رضا بی شتاب/پیام پارس
صدا مزن
صدا مزن دگر
تو کودکانِ خفته را
که پوپکان ندیده رنگِ برگِ زندگی
کنار در کنارِ هم
به خوابِ آخرینِ خود رسیده اند
نشانِ خنده های شادشان
از آسمانِ بی تپش دگر مپرس
که ناله ها وُ هق هق اش
دلِ شکسته ات کباب می کند
ستاره می چکد ز چشمِ کهکشان
هماره «این» هماره «آن»
که می کُشد تبسمِ جوانه ها چنان
که خاکِ زخم خورده هم، هوار می زَنَد
در امتدادِ کوچه های پیر، باد هم
چو مستِ خسته ای نشسته گوشه ای غریب
به روزگارِ کودکانِ خفته، زار می زَنَد
ابرِ دیدگانِ شهرِ وحشت وُ هراس
به گونه های خویش، پنجه می کِشَد
جنون به رقصِ خونچکان خزان
به رویِ لاله های بی پناهِ خسته، دشنه می کِشَد
کبوترانِ شهر مُرده اند
نه باغ لب به آب می زَنَد
نه غنچه ای هوایِ ناز می کُنَد
نه بلبلی به شاخه قصه ساز می کُنَد
شکسته پُشتِ هر شکوفۀ شکیب
و گُلبُنانِ تشنه مانده در سراب
پرنده پَر بریزد از غمان
زِ غصه سبزه جامه اش سیاه
نسیمِ سوگوار می وَزَد
صدا مزن
صدا مزن دگر
تو کودکانِ خفته را....
نفس زَنان رسید صبحِ تازه ای وُ دید
که زنگِ دل فگارِ مدرسه دگر
صدای کودکان نمی زَنَد
نگاه کن که خانۀ خراب
نور را زِ درگه اش جواب می کُنَد
ببین که آینه سکوت را
به های هایِ گریه اش مجاب می کند
ازین همه نهالِ مُرده ناگهان
ببین درختِ حیرتِ زمان
چگونه می دَوَد به هر کران
به جستجویِ کودکان وُ آه
گَهی به سینه می زَنَد، گَهی به سر...
صدا مزن
صدا مزن دگر
تو کودکانِ خفته را
2004- 2024 IranPressNews.com -