، چون این لحظهای در تاریخ است که نمیخواهید آن را از دست بدهید. اسکات پلی: شبیه چه بود؟ - شبیه یک جشن خودجوش. خروش اصوات از هر طرف بلند بود؛ چون همه هیجانزده بودند و آوازهای انقلابی میخواندند و شعار میدادند. و میدانید که همه خیلی تحرک داشتند، بنابراین تنه میخوردی، هل داده میشدی، و گاهی آدمها به تو میچسبیدند. و مردان تیم خیلی مواظبم بودند، میخواستند مردم را دور نگاه دارند. اما در آن لحظه که لحظه واقعی جشن بود، گیر نیافتادن غیر ممکن بود. - درباره تیم بگو. - تهیهکننده ما، ماکس مککللان و فیلمبردار ریچارد باتلر بود. ما یک راهنمای محلی داشتیم که وظیفهاش این بود که برای ما به عنوان خارجی، ارتباط برقرار کند. دو راننده مصری هم با ما بودند که در آنجا دقیقا نقش محافظ و مأمور امنیتی ما را داشتند. و یک مسئول امنیتی هم داشتیم به نام "ری" که در تمام دنیا نقش حفاظت ما را بر عهده داشت. لارا بدون هیچ مشکلی یک گزارش یک ساعته تهیه میکند. - و بعد چه اتفاقی افتاد؟ - باتری فیلمبردار ما تمام شد. و ما باید برای لحظهای کار را متوقف میکردیم. ناگهان راهنما نگاهی به من میاندازد و میگوید: "باید از این جا برویم." - او مصری است. عربی صحبت میکند و میتواند حرفهای مردم را بفهمد؟ - بله. - او آن چه را که بقیه تیم نفهمیده بودند، فهمید؟ - درست است. بعدها به ما گفته شد که آنها میگفتند: "بیایید شورتش را پایین بکشیم." و ناگهان حتا پیش از آن که بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، دستهایی پستانهایم را چنگ زدند، خشتکم را چنگ زدند، از پشت گرفتندم. منظورم این است که یک نفر نبود که بعدش ول کند، مثل این بود که اول یک نفر است و بعد نفر بعدی و بعد نفر بعدی. و میدانستم که ری آن جاست و مرا گرفته و فریاد میزند: "لارا بچسب به من، بچسب به من." و لارا دچار حالت جنون میشود. دوربین فریاد لارا را که میگفت: "ولم کنید!" ضبط کرده است. - و من فریاد میزنم و فکر میکنم اگر داد بکشم، اگر آنها بدانند، ولم خواهند کرد. یکی سعی میکند جلویشان را بگیرد. یا خودشان دست بر خواهند داشت. چون این کار غلط است. و این کار نتیجه عکس داشت. چون هر چه بیشتر فریاد میزدم، آنها دیوانهتر میشدند. یک نفر فریاد زد که او اسرائیلی است، یهودی است. که البته درست نبود. اما، برای اوباش، مثل این بود که تحریک شده باشند. آن حمله وحشیانه به خشمی مهلک تبدیل شد. - یک دستم در دست ری بود. راهنمای محلی را گم کردم، رانندهها را گم کردم. همه را به جز او ول کردم. و احساس میکردم آنها دارند لباسهایم را پاره میکنند. تی شرت و شورتم کاملا پاره شده بود. تی شرتم دور گردنم بود. لحظهای را که کرستم پاره شد، حس کردم. بستهای فلزی کرستم را پاره کردند. آنهایی را که باز بود، پاره کردند. و هوا را روی سینههایم روی پوستم احساس کردم. و شورتم را تکه تکه کردند. و سپس حس کردم که شورت ندارم. و به یاد دارم که به بالا نگاه میکردم، وقتی لباسهایم پاره میشدند، یادم میآید که به بالا نگاه کردم و دیدم که با تلفنهای دستیشان دارند عکس میاندازند. فلاش دوربینهای تلفنهایشان را دیدم. - ری گزارش داده که دیده است که فقط آستین کاپشن تو در دستهایش مانده. این آستین کاملا از کت جدا شده بود. - در آن لحظه احساس میکردم که ری تنها امید من به نجات است. او به من نگاه میکرد و من میتوانستم چهرهاش را ببینم و یک دنیا مردم بین ما بود که ما را از هم جدا میکردند و کتکمان میزدند. حتا نمیدانم با چه مرا میزدند، با چوب پرچم، و چماق و اشیاء دیگری، چون حتا نمیتوانستم چیزی را حس کنم. چون فکر میکنم تجاوز تنها چیزی بود که میتوانستم حس کنم و دستهایشان بارها و بارها به من تجاوز کردند. - تجاوز با دست؟ - بله. - در تمام طول مدت، این کار متوقف نشد. - از جلو. از عقب. و نمیدانستم که آیا میتوانم ری را نگاه دارم. او را نگاه داشته بودم. نمیخواستم بگذارم برود. فکر میکردم اگر او را از دست بدهم، خواهم مرد. * اما در آن لحظه، ری، سرباز سابق یگان ویژه، از او جدا شده بود. - وقتی ری را گم کردم، فکر کردم که دیگر تمام شد. احساس میکردم تمام آدرنالین بدنم تمام شده. چون وقتی او را گم کردم در چهرهاش دیدم که فکر میکند من دیگر خواهم مرد. در آن لحظه بدنم از هر سو کشیده میشد، عضلاتم داشتند از هم دریده میشدند. و داشتند پوست سرم را میکندند، چون سرم را از هر طرف میکشیدند. - موهایت را میکشیدند؟ - اوه بله. نه این که موهایم را بکنند، دستهای از موهایم را گرفته بودند و داشتند پوست سرم را میکندند. و فکر کردم، وقتی که فکر کردم دیگر خواهم مرد، فکر بعدیام این بود که نمیتوانم باور کنم که بگذارم مرا بکشند و تا آن جایی که بتوانم خواهم جنگید. که به این آسانی دست از بچههایم بکشم و تسلیم شوم؟ چطور میتوانم چنین کاری بکنم؟ - دختر و پسرتان یک و دو ساله هستند؟ - باید به خاطر آنها میجنگیدم. و به خودم گفتم: "الان موضوع مرگ و زندگی است. فقط باید تسلیم تجاوز بشوم. الان چه کار دیگری از دستم برمیآید؟ آنها از همه جا واردت شدهاند." تنها چیزی که برای جنگیدن باقی مانده بود، زندگیم بود. در ذهنم شکی نداشتم که این همان روند مردن است. فکر کردم نه فقط در این جا خواهم مرد، بلکه مرگی شکنجهآور است که پایانی نخواهد داشت. * لارا توسط اوباش آن قدر کشیده شد تا به یک حصار رسیدند. در آن مکان، گروهی از زنان مصری مستقر شده بودند. - و احساس کردم که افتادم به دامن زنی روی زمین که سرتاپا سیاه پوش بود، فقط چشمهایش، فقط چشمهایش را به یاد دارم. میتوانستم ببینم. - چادر داشت. - بله. و او مرا در آغوش گرفت. و خدای من نمیتوانم بگویم آن لحظه چه احساسی داشتم. هنوز نجات نیافته بودم، چون هنوز اوباش سعی میکردند مرا به سوی خود بکشند. اما الان دیگر فقط من نبودم. فکر میکنم الان موضوع زنهای آنها مطرح بود و این موضوع مرا نجات داد. زنان دور من حلقه زدند. و به یاد دارم که یک یا دو یا شاید سه نفر از مردان همراه آنها به روی مردم آب میریختند. و روی من هم آب ریختند چون نفسام درنمیآمد. داشتم نفس نفس میزدم. * در این هنگام افراد تیم گروهی از سربازان را متقاعد کرده بودند که به دنبال وی بگردند. - بالاخره، بالاخره چند سرباز با باتوم راهشان را از میان جمعیت باز کردند، اوباش را زدند و عقب راندند و در این لحظه بود که فکر کردم "شانسی پیدا کردم که زنده از این جا بیرون بروم." و اولین سرباز را در چنگم گرفتم و نگذاشتم که برود. نگذاشتم برود. فریاد میزدم و هیستریک شده بودم، در آن لحظه مثل یک موجود وحشی بودم. تصورش را بکنید، موهای سرم همه جا ریخته بود، چون میخواستند پوست سرم را بکنند، لباسهایم پاره پوره شده بودند و کثیف بودم، از کثافت سیاه شده بودم چون روی زمین کشیده شده بودم. - سربازان تو را از آن جا بردند؟ - آن سربازی که نگهش داشته بودم، مرا روی کولش گذاشت و باز هم باید اوباشان را کتک میزدند تا راهشان را باز کنند و تا به طرف تانک بروند که تعدادی سرباز هم آن جا بود. - در آن لحظهای که به بقیه تیم پیوستی، چه اتفاقی افتاد؟ - یادم میآید که ماکس جلوی من زانو زد و گفت: "خیلی متأسفم. خیلی متأسفم." *وقتی ماکس مککللان، لارا دید، در آغوش یکی از رانندهها بود و چنان تاب میخورد که گویی پاهایش شکسته است. مک کللان میگوید: مثل این بود که یک عروسک پارچهای است. کاملا بیحال بود. شبیه کسی بود که جسمی، عاطفی و روانی تمام شده است. کاملا مقهور. * سربازان لارا و تیم "60 دقیقه" را به هتلشان رساندند و دکتر در آنجا او را معاینه کرد. مککللان: همه جایش درد میکرد. از سر تا پا. مثل این بود که در چرخ گوشت افتاده است. * صبح روز بعد ماکس و لارا به ایالات متحده برگشتند. - وقتی در واشنگتن از هواپیما پیاده شدید، خانه نرفتید. یک راست رفتید بیمارستان. - و چهار روز آن جا بودم که سخت بود. ماهیچههایم به شدت درد میکردند، چون اوباش چنان پاهایم را کشیده بودند که انگار میخواستند از بدنم جدایشان کنند. مفاصلم، همه جای بدنم باد کرده بود. و بعد هم آن زخمهای درونی، پارگیهای ارگانهای درونیام. و علامت دستها و انگشتانشان روی تمام بدنم، بریدگیهایی در هر جایی که تصورش را بکنید. اما استخوانهایم نشکسته بودند. - از لحظهای بگویید که دوباره بچههایتان را دیدید. - احساس میکردم به من شانس دومی داده شده که سزاوارش نبودم. چون آن کار را در حقشان کرده بودم... به لحظه ترک آنها، رها کردنشان آن قدر نزدیک شده بودم. - احساس میکنید اکنون در حال التیام هستید؟ - اوه. حتما. خیلی قویتر شدهام. * آن شب مهاجمان در میان جمعیت ناپدید شدند. احتمالا کسی به این خاطر محاکمه نخواهد شد. شاید هیچ وقت نتوانیم با قطعیت بگوییم که رژیم خبرنگاری را هدف قرار داده بود یا فقط اوباش جنایتکار وحشی بودند. حقیقت دارد، به ویژه در مصر، تهاجم جنسی و خشونت امری معمول است. - نمیتوانم بگویم چنین چیزی چقدر شایع و گسترده است که در این میان خیلی از مردهای مصری به حمله جنسی به زنان معترفند و کاملا قابل قبول است. در واقع زن به این خاطر سرزنش میشود. - چرا الان این ماجرا را تعریف میکنید؟ - شکستن سکوت در این مورد. چیزی که خیلی به آن خواهم بالید زمانی است که زنان همکارم بلند شوند و بگویند باید سکوت درباره چیزی را که همه ما تجربه کردهایم اما حرفش را نزدهایم، بشکنیم. - منظورشان چیست؟ - این که زنان هیچ وقت درباره خشونت جنسی شکایت نمیکنند، چون نمیخواهند کسی بگوید: "خوب زنان نباید بیرون بروند." اما فکر میکنم زنان زیادی هستند که به عنوان خبرنگار چنین چیزهایی را تجربه میکنند و باز هم به کارشان ادامه میدهند، به همان دلیلی که من میکنم - آنها به کاری که میکنند متعهدند. میدانید آنها معتاد به آدرنالین نیستند، دنبال افتخار نیستند، این کار را میکنند چون معتقدند خبرنگارند. |