دیدار با نوروز در ایستگاه قطار!
عارف پژمان
بنفشه، دوش، بر افراشت، رایتی که مپرس
ز شاهنامه ، شنیدم، روایتی که مپرس :
ازان زمانه که جمشید، « روز نو»، بنهاد
ورا بدی به عمارت ،عنایتی که مپرس
زشوربختی ،ولی، فر ایزدی، گم کرد
زمین، دچاربلا شد ، بغایتی که مپرس
***
کنون ، بهار رهائی و سور و سرمستی است
بگفت میلهء زندان، کنایتی که مپرس
بهشت نسیه، فروشد به وجه نقد، یکسر
امام جمعهء ما گشت ، آیتی که مپرس
غروب تلخ ، کریمانه،میگساری گفت:
چو آرمید خرد، شد درایتی که مپرس
مکن دریغ نوازش، چنانکه باران راست
ز خار گوشهء دیوار، حمایتی که مپرس
غزل تمام نشد، ازصدای گنجشکان
زابتدا خبرم شد، نهایتی که مپرس
ولی جماعت گنجشک ، به هم صمیمی اند
نمی کنند چو آدم، سعایتی که مپرس
من و بهار، ملاقی شدیم به « راه آهن»
تکان دستی و اشکی، حکایتی که مپرس
شنیده ام که داروغه، نزد قاضی برد
زشعر عارف پژمان، شکایتی که مپرس