شعر؛ برف و حاکمان عصر توحش!
عارف پژمان
برف سپید جامه، دگربار
بربام خانه ها ، چو کبوتر ، نشسته است
تهمینه، کودک همسایه
بر تپه های برفی، اطراق کرده است:
می لرزد از خنک،
او سال هاست، لانهء گرمی نداشته است!
یک روز شاعری زسپاهان
می گفت با دریغ:
ایکاش جای برف مزاحم به کوچه ها
دریای پنبه بود ، یا آرد ی بیخته،
تا پر شود جیب خلایق ز سیم و زر!
در شهر ما،
جایی که جنگل و کاجش سوخت
اما به کوچه وکاشانه
یکسر تسلط قانون جنگل است؛
دیریست حاکم و داروغه ،
افروخته اند آتش و میرقصند
بر معبد توحش تاریخ
دوران انجماد تفکر.
این رهبران اخته
، کوتوله های کوی سیاست،
همواره افکنند ، برف خانه ء خود را
بر بام دیگران!