روزنامه خراسان: تقريبا همه تحليل گران و کارشناسان بحث رابطه ايران و آمريکا در يک موضوع اشتراک نظر دارند و آن اين که ايراني ها به آمريکايي ها اعتماد ندارند. «گري سيک» استاد دانشگاه کلمبيا، کارشناس مسائل خاورميانه و نويسنده چندين کتاب درباره روابط ايران و آمريکا معتقد است: «آن ها (ايراني ها) دليل محکمي در دست دارند که نمي توانند به ما اعتماد کنند.» جک استراو وزير خارجه سابق انگليس نيز چندي پيش در مصاحبه با شبکه سي ان ان به همين موضوع اشاره کرد و گفت : «بسياري از ايراني ها با گرايش هاي مختلف سياسي، به دلايل متعدد به آمريکا اعتماد ندارند.» نشريه تايم هم اخيراً در مطلبي به همين مسئله پرداخته است، اما چرا ما به آمريکا اعتماد نداريم؟
دو واقعيت عرصه سياست بين الملل
وضعيت موجود ميان ايران و آمريکا از 2 واقعيت در عرصه سياست بين الملل حکايت مي کند. ابتدا اينکه دوران معاصر در چارچوب نظم مشخصي قابل تعريف نيست و جنبشي که پس از فروپاشي شوروي و زوال نظم پيشين در حوزه روابط بين الملل شکل گرفت هنوز به سکون نرسيده و قاعده اي نيافته است. آنچه در اين عرصه شاهد هستيم تلاش آمريکا از يک سو براي گسترش هژموني خود در جهان است که با توجه به ناکامي هاي پي در پي، نتوانست در قالب نظم نوين جهاني شکل پذيرد. از سوي ديگر کوشش کشورهاي بزرگي چون روسيه، چين، هند، ژاپن و همچنين جهان اسلام را شاهد هستيم که به دنبال افزايش نقش خود در سيستم بين المللي هستند. واقعيت دوم هم قدرت يابي و اولويت مندي قواعد ژئوکالچري بر قواعد ژئوپليتيک است.
شايد به جرات بتوان گفت که کمتر مي توان ردپاي متغيرهاي فرهنگي را در نظريه پردازي هاي روابط بين الملل جستجو کرد. البته بيش از يک دهه است که حرکت هايي در اين راستا آغاز شده است. براي نمونه، مي توان به کتاب “ژئوپليتيک و ژئوکالچر” امانوئل والرستين و نيز مقالات گالتونگ، ميشل فوکو و همچنين کتاب “پايان تاريخ” فوکوياما و نهايتاً ”نظريه برخورد تمدن ها“ي هانتينگتون اشاره کرد. پيشتر نيز آنتونيوگرامشي، عامل فرهنگي را در نظريه هژموني خود مورد توجه قرار داده بود. از ديدگاه اين دسته از نظريه پردازان که البته به مکاتب مختلفي نظير واقع گرايي و نظريه هاي مارکسيستي، وابستگي دارند، متغيرهاي فرهنگي، سهم عمده اي را در ايجاد و شکل گيري تحولات بين المللي برعهده دارند. در ادامه تلاش مي شود تا بي اعتمادي ايرانيان به آمريکا با توجه به اين دو واقعيت در عرصه سياست بين الملل تبيين شود.
نظام بين الملل آنارشيک و کسري اعتماد
بررسي بي اعتمادي به آمريکا در ميان ايرانيان با توجه به واقعيت نخست را مي توان در چارچوب نظريه نورئاليسم تفسير کرد. نظريه اي که به اعتقاد بسياري تلاشي براي علمي کردن رئاليسم و هم چنين توجه به مسائل اقتصادي و ساختار بين الملل است. اگر چه نورئاليسم يک نظريه رئاليستي است که بسياري از مفروضه هاي رئاليسم کلاسيک مانند دولت محوري، قدرت محوري، يک پارچه و عاقل بودن دولت ها را قبول دارد، اما استدلال مي کند که علي رغم اعتقاد رئاليسم کلاسيک،ريشه جنگ و صلح در ساختار نظام بين الملل نهفته است، نه سرشت انسان و ماهيت کشورها. نورئاليست ها معتقدند که نظام بين الملل آنارشيک است. آنارشيک بودن نظام بين الملل به معناي نبود نظم و نسق و رفتار الگومند نيست، بلکه منظور نبود يک اقتدار مرکزي در نظام بين الملل است.
همه از هم مي ترسند!
آنارشي بين المللي پيامدهاي مهمي براي رفتار کشورها و روابط بين الملل دارد. به طور کلي، آنارشي 3 الگوي رفتاري را براي کشورها در روابط بين الملل ايجاب مي کند: اولاً، کشورها نسبت به يکديگر بي اعتماد هستند و سوء ظن دارند. آن ها همواره از خطر بروز جنگ نگران هستند. اساس اين ترس، اين واقعيت است که در جهاني که کشورها قادرند به کشوري ديگر حمله کنند، آن ها براي حفظ بقاي خود حق دارند که نسبت به ديگران بي اعتماد باشند. علاوه براين، در نظامي که هيچ مرجع قانوني وجود ندارد که يک کشور تهديد شده براي کمک گرفتن به آن مراجعه کند، کشورها انگيزه بيشتري براي سوءظن مي يابند. ثانياً، مهم ترين هدف کشورها در نظام بين الملل، تضمين بقا وادامه حيات است. به کلام ديگر، چون نظام بين الملل خوديار است، هريک از کشورها بايد به تنهايي امنيت خود را تأمين کند و اتحادها و پيمان هاي نظامي اموري موقت و متغير هستند. ثالثاً، کشورها در نظام بين الملل تلاش مي کنند قدرت نسبي خود را به حداکثر برسانند. دليل اين رفتار نيز ساده است. هر چه قدرت و مزيت نظامي يک کشور بر ديگران بيشتر باشد، ضريب امنيتي آن بيشتر و بالاتر خواهد بود.
عهد شکني و پيش بيني ناپذيري آمريکا
در چنين شرايطي ساخت و ايجاد اعتماد به ديگر بازيگران زماني مي تواند تقويت و گسترش يابد که کنش ها و اقدامات آينده بازيگري که مي خواهد مرجع اعتماد قرار گيرد نيز قابل پيش بيني باشد. به بيان ديگر پيش بيني پذيري رفتار مي تواند به عنوان يکي از اساسي ترين شاخص ها در ايجاد اعتماد تلقي شود. عدم پيش بيني پذيري نسبت به کنش هاي رفتاري بازيگر مرجع اعتماد ضريب ريسک را در فرآيندهاي تصميم سازي و سياستگذاري افزايش داده و به همان ميزان نيز ضريب اعتماد را کاهش مي دهد. سابقه و شيوه کنش گري آمريکا در عرصه بين المللي، سطح منطقه و به صورت خاص کارنامه اين کشور در تعامل با ايران قبل و بعد از انقلاب اسلامي به عنوان کشوري که مي خواهد مورد اعتماد ايرانيان قرار بگيرد، به گونه اي است که ضريب ريسک را در فرآيندهاي تصميم سازي و سياستگذاري مسئولان ايراني در قبال مذاکره با اين بسيار بالا برده است.
کودتا عليه دولت دکتر مصدق در سال ۱۳۳۲ ، حمايت تمام عيار از رژيم مستبد و وابسته پهلوي، پناه دادن به شاه معدوم، کودتاي نوژه، حمايت هاي مستقيم و غيرمستقيم از دولت عراق در تجاوز به ايران؛ تسليح شيميايي صدام؛ ورود عملي به جنگ عليه جمهوري اسلامي در اواخر جنگ تحميلي و هدف قرار دادن سکوهاي نفتي ايران و هواپيماي مسافربري؛ ادامه سياست تحريم ايران از سال هاي اوليه انقلاب اسلامي که به مرور تشديد شده است؛ راه اندازي جنگ گسترده تبليغاتي – رسانه اي عليه جمهوري اسلامي ايران از ابتداي انقلاب اسلامي تاکنون؛ قرار دادن ايران در محور شرارت و تهديد ايران به جنگ، اقدامات خصمانه گسترده عليه برنامه هسته اي ايران از جمله تحريم هاي يک جانبه، ترور دانشمندان هسته اي و مشارکت در توليد ويروس استاکس نت، تنها بخشي از کارنامه سياه واشنگتن در قبال تهران است. واقعيت اين است که بسياري از ايرانيان معتقدند اهداف و انگيزه هاي آمريکايي ها را نمي توان فقط از طريق سياست هاي اعلامي آنها کشف کرد بلکه آنچه که رفتارهاي سياست خارجي آنها را تشکيل مي دهد سياست هاي پنهاني و چند لايه آنهاست. مماشات آمريکا با نقض حقوق بشر در سرزمين هاي اشغالي، سياست هاي زيگزاگي در قبال بيداري اسلامي، حمايت از ديکتاتوري هاي منطقه در قبال اعتراضات مردمي، واکنش هاي متناقض در قبال تحولات مصر ، همکاري با گروه هاي تروريستي همزمان با شعار مبارزه با تروريسم و اخيرا هم رسوايي جاسوسي از همپيمانان اروپايي بيانگر مذبذب بودن سياست خارجي واشنگتن است. به عبارت ديگر وجود معيارهاي دوگانه در سياست هاي اعمالي و اعلامي و سابقه سوء عملکرد کاخ سفيد در قبال تعهدات دوجانبه و چند جانبه، هر اعتمادي به اين دولت را با ترديد جدي روبرو ساخته است. با اين حال، بي اعتمادي ايرانيان به آمريکا ريشه ديگري هم دارد که به تعارض نظام هاي ارزشي دو کشور بر مي گردد.
تعارض نظام هاي ارزشي
تحليل گران معتقدند اين امر که خاورميانه اين چنين به مرکز ثقل سياست خارجي ايالات متحده تبديل شده و براي بين الملل گرايان آمريکايي از جاذبه بيشتري براي حضور برخوردار شده است مسلما به ماهيت حيات ارزشي در اين منطقه بر مي گردد. در واقع ارزش هاي حاکم بر منطقه خاورميانه که توسط ساختارهاي ايدئولوژيکي و بازيگران اسلام گرا توليد و بازتوليد مي شوند به شدت در تعارض با ارزش هاي موردنظر آمريکايي هستند که در پي اشاعه آن در جهان است چرا که متناسب با منافع او نبوده و موازي با آن چه که آمريکا مي خواهد قلمداد نمي شود که در اين بين رويکردهاي منطقه اي ايران که برآمده از ارزش هاي انقلابي است براي سياست هاي خاورميانه اي آمريکا تهديد اساسي تلقي شده و آمريکايي ها هم شديدا در پي مقابله با آن هستند. افرادي مانند برنارد لوئيس استدلال مي کنند که اسلام که نظام ارزشي غرب را دشمن ارزش هاي خود مي بيند، پس از قرن ها خمودگي تازه به خود آمده و مي خواهد غرب را که از نظر نظام ارزشي با اسلام در تضاد شديد است پايين بکشد. برنارد لوئيس متفکر انگليسي برخورد بين حکومت ايران و آمريکا را منحصرا در اين چارچوب قابل توضيح مي داند. ساموئل هانتينگتون و فرانسيس فوکوياما نظريه پردازان آمريکايي نيز با ارائه نظريه هاي ”برخورد تمدن ها“ و ”پايان تاريخ“ نوعي تقابل ژئوکالچري را در مقابل تقابل ژئو پليتيک به رسميت شناخته اند. نظريه برخورد تمدن ها، به عنوان يک ديدگاه رئاليستي با محور فرهنگي، مشخصه اي تجويزي – حکومتي دارد و در پي حفظ جايگاه هژمونيک آمريکا مي باشد. اين نظريه بيشتر ويژگي هشدار دهنده دارد و در آن بر ابعاد منفي تکيه شده است. در حالي که نظريه پايان تاريخ فوکوياما، ديدگاهي آرمانگرايانه با مشخصه خوش بينانه پيروزي جهاني ليبرال دموکراسي براي آمريکا را مطرح مي سازد. استثناگرايي آمريکايي، نگاه بالا به پايين داشتن نسبت به دنيا ، حفظ هژموني سيستماتيک، تاکيد براستيلاي نظام فرهنگي خود و تحقير ملت هاي ديگر مولفه هايي در نظام ارزشي آمريکا است که در تعارض با نظام ارزشي انقلاب اسلامي است که بر "رد سلطه" ، "عزت مسلمين" و "وعده الهي" بنا شده است.
وجود بافت ارزشي متفاوت اگرچه شايد در يک سطح خرد نتواند در ماهيت روابط دوجانبه بازيگران سياست بين الملل گسست و انشقاق ايجاد نمايد ليکن هنگامي که روابط ميان دو کشور از اهميت استراتژيک برخوردار شده ، به نوعي که بازيگر B به عنوان يک قدرت نوظهور توان تعيين کنندگي پيدا مي نمايد ،کوچکترين سوء برداشت هاي رفتاري مي تواند باعث تنش و نوسان در روابط متقابل شود. از طرف ديگر همچنين بايد اين مطلب را نيز مد نظر قرار داد که وجود حريم هاي ارزشي ناهمسان در رفتار همچنين مي تواند در خوانش نيات دو بازيگر و پيش بيني پذيري رفتارهاي آينده آن نيز ترديد و سوء برداشت ايجاد نمايد. ماحصل اين تفاوت هاي ارزشي و گفتماني در سطح خرد مي تواند به گسترش دامنه بي اعتمادي و در سطح کلان مي تواند به ارائه رفتارهاي گريز از مرکز و تهديد قدرت مسلط بينجامد که اين امر خود مي تواند ستيز و منازعه را در پي داشته باشد. به بيان ديگر علاوه بر بينش هاي متفاوت و بعضا متعارض نسبت به آينده نظم بين الملل و شکل گيري نيات و توقعات متفاوت براي حضور و کنش در چنين نظمي، اين نظام هاي ارزشي متفاوت است که باعث ايجاد تعارض هاي بيشتر رفتاري و همچنين تعميق بي اعتمادي دو کشور شده است. در پايان بايستي اذعان کرد اگرچه شدت و حوزه اعتماد و روابط اعتماد آفرين متغير است و مي تواند با توجه به تحولات في مابين دو کشور افزايش يا کاهش پيدا کند ليکن وجود چشم اندازهاي نظري و ارزشي متفاوت که به نوبه خود تعريف هاي مجزايي از رقابت و منافع ارائه داده است باعث آن شده است که روابط دو کشور به سمت بي اعتمادي ميل داشته باشد.
دوشنبه، 27 آبان ماه 1392 برابر با 2013-11-18 ساعت 11:112004- 2024 IranPressNews.com -