شعر؛ از زندان کوچک تا اسارتگاه مجلل!
عارف پژمان
من و تو، بادیه ها بسپردیم
پشت دیوار تمدن، مردیم!
خونکردیم به زمستان نگاه
گرچه ازیار ودیار آزردیم
مشتی ازخاطره و دفتر ورنگ
جامه دانی چو قناری بستیم
دشت از اینهمه دیوانه،رمید ،
هجرتی، چادر لیلی را دید .
زوزهء گرگ ،هراس افکن بود:
گوش من ، حادثه ها را نشنید!
مرزداران به مسلسل بستند
آبرویی که به هامون بردیم
باد، گیسوی سحر را می بافت
که چونان شاخهء تاک افسردیم
+++
تو به آن بار گناه خندیدی
من به توبیخ تو عادت کردم
سالها سال درو بود چه کنم:
همه از سایه به سیلاب
حکایت کردم!
من و تو خانه به دوش ابدیم
شهر در دست سیه پوشان است
هه جا سنگ سپید است و مزار
همه جا زندان است....