آرزوهای متفاوت کودکان بالا و پایین شهر

روزنامه خراسان: بچه که بودم دنیا خوب بود و زندگی قشنگ. امروز اما انگار عمری گذشته، از آن فلسفه بافی ها، از ساده دیدن دنیا، از لذت بردن های بی حساب و کتاب…

مدت ها بود به کودکی که داخل کمد اتاق گذاشته بودمش فکر نمی کردم؛ گذاشتمش داخل کمد و در را بستم تا بشوم «آدمِ بالغِ تمام عیار». به ترسش از تاریکی کمد فکر نمی کردم و بزرگ می شدم. بزرگ شده بودم و نمی توانستم دوباره آن روزها را تجربه کنم. رد شده بودم از بچگی و خیال هایش تا اینکه روز جهانی کودک هُلم داد میان بچه های بالا و پایین شهر تا دوباره کودکی را مزه کنم.

زری: دوست دارم شناسنامه داشته باشم
یکی از فرعی های پایین شهر را باید آن قدر طی کنی تا برسی به دری آبی رنگ با شیشه شکسته که در واقع یک مدرسه خیریه است برای کودکان آسیب دیده و بازمانده از تحصیل. کودکانی که اغلب بی سرپرست یا بد سرپرست هستند و در فقر شدید به سر می برند.زودتر از قرار و مدارم با مسئول این مرکز خیریه به محل قرار می رسم و با حلقه ای از کودکان مواجه می شوم که در انتظار شروع کلاس شان روی آسفالت خیابان نشسته و دفتر و کتاب شان را پهن کرده اند جلوی خودشان و دارند سرمشق می نویسند.

همه شان حسابی سر و زبان دارند، زری از همه سمج تر است، آویزان چادرم می شود که «از من مصاحبه بگیر» ۱۰سال دارد اما تازه کلاس اول را می خواند. می گوید که چون شناسنامه نداشته، نتوانسته هم پای هم سالانش درس بخواند.

برایم توضیح می دهد که ۵خواهر و برادرش شناسنامه دارند؛ «نمی دونم بابام برای چی برای من شناسنامه نگرفته، همه اش بدون مادرم می ره مسافرت.»او مادرش را یک دنیا و پدرش را تنها ۲تا دوست دارد و وقتی می پرسم که از پدر و مادرش چه توقعی دارد، می گوید: ازشون می خوام که برام شناسنامه بگیرن.زری با خدا هم یک حرف جدی دارد: خدایا من تو رو یک دنیا دوست دارم و ازت فقط یک دوچرخه می خوام. خدایا لطفا من رو ببخش که اون روز ظهر توی حیاط اون قدر سر و صدا کردیم تا مامان بیدار شد و دعوامون کرد.

هاله: آرزویم داشتن چرخ خیاطی است
هاله نمی داند چند سالش است! از بچه های دیگر می پرسد و به او می گویند: بگو ۹سال. او هم شناسنامه ندارد، نمی داند که پدر خروس بازش چرا برای او و سه برادرش به دنبال گواهی هویت نبوده و فقط خواهر کوچکش یاسمن شناسنامه دارد.

مدام موهایش را می پیچد لای انگشتانش و می گوید که از خدا فقط یک چرخ خیاطی می خواهد.

او نمی داند که می خواهد در آینده چه کاره بشود! دوباره از دوستانش می پرسد: می خوام چکاره بشم؟ دوستانش هم مشورتی می کنند و می گویند: بگو معلم.

زکیه: دوست دارم عروس بشم
«بابام ولمون کرده، داداشام بنایی می کنن، خرج ما رو می دن» این را زکیه می گوید. او هم مثل بقیه بچه ها در ۱۱سالگی تازه دارد مشق کلاس اول را می گیرد. زکیه دوست دارد که همراه خانواده اش از این محله بروند، جایی که بهتر و شاید شیک تر باشد. می پرسم چقدر خدا را دوست دارد، دست هایش را کمی بیشتر از شانه هایش باز می کند و می گوید: این هوا!

از او می پرسم که تا به حال از خدا چیزی خواسته؛ می گوید: آره لباس خواستم، کتاب خواستم،… کمی فکر می کند و ادامه می دهد: «همین دیگه!» زکیه دوست دارد که لباسش آبی چین چینی باشد.

می خواهم بدانم که انتخابش برای آینده اش چیست؟ خیلی راحت می گوید: دوست دارم عروس بشم و تو خونه آشپزی کنم.

صالح: دعا کردم برادرم از حبس آزاد بشه
۱۴تا خواهر و برادرند. پدرش مرده و مادرش با خیاطی کردن خرج آن ها را تامین می کند. صالح با ۱۲سال سن تازه می رود کلاس دوم دبستان و اما با اطمینان می گوید که می خواهد در آینده یک دکتر حاذق شود. همه توقع صالح از مادرش یک پلی استیشن است تا به قول خودش وسط بچه های محله تک باشد. می خواهم بدانم حرف دلش با خدا چیست؟ می گوید: شنیدم خدا حرف بچه ها رو قبول می کنه دعا کردم که داداشم عبدا… از زندان آزاد بشه. به خاطر دعوا افتاده زندون…

احسان: دوست دارم همه منو باور کنن
جیغ و خنده بچه ها از یک زمین بازی در انتهای خیابان باغ ملی مشهد، در همهمه خیابانی که حنجره اش به چنگ ترافیک ظهر گرفتار است، گم می شود. سه چهارتا بچه دبستانی بازیگوش، کیف هایشان را انداخته اند یک گوشه و از وسایل ورزشی کنار زمین بازی بالا می روند.

احسان را در حالی که آویزان شده از دستگاهی گیر می آورم. می گوید که پدرش کارمند است و مادرش هم مهندس. می پرسم که آیا این روزها کار بدی کرده که پدر و مادرش او را بابت آن دعوا کنند؟ زبانش حسابی سرخ است که این طور پاسخ می دهد: مامان و بابام باهم دیگه دعوا نکنن، دعوا کردن من پیشکش.ادامه می دهد: مامان همیشه به خاطر سر کار رفتنش پُز می ده، بابام می گه فکر کرده چیکار می کنه مگه؟ باید بمونه خونه پیش من! این بچه کلاس دومی خواهر و برادری ندارد، اما تاکید می کند: دلم نمی خواد خواهر داشته باشم، دلم می خواد یک داداش داشته باشم که باهم فوتبال بزنیم.ادامه می دهد: دلم می خواد آدما بهم اعتماد کنن، حرفم رو جدی بگیرن، برای همین دوست دارم زودتر بزرگ بشم که آدما فکر نکنن حرفام دروغه. احسان در دعاهایش از خدا می خواهد که یک آدم مهم بشود. کسی که هر آرزویی داشت بتواند به آن برسد یا هر آرزویی که دیگران داشتند برآورده کند!

ستایش: فعلا هیچی از خدا نمی خوام!
ستایش ۶ساله با پدر و مادرش شرط کرده که برای او یک دوچرخه و یک اسکوتر بخرند. با او پشت یک میز کوچک در یکی از مهد کودک های اسم و رسم دار بالای شهر به صحبت نشسته ام.

ستایش برایم می گوید: از مامان و بابام توقع دارم که اگه یه وقتایی منو می برن شهربازی یا برام بستنی می خرن، فکر نکنن که این همه خواسته منه، نه! من همون اسکوتر برقی که قولش رو دادن می خوام. بزرگ ترین ترس ستایش عنکبوت و سوسک است و البته خواب های ترسناکی که گاه و بیگاه می بیند. از او می پرسم که تا به حال چیزی بوده که خواسته باشد و والدینش برای او نخریده باشند؟ بیان می کند: بابام یک سوپر بزرگ داره، هرچقدر بستنی بخوام برام می گیره، الان دوتا بستنی دیگه توی یخچال برام باقیمونده، فقط یک بار بادکنک خواستم که بابا برام نخرید.

ستایش برایم می گوید که فعلا هیچ آرزویی ندارد که از خدا بخواهد اما از آنجایی که برای خودش یک پا فیلسوف است، آرزو می کند که ای کاش کلاغ قصه ها به خانه اش برسد تا او بفهمد که خانه او کنار خانه بقیه کلاغ ها قرار دارد یا نه؟

سورنا: دوست دارم زورم زیاد بشه دزدها رو بُکشم
سورنا ۵سال دارد و همه آرزویش داشتن یک ساعت «بن تن» است. می گوید که هم دوچرخه دارد و هم لپ تاپ که البته گاهی پدرش بی اجازه به لپ تاپش دست می زند. او که هم بازی ستایش در مهد کودک است همه توقع اش از مادرش این است که برای او قرمه سبزی و پیتزا بپزد و وقتی با برادرش بوکس بازی می کنند، پدرشان آن ها را دعوا نکند.سورنا دوست دارد که در آینده معلم پرواز شود. یعنی به آدم ها یاد بدهد که چطور پرواز کنند. درست مثل بن تن. آرزوی دیگر او این است که زورش مثل داداشی اش زیاد شود تا با شمشیر دزدها را بکشد، یکی مثل همان دزدی که کیف خانم همسایه را پشت پارک نزدیک خانه شان زده بود!

ارشیا: مامانم می گه؛ خدایا زودتر منو بکُش
ارشیا عاشق ماشین های شارژی است، دوست دارد که یکی از آن بزرگ هایش را داشته باشد. یکی هم قد و قواره ماشین پدرش. غیر از آن دوست دارد که مادرش او را کمتر دعوا کند. می گوید: مامان هر وقت شلوغ می کنم می گه: خدایا منو زودتر بکش که این قدر این بچه اذیتم نکنه! ارشیا از مهد کودکش راضی است و از خدا می خواهد تا پدر و مادرش آدم های مشهورتری بشوند.

سه شنبه، 16 مهر ماه 1392 برابر با 2013-10-08 ساعت 23:10
خبر بعدی : کاهش 50 درصدی اعتبار شير مدارس
خبر قبلی : دولت کانادا در قضیه خاوری شانه خالی می‌کند


برگ نخست
سرویس تازه: فيلم برای موبایل

2004- 2024 IranPressNews.com -