یک گزارش تکاندهنده؛ شبی در بازداشتگاه نیروی انتظامی

.....از یکی از سربازان درخواست نمودم به جای زنجیری که به پایم بسته شده بود، دستبند دیگری به دست دیگرم بزند، گفت نمی شود، دستبند کم داریم! به دستبند محکم شده بر دستم دقت کردم، دیدم گوشه اش نوشته است «Made In England» فهمیدم مسئول خرید مربوطه از تعهد کافی برخوردار بوده و فارغ از شعارهایی که در سطح جامعه به استعمارگر پیر می دهیم، ترجیح داده است به جای خرید دستبند بی کیفیت چینی، جنس درجه یک، ولو از دشمن تاریخی کشورمان خریداری نماید. اگر روزی این مامور خرید را ببینم ضمن تبریک به این تعهدش، به وی توصیه خواهم نمود، مسلمان! شما که از بلاد کفر ابزار بگیر و ببند می خرید خوب به تعداد کافی بخرید که ملت دلخسته زنجیر استیل انگلیسی، لنگ یک دستنبد اضافی نباشند!
*********


در این نوشتار، ماجراهایی که در مدت بازداشت ۲۲ ساعته نگارنده بر وی گذشته نقل شده است. نویسنده که از خوانندگان دائمی الف است که ترجیح داده است که نامش منتشر نشود.

اگر شما مدرس دانشگاه، پزشک، مهندس، کارمند، بازرگان و به طور کلی فرد آرام و محترمی هستید که تصور می کنید هیچگاه گذرتان به پلیس و دادگستری نمی افتد، لازم است این متن نسبتاً طولانی را تا آخر مطالعه نمایید تا احیاناً اگر با شرایط مشابهی مواجه شدید، اتفاقات عجیب و غریبی که برایتان خواهد افتاد باعث بهت و حیرتتان نشود!

برای درک بهتر موقعیت آنچه بر نویسنده متن رفته است تشریح بیوگرافی مختصری از نگارنده مفید فایده است. نگارنده با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد از سال ۱۳۷۹ تاکنون به صورت پاره‏ وقت در دانشگاه های آزاد اسلامی، پیام نور و علمی کاربردی به تدریس اشتغال داشته است. مدرس دوره های آموزشی در دستگاه های اداری از جمله نیروی انتظامی بوده و هر از چندگاهی مطالبی اجتماعی اقتصادی در جراید و پایگاه های خبری تحلیلی منتشر نموده است.

بسیاری از دانشجویان سابق نگارنده هم اینک وکیل، قاضی، کارمند دادگستری و بعضاً مدرس دانشگاه شده اند. نویسنده حتی از فرماندهی نیروی انتظامی خراسان رضوی نیز جهت تدریس یک دوره آموزشی لوح تقدیر دریافت نموده است. اینها گفته شد تا بدانید اگر شرایطتان مساوی یا پایین تر از شرایط نویسنده است، وقوع اتفاقاتی مشابه آنچه گفته خواهد شد برای شما طبیعی بوده و نباید متعجب گردید.

این نوشته ۸ماه قبل تنظیم و برای انتشار به سایت الف ارسال شده بود، لکن در آن مقطع برخی از دوستان اظهار داشتند، بهتر است موضوع از طریق دیگری پیگیری شود تا بهانه ای جهت سوءاستفاده دشمنان نظام فراهم نشود. قبول نمودم و از مرجع دیگری پیگیر ماجرا شدم. نهایتاً نتیجه پیگیری ها این شد که موکت بازداشتگاه تعویض، آبخوری جدیدی در بازداشتگاه نصب و اصلاحاتی از این دست در کلانتری مورد بحث به عمل آمد. گویی نه خانی آمده است و نه خانی رفته است! لذا تصمیم گرفتم افکار عمومی را به قضاوت ماجرا دعوت نمایم. ضمناً آنچه در دادگاه گذشته است نیز ماجرایی شنیدنی است که در نوشته ای دیگر شرح آن را هم خواهم نوشت.

و اما ماجرا؛
ساعت حدود روز ۲۰ /۱۴ پنجشنبه مورخ ۵ بهمن۱۳۹۱ در بازگشت از محل کار و هنگام پارک خودرو، زمانی که قصد ورود به منزل را داشتم توسط فردی که دارای اختلافاتی با یکی از اعضای خانواده ام (و نه شخص خودم) است و از قبل در محل کمین نموده بود، مورد حمله و ضرب و شتم قرار گرفتم. همسایه ها تجمع نمودند و خود من هم دقیقاً در ساعت ۳۴ /۱۴ با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته و شرح ماوقع را گزارش نمودم. الحق و الانصاف که گشت نیروی انتظامی هم سریع آمد و بنده و ضارب و یکی از همسایگان را که سعی در جداکردن ضارب از بنده را داشت، فی الفور سوار خودرو نموده و به پاسگاه قاسم آباد (شهر مشهد) منتقل نمود.

درکلانتری فرم هایی را تکمیل نمودیم و بعد تحویل بازداشتگاه شدیم. اعتراض نمودم که بنده شاکی، مضروب و مجروح شده‏ ام، ضارب هم که حیّ و حاضر و صحیح و سالم و دارای پرونده های متعدد کیفری در مرجع قضایی است. چرا باید من به بازداشتگاه بروم؟! گفته شد این جزئی از مقررات است و چون امروز پنجشنبه است و مجتمع قضایی حوزه قاسم آباد تعطیل است، باید منتظر بمانید تا ساعت ۱۷/۳۰ جهت اخذ دستور قضایی به کشیک دادگستری واقع در مجتمع قضایی امام خمینی منتقل شوید. چاره ای نبود کمربند و لوازمی که داشتیم را تحویل داده و بعد از ثبت نام هایمان در دفتر مربوطه و انگشت زدن وارد بازداشتگاه شدیم.

در ساعت مقرر همه بازداشتی ها را بیرون آورده و وسایل گرفته شده را عودت دادند. ناگهان صحنه‏ ای را دیدم که خشکم زد. سربازی آمد و به سرعت یک طرف دستبندی را بر یک دستم محکم کرد و طرف دیگر را به دست فرد دیگری! حیرت زده به این صحنه نگاه می کردم که دیدم زنجیری نیز آورد و یک طرف آن را به یک پایم قفل نمود و سر دیگر آن را به پای فرد دیگری! چند نفری از بازداشتی ها اعتراض نمودند که آخر این چه وضعی است؟ ما آبرو داریم و این رفتار صحیح نیست و از این استدلال ها. افسر مامور انتقال برای خواباندن اعتراضات، از چند پله‏ ی بازداشتگاه بالا رفت و با صدای بلند گفت آقایان توجه کنید، احتمالاً همگی شماها آدم های محترمی هستید، ولی الان و اینجا از نظر من همه‏ ی شما قاتلید! باید این وضع را تحمل کنید تا قاضی تکلیفتان را مشخص کند و قول می دهم بیشتر از نصفتان وقتی برگردیم آزاد شده باشید. یکی نبود بگوید مرد حسابی اگر این قدر مطمئن هستی که نیمی از این جماعت بیگناهند، یا خطایشان اندک است این بگیر و ببندها برای چیست؟

از یکی از سربازان درخواست نمودم به جای زنجیری که به پایم بسته شده بود، دستبند دیگری به دست دیگرم بزند، گفت نمی شود، دستبند کم داریم! به دستبند محکم شده بر دستم دقت کردم، دیدم گوشه اش نوشته است «Made In England» فهمیدم مسئول خرید مربوطه از تعهد کافی برخوردار بوده و فارغ از شعارهایی که در سطح جامعه به استعمارگر پیر می دهیم، ترجیح داده است به جای خرید دستبند بی کیفیت چینی، جنس درجه یک، ولو از دشمن تاریخی کشورمان خریداری نماید. اگر روزی این مامور خرید را ببینم ضمن تبریک به این تعهدش، به وی توصیه خواهم نمود، مسلمان! شما که از بلاد کفر ابزار بگیر و ببند می خرید خوب به تعداد کافی بخرید که ملت دلخسته زنجیر استیل انگلیسی، لنگ یک دستنبد اضافی نباشند! البته قفل و زنجیر پایمان گویا چینی بود چون بعداً هنگام باز کردن برایمان مشکل ساز شد!

القصه از بازداشتگاه بیرون آورده شدیم تا سوار خودروی ون پلیس شده و به محل مورد نظر منتقل شویم. گروه ما متشکل از یک زنجیره‏ ی انسانی ۴ نفره بود که دست ها و پاهایمان به هم بسته شده بود. سایر گروه ها نیز ۴نفره، ۳نفره و ۲نفره بودند. در بینمان دختر جوانی هم بود که به دست هایش دستبند و پاهایش پابند زده بودند. نمی دانم شما مخاطب گرامی تاکنون داخل خودروی ون نیروی انتظامی را از نزدیک دیده‏ اید یا نه؟ به جز صندلی راننده و سرنشین، قسمت عقب ون به دو بخش مجزا تقسیم شده است. ابتدا فضای کوچکی است که مامورین بدرقه در آن می نشینند و در حالت عادی و فشرده گنجایش ۴ نفر را دارد که در آن روز ۶ سرباز و آن دختر جوان در قسمت جلو نشستند! عملاً دختر جوان در آغوش سرباز کناری بود و سربازان هم همچون ماهی های ساردین داخل کنسرو! قسمت دوم ون با یک فنس از این قسمت جدا شده و درب کوچکی برای آن تعبیه شده است که برای عبور از آن باید تقریباً به حالت نشسته درآمد.

حال تصور کنید زنجیره‏ ی انسانی ۴ نفره ما به چه مشقتی از آن در کوچک و از بین کسانی که قبل از ما وارد شده بودند عبور نمود. فضای این قسمت خودرو در حالت عادی گنجایش حداکثر ۸ نفر را دارد اما در آن روز بالاجبار ۱۴یا ۱۵ بازداشتی بازداشتگاه را داخل ون نمودند. مجدداً تعدادی از بازداشتی ها اعتراض نمودند که فضا برای این همه آدم وجود ندارد و نفس کشیدن هم مشکل شده است. همان مامور قاتل بین یا شاید هم سربازی از بیرون خودرو با صدای بلند گفت ما ۲۰ نفر را هم داخل ون جا داده ایم ساکت باشید این که چیزی نیست!! این را که شنیدم به مظلومیت نیروی انتظامی پی بردم و مطمئن شدم حق مسلم این نیرو در ثبت رکورد بیشترین تعداد انسان داخل خودرو در کتاب گینس چه آسان به یغما رفته است! در واقع بر روی پای هر فردی، شخص دیگری نشسته بود و همه در حالت خمیده و کز کرده بودند. یک نفر هم در این بین بود که لباس‏هایش آغشته به گازوئیل بود و بوی ناخوشایندی از لباس هایش بر می خواست که تحمل این وضعیت را برای سایرین دو چندان دشوار نموده بود.

به نظرم تعداد ۱۵گوسفند را هم نتوان داخل آن فضا جا داد چه رسد به ۱۵ انسانی که هنوز اتهام آنها ثابت نشده و به قول مامور انتقال نصفشان همان شب آزاد خواهند شد. این شیوه جابجایی بازداشت شدگان را نه تنها خلاف حقوق انسانی که خلاف حقوق حیوانات نیز می دانم و اگر خودم تجربه نمی کردم و شخص دیگری این ماجرا را برایم تعریف می کرد به هیچ وجه باورم نمی شد.

این وضعیت طاقت فرسا را نیم ساعتی تحمل نمودیم تا به مقصد رسیدیم. مجتمع قضایی امام خمینی در مرکز تجاری شهر مشهد و تقریباً نزدیکی حرم مطهر قرار دارد و این منطقه در حالت عادی هم محل رفت و آمد کثیری از زائران و مجاوران است، حال که چنان کارناوالی از بازداشت‏ شدگان زنجیر شده به یکدیگر هم راه افتاده بود تجمع مردم برای دیدن این صحنه ها دو چندان شده بود. در سیرکی که به راه افتاده بود گویا وضعیت بنده برای تماشاگران بیش از بقیه گرفتاران، از جذابیت برخوردار بود. کت و شلوار دست دوز گرانقیمت بر تن، سر و صورت خونین و مالین و دستبند بر دست و پابند بر پا! راه رفتن ۴ نفرمان با یکدیگر هم آخر کرکر و خنده بازاری بی نظیر ساخته بود. یکی زودتر و بلندتر گام بر می داشت، آن دیگری حواسش نبود پایش کشیده می شد و این ناهمانگی در حرکت به بقیه زنجیره منتقل می شد و حرکت عجیب و غریبی که بی شباهت به یک موج مکزیکی ناقص نبود به نمایش در می آمد.

مضحکه ای به راه افتاده بود که می توانست هر مادر مردۀ ماتم‏ زده‏ ای را هم از خنده روده بر نماید، چه رسد به تماشگران بی غمی که برای تماشای این صحنه تجمع نموده و مشتاقانه با موبایل هایشان فیلمبرداری می نمودند. فقط حیف که بازیگران این نمایش از نمایشی که خود بالاجبار اجرا می کردند، لذتی نمی بردند!

تا قبل از این ماجرا، چند باری دیده بودم که عده ای را دستبند به دست و زنجیر به پا به دادگاه ها می برند و می آورند، همیشه با خود فکر می کردم این افراد، انسان های خطرناکی هستند که مرتکب جرایم سنگینی همچون قتل، آدم ربایی، تجاوز و امثالهم شده اند و نبودشان برای جامعه بهتر از بودشان است و باید از نزدیک شدن به آنها احتراز نمود. اما وقتی خود را در آن وضعیت دیدم، کوه تصوراتم فرو ریخت و متوجه شدم چه زود و سطحی قضاوت نموده ام. البته هنوز هم متوجه این مطلب نشده ام دادستان محترم کل کشور که خط در میان خبرنگاران را انزار و هشدار می دهد که فلان حرفتان افتراء است و آن یکی تهمت و دیگری جرم و نباید پیش از آنکه جرم کسی در دادگاه ثابت شود از او نام برد و تصویرش را نشان داد و حفظ حرمت افراد واجب است و علی هذا، آیا انتقال بازداشت شدگان به شکل توصیف شده و عکس و فیلم گرفتن ملت از این صحنه‏ ها را باعث هتک حرمت افراد و خلاف قانون و شریعت و عقل نمیداند؟! و اگر می داند چرا ایشان دادی نمی ستاند؟!

به هر حال از زیر نگاه های سنگین و پرسشگر مردم گذشتیم و وارد سالن مجتمع قضایی شدیم. ساعتی آنجا بودیم و بی آنکه قاضی پرونده ما را ببیند و حرفمان را بشنود، مجدداً برگرداندنمان به همان بازداشتگاه. هنگام عزیمت از یکی از ماموران پرسیدم تکلیف ما چه شد ما که اصلاً قاضی را ندیدیم. گفت نوشته است برای تحقیقات بیشتر تحت نظر باشند. البته بقیه قرارها هم اکثراً به همین شکل، سری وار صادر شده بود. بالاخره شب جمعه بود و مرده ها هم آزاد! سزاوار نبود که به قول آن مامور انتظامی، مشتی قاتل، وقت ارزشمند قاضی محترم کشیک را تلف نمایند. لذا قاضی محترم هم گویا به مختصر نوشته ای تعیین تکلیف همه را محول نموده بود به فردا! دیدم حق با جناب همیشه حق دار، قاضی محترم است.

تا آن لحظه تصور می نمودم قاضی دادگاه با شنیدن حرف هایم دستور آزادیم را صادر خواهد نمود. وقتی دیدم از ملاقات قاضی نیز محروم شده ام، به فکر التیام جراحاتم افتادم. از مامور مسئول بازداشتگاه درخواست نمودم برای پیش گیری از عفونت، زخم هایم ضد عفونی شده و پانسمان شوند، گفت طوری نیست! این در حالی بود که هنوز هم خونریزی از جراحاتم ادامه داشت و با دستمال کاغذی روی چند نقطه از زخم هایم فشار می‏ آوردم تا شاید خونریزی متوقف شد. آن دستنبد و شیوه جابجایی هم باعث تشدید خونریزی و سر باز کردن زخم ها شده بود. از استدلالش ناراحت شدم، گفتم خونریزی را که می بینی! اگر زخمها عفونت کند مراتب را گزارش خواهم نمود. ناگهان نعره زد «میگم برو توی بازداشتگاه»! فهمیدم نه! ما از دید این مامور هم مانند مامور قبلی، قاتلیم! این شخص مشتاقانه منتظر است اعتراضی نمایم تا باتومی بر سرم بکوبد و انتقام همه ناکامی های روزگارش را یکجا از من به زعم خود قاتل، بگیرد! برای پرهیز از ایجاد این تراژدی، بحث را دنبال نکرده و وارد بازداشتگاه شدم.

شاید تصور کنید خیال پردازی نموده و غلو می کنم. اما این طور نیست. همان شب فردی را آوردند که ضربات باتوم و شوکر تمام بدنش را رنگین کرده بود. این فرد را که فرزند شهید هم بود (فردای آن روز برادرش کارت بنیاد شهیدش را نشانمان داد) تنها با یک لباس زیر آورده بودند. گویا در مقابل مامورین مقاومت کرده و این بلا بر سرش آمده بود. این طور هم که دیگران می گفتند جرمش این بوده که زن و فرزندش را در منزل گروگان گرفته بود. البته خود مدعی بود که این گونه نبوده و مامورین حکم ورود به منزل نداشته اند و با زور وارد شده اند من هم مقاومت کرده‏ ام. صحبتم سر این فرد و اینکه حرف هایش درست بود یا نه، نیست. می خواهم بگویم که کوچکترین اعتراضی از طرف هر کسی می توانست چنان سرنوشتی به دنبال داشته باشد و خوانندگان تصور نکنند در حال داستان سرایی هستم! در جایی خوانده بودم افراد دستگیر شده توسط مامورین امنیتی ترکیه هنگامی که وارد اتاق بازجویی می شدند، اولین چیزی که نظرشان را جلب می کرد، نوشته ای بود که بالای سر بازجو قرار داشت. بر روی تابلوی مورد نظر نوشته شده بود: اینجا خدا وجود ندارد!

بگذریم موضوع را سیاسی نکنیم و فقط از جنبه انسانی به ماجرا نگاه کنیم.
بازداشتگاه متشکل از دو اتاق حدوداً ۱۵ متری و یک راهرو و یک دستشویی بود که البته شیر دستشویی نقش آبخوری را هم ایفا می کرد! نه خبری از صابون و مایع دستشویی بود و نه دوربین مدار بسته‏ ای در کار بود. یکی از اتاق ها چنان سرد و تاریک بود که همه بازداشت شدگان به اتاق دوم که اندکی گرم تر بود پناه برده بودند. کف اتاق موکتی بود که نمی توانست مانع از رسیدن سرما به بدن شود. به هر فردی هم پتویی رسیده بود. شام دادند. مقداری سوپ در ظروف یکبار مصرف. البته هر دو نفر یک ظرف. قاشق پلاستیکی به همه نرسید لذا من و فرد دیگری، مشترکاً با یک قاشق از همان ظرف مشترک مقداری سوپ خوردیم! ساعتی بعد همان مامور صدایم زد. دیدم مهربان شده است، گفت بیا زخم هایت را پانسمان کنم. تعجب کردم! کمی بتادین به زخم ها زد و گازی را به صورت نیم بند دور زخم انگشتهایم پیچید. بعد مرا به اتاق نگهبانی برد. دیدم خانواده‏ ام نگرانم شده اند و برایم قرص هایم را آورده اند (قرص های سرماخوردگی) قرص هایم را خوردم. گفتم شما بتادین و گاز آورده بودید؟ گفتند: آوردیم، نگذاشتند داخل بیاوریم. گفتند خودمان داریم. متوجه شدم مهربانی مأمور از کجا آب می‏خورد و فهمیدم امکانات مختصر درمانی هم دارند، اما حال درمان ندارند. هرچند برای حال گیری از بازداشت شدگان بسیار سرحالند!

دوباره برگشتم به بازداشتگاه. همه جور افرادی در بازداشتگاه جمع شده بودند. خطرناک، کم خطر و بی خطر. وقتی پای درد دل این افراد می نشستی، می‏دیدی که خیلی از این ها می توانستند اینجا نباشند. یکی رفتگر شهرداری بود و بخاطر سفته حدوداً پنچ میلیون تومانی بازداشت شده بود. دیگری کارگر کارواشی بود که او هم به خاطر یک سفته ۳میلیون تومانی آنجا بود. دو جوان حدوداً ۲۰ ساله که شغلشان جوشکاری اسکلت ساختمان بود و به قول خودشان اول صبحی و قبل از شروع کار خواسته بودند، دودی بزنند دستگیر شده بودند. از آنها یک مثقال تریاک کشف شده بود. یکی از بازداشت شدگان با لودگی می‏گفت مشکل شما این است که فقط یک مثقال مواد همراهتان بوده، اگر یک تن مواد داشتید الان آزاد بودید! این حرفش مرا به تفکر واداشت که نگاه جامعه، درست یا غلط نسبت به نیروی انتظامی و دستگاه قضا، نگاه مثبتی نیست. هیچ کدام این چند نفر به معنی واقعی کلمه آدم های شروری نبودند، اما در مسیری افتاده بودند که می توانست از آنها انسان های خطرناکی برای جامعه بسازد.

تازه متوجه شدم که دستگاه های اداری ما چه استعداد بی‏ نظیری برای مخالف سازی موافقین و معاند سازی منتقدین دارند و ما بی جهت به دنبال دشمن خارجی هستیم. با وجود چنین دوستانی چه جاجت به دشمن خارجی؟!

در سالن مجتمع قضایی امام خمینی که بودیم جوان حدوداً ۱۸ساله ای کنارم نشسته بود. پرسیدم برای چه اینجایی؟ گفت به دلیل دعوا. گفتم با چه کسی؟ گفت با بچه‏ های محله بالاتر از محلمان! فرد کناریم پرسید زدید یا خوردید؟ با افتخار و شادمانی تمام گفت زدیم، حسابی هم زدیم و لبخند رضایتی تمام صورتش را پر کرد. پرسیدم شغلت چیه؟ گفت در مکانیکی کار می‏کنم. این جوان و در واقع نوجوان ذره ای از کار خود احساس ندامت نمی کرد. اساساً قبحی در عملی که مرتکب شده بود نمی دید که احساس پشیمانی نماید. با افتخار به دادگاه آمده بود و هر حکمی هم که برایش صادر می نمودند، سندی می شد برای اثبات بزرگ شدنش نزد دوستان و هم محلی ها. قاضی هم با آن همه گرفتاری، فرصت نصیحت و مددکاری اجتماعی وی و امثال وی را نداشت که البته تکلیفی هم به این امور نداشت.

به او گفتم تا حالا خودت رو دقیق توی آینه نگاه کردی؟ با تعجب نگاهم کرد متوجه سوالم نمی شد. پرسیدم آمیتا باچان را می شناسی؟ با خنده گفت آره. گفتم عکس جوونی ها و فیلم های اون موقعشو که دیدی؟ خوش تیپه نه؟ باز خندید چیزی نگفت. متوجه حرفهایم نمی شد. گفتم به خدا قسم تو از اون خوش قیافه تری و به نظرم استعدادت هم کمتر از اون نیست، ولی ببین با خودت چیکار کردی و توی چه مسیری افتادی. به جای اینکه الان خونه باشی کنار پدر مادرت، اینجایی و در انتظار حکم زندان. با شغلی که داری راحت می تونی یک زندگی سالم تشکیل بدی و از خوشی های دنیا برخوردار بشی. اما الان چی؟ سر یک دعوای مسخره، داری سابقه دار میشی و آینده تو نابود می کنی. این دفعه نخندید. بهت زده نگاهم کرد و آرام سرش را پایین انداخت به دست های دستبند زده و پابند خورده من و خودش نگاه کرد. می دانستم حرفم ذهنش را درگیرکرده است. هر دو در وضعیت مشابهی بودیم (اسیر دستبند و پابند) دلیلی نداشت بخواهم به او دروغ بگویم و از موضع بالا نصیحتش کنم. می فهمید که حرفم از سر صداقت و خیرخواهی هست. تعریف و تمجیدی هم که کرده بودم بی ربط نبود. او به فکر فرو رفته بود. کاری که باید خیلی زودتر از این ها فرد دیگری در نقش روانشناس و مددکار اجتماعی او را وادار به انجام آن می نمود و من در این فکر بودم که اگر نیروی انتظامی و دستگاه قضایی به جای برخوردهای شدید و غلیظ، کمی هم به جنبه های پیشگیری و مشاوره و ارشاد بزهکاران اهتمام می ورزیدند، زندان های ما این قدر شلوغ نمی شد که همه مسئولین قضایی از کمبود زندان گله و شکایت داشته باشند.

سپری نمودن آن شب در بازداشتگاه، سخت و طولانی بود، هم به لحاظ وقایعی که بر من گذشته بود و هم به لحاظ انقلابی که در افکارم شکل گرفته بود. تصوراتم بهم ریخته بود و ذهنم قادر به تحلیل و هضم همه‏ ی‏ وقایع نبود. تا نزدیک صبح بیدار بودم با صدای یکی از بازداشتی ها که می گفت ساعت ۷ صبح است بیدار شدم. صبحانه ای در کار نبود. برای نماز هم لازم ندیده بودند ندایی بدهند. سرشماری کردند و ساعت ۹ صبح دوباره با همان کیفیت و وضیت دیشبی انتقالمان دادند به مجتمع امام خمینی. دوباره از زیر نگاه‏ های تحقیر آمیز و پرسشگر مردم عبور نمودیم و وارد سالن مجتمع شدیم. قاضی مربوط اول ضارب بنده را خواست و اظهاراتش را ثبت کرد. بعد مرا صدا زد و گفت فلانی از شما شاکی است چه توضیحی دارید؟ گفتم آقای قاضی شما سر و صورت بنده و ایشان را ملاحظه فرمایید، ببینید چه کسی مضروب شده است چه کسی به در منزل دیگری مراجعه و کمین کرده است. اساساً بنده با ۱۱۰ تماس گرفتم و شاکی واقعی من هستم. گفت: مگر هر کسی با ۱۱۰ تماس گرفت شاکی می شود؟ گفتم من کارشناس رسمی دادگستری هستم، دروغ نمی گویم. گفت: هر کی که می خوای باش! متوجه شدم که نه، من هنوز همان قاتل دیشبی هستم. چاره‏ ای نبود اظهاراتم را مکتوب نمودم و مقرّر شد دوباره به بازداشتگاه برگردانمان و ساعت ۱۷ به قید کفالت آزادمان کنند.

با پیگیری‏ هایی که خانواده ام به عمل آوردند، نهایتاً پس از برگشت به بازداشتگاه با کفالت ۵میلیون تومانی، ساعت حدوداً ۱۳ آزادم کردند.کاری که روز قبلش هم می توانستند، انجام دهند و شبی ما را مهمان بازداشتگاه نکنند. البته شاید گفته شود، بازداشت شدید تا تبانی نکنید! لکن در بازداشتگاه که همه بازداشتی ها کنار یکدیگر بودند و اگر بنا به تبانی بود، آنجا هم می توانست تبانی شکل بگیرد. البته یکی از دوستان می گفت بازداشت می کنند تا طرفین دعوا سختی بازداشتگاه و زندان را درک کرده و همان جا با هم به توافق و سازش برسند! علی ایحال فلسفه یک شب بازداشتی بر ما مشخص نشد.

هنگام آزادی توصیه نمودند، همان روز به پزشکی قانونی مراجعه کنم. با خود گفتم باز یک تحقیر و دردسر دیگر! اما باید می رفتم. دست بر قضا، پزشکی که مسئول معاینه بود، فردی با اخلاق، صبور و متعهد بود که خوشبختانه از نظر وی بنده قاتل نبودم. شهروندی عادی بودم که جهت معاینه و جلب نظر کارشناسی به ایشان مراجعه نموده بودم. با احترام برخورد نمود و نظر پزشکی خود را در پاکت لاک و مهر شده تحویلم داد که ساعتی بعد به پاسگاه تحویل دادم.

وقتی از پاسگاه بیرون آمدم با آنکه یک شب بیشتر آنجا نبودم و شهر هیچ تغییری نکرده بود، اما برای من این شهر دیگر همان شهر دیروزی نبود. شهر جدیدی بود با قواعد جدید که برای یک زندگی بهتر، لازم است همه شهروندان محترم آن (نه اشرار و اوباش) قاعده هایش را بدانند و به کار بندند.

توصیه هایی عبرت آموز:
هموطن گرامی اگر تا اینجای متن حوصله به خرج داده و همراه بوده اید، توصیه می کنم برای پرهیز از ایجاد گرفتاری مشابهی برای خودتان به این چند قاعده زندگی نوین شهری توجه کنید تا دچار دردسر نشوید.

۱-اگر در خیابان دیدید که دو نفر در حال نزاعند (حال موضوع نزاع، دعوای خانوادگی باشد یا سرقت و یا هر چیز دیگری) مبادا روحیه‏ ی شرقی تان گل کند و به قصد وساطت وارد ماجرا شوید. به محض اینکه پلیس بیاید همه افراد در صحنه را دستگیر خواهد نمود و اگر یکی از طرفین ولو به دروغ اظهار نماید که شما طرفداری طرف دیگر را نموده اید و به او حمله کرده اید، آن وقت می‏شوید یک پای ماجرا و مدتی گرفتار این موضوع خواهید شد. در این مواقع، بهترین کار آن است که در گوشه‏ ی امنی بایستید، موبایلتان را از جیبتان بیرون بیاورید و از صحنه نزاع فیلمبرداری کنید! فیلم شما علاوه بر آنکه به کار برادران زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری خواهد آمد، برای خودتان هم می تواند سرگرم کننده باشد. شما می توانید بعداً صحنه های ضبط شده را به همراه دوستانتان مرور کنید و کلی بخندید و لذت ببرید!

۲-استاد محترم دانشگاه، اگر دو دانشجو با خودروی خود در خیابان نزدتان آمده و درخواست نمره داشتند، فی الفور درخواستشان را رد نکنید. ابتدا به چهره شان دقیق شوید اگر استنباط کردید که اندکی شرّ تشریف دارند با زبان خوش درخواستشان را اجابت کنید وگرنه می توانند شیشه ماشین خود را بشکنند و کتک مفصلی شما را مهمان کنند، خصوصاً در اندام هایی که آثار کمی به جای می گذارد، همچون سر، اما دردش امان شما را خواهد برید و یا آثارش به رغم دیۀ کمی که دارد به حد کافی برای بردن آبروی شما کافی خواهد بود. مثل کبودی زیر چشم ها (مشابه وضعیت بنده!) آن دو دانشجوی فرضی می توانند قبل از حضور مامورین، خودزنی نموده و در سر و صورت خود خراش های سطحی اما پر هزینه‏ ای ایجاد نمایند و در دادگاه دیه سنگینی از شما طلب کنند و تخریب خودروی خود را نیز منتسب به شما نموده و حکم زندان ۶ماهه ای هم برایتان مهیا کنند. پلیس هم که بیاید بدون توجه به شأن و جایگاه اجتماعی تان همۀ شما را به کلانتری منتقل نموده و به استناد اینکه نزاع دسته جمعی است، داستان دستبند و پابند و بازداشتگاه و غیره برایتان تکرار خواهد شد. البته مشخص است در این بین شما بیشتر ضرر می کنید یا آن دو دانشجونما!

۳-اگر کسی با شما دشمنی دارد و می خواهد برایتان ماجرایی دست و پا کند، از دشمنتان دوستانه بخواهید بالاغیرتاً روز تعطیل را برای انتقام جویی انتخاب نکند. هم خودش به زحمت فراوان می افتد هم شما و هم مامورین زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری. بگذارید روز تعطیل، آب خوش از گلوی همه پایین برود.

۴-ذهنتان را از فیلم های پلیسی وطنی که می بینید، بطور کلی پاک کنید. فیلم هایی که در آن حقوق متهمین در حد بالاترین استاندارهای جهانی و حتی فراتر از آن رعایت می شود و پلیس از ابزار و ادوات عجیب و غریب علمی جهت کشف جرم بهره می‏برد و همه جا مجهز به دوربین های مدار بسته است. به قول مهران مدیری «این قرتی بازی ها» مال فیلم هاست. دنیای واقعی چیز دیگری است. در آن شبی که در پاسگاه در بازداشت بودیم، یک بار هم فرمانده پاسگاه سری به بازداشتگاه نزد تا ببیند بازداشت شوندگان در چه وضعیتی هستند، زنده اند؟ مرده اند؟ همدیگر را خورده اند؟ شما و طرف مقابلتان را در یک اتاق می گذارند و اگر مجدداً با یکدیگر درگیر شوید تا ماموری بخواهد بیاید ببیند چه خبر است، یکی تان به آن دنیا سفر کرده اید!

اگر خواندن چهار مورد فوق لبخندی بر لبتان نشانده است، پس هنوز متوجه موقعیت خطیری که ممکن است در آن گرفتار شوید نشده اید. برای مثال در مورد (۲) اگر شما شاهدانی مبنی بر حمله دانشجویان به خود نداشته باشید، آنگاه همه چیز به علم قاضی بستگی خواهد داشت و تقریباً شانسی برای خلاصی از مهلکه و زندان نخواهید داشت.

و آخر دعوانا:
متن اولیه ای که نگارنده تنظیم نموده بود تیز و گزنده بود و شائبۀ بهره برداری سیاسی از آن می رفت لذا با مروری مجدد بخش هایی از آن حذف شد تا آنچه باقی می ماند صرفاً بیان یک معضل اجتماعی و فراخوانی عمومی جهت استفاده از خرد جمعی برای حل آن و توجه مسئولین مربوط به موضوع باشد. نگارنده آنچه را که لازم می‏دید، عموم بدانند بیان کرد و امیدوار است مسئولان از آستانه تحمل کافی جهت شنیدن انتقادات و گلایه ها برخوردار باشند و سیل تکذبیه و تهدیدیه را روانه اینجانب نسازند. به قول آقای توکلی، شرایط به گونه ای باشد که افراد از آزادی پس از بیان هم برخوردار باشند.

طبیعی است در نیروی انتظامی و دادگستری، کارکنان خدوم و زحمتکشی هم مشغول کارند که کسی منکر خدمات آنان نیست حتی نویسنده متن در همان پاسگاه هم مامورین منضبط و با شخصیتی را دید که حرمت اشخاص را رعایت می نمودند. لکن این نوشتار با تمرکز بر نقاط آسیب نیروی انتظامی و دادگستری که بیشتر افراد جسارت یا حوصله بیان آن را ندارند، تنظیم شده است. تشکر و تقدیرها باشد برای دیگران و اگر کسی انجام نداد، نگارنده در مرقومه دیگری نقاط مثبت و رفتارهای پسندیده ماموران انتظامی را هم برخواهد شمرد. هر چند در همین نوشته هم به تعدادی از آنها اشاره شده است.

با توجه به اینکه تمامی اسناد و مدارک ماجرای توضیح داده شده در نیروی انتظامی و دادگستری موجود است و شاهدان وقایع هم بسیارند انشاالله که مسئولین مربوط پیگیر موضوع شده و اقدامات اصلاحی خود را محدود به تعویض موکت بازداشتگاه و نصب آبخوری و امثالهم نسازند و نتیجه بررسی ها را، هر چه باشد ولو به ضرر نگارنده به اطلاع عموم برسانند.

اگر مجالی باشد در مقالی دیگر، نگارنده مطالب و راهکارهایی که می تواند منجر به کاهش آمار مراجعان به مراجع قضایی و به طور کلی بزهکاری اجتماعی شود و همچنین تفکر غلطی که به زعم نویسنده هم اینک بر نیروی انتظامی و دادگستری حاکم است و لازم است اصلاح گردد تشریح خواهد نمود تا صرفاً به بیان مشکل و بدون ارائۀ راه حل بسنده نشده باشد.

چهارشنبه، 24 مهر ماه 1392، 10:32 بعدازظهر برابر با 2013-10-16 ساعت 14:10
خبر بعدی : ممانعت از برگزاری نماز عید قربان اهل سنت در تهران
خبر قبلی : هشدار اسرائیل: قرارداد ۱۹۳۸ مونیخ در ژنو تکرار نشود


برگ نخست
سرویس تازه: فيلم برای موبایل

2004- 2024 IranPressNews.com -