دوستی، پس از تماشای گفتگوی آقای سيامک دهقان پور در برنامهء افق صدای امريکا با آقای کوهيار گودرزی (جوان برومند زندان کشيده ای که اخيراً خود را به آنکارا رسانده است)، با توصيه به اينکه اين برنامه را تماشا کنم، می پرسيد چگونه است که مرد رزمنده ای چون کوهيار که اين همه زندان و سختی کشيده است و، جوانی باخته و يکه و تنها، سر به بيابان غربت زده است می تواند به صراحت بگويد که «چون رهبرانم در حصر خانگی هستند در انتخابات شرکت می کنم و به حسن روحانی رأی می دهم»؟ و مسی گفت که در اين صورت آيا نبايد قبول کرد که اصلاح طلبی ريشه ای قوی و گسترده در جامعه دارد و نمی توان در مبارزه با حکومت اسلامی روی آن حساب نکرد؟
رفتم و پای سخنان کوهيار جوان نشستم(1). او از زندان ها و زندان ها و زندان هايش گفت، از هم سلولی شدن با از جعفز پناهی گرفته تا عضوی از القائده، از اعتصاب غذاها، از محروميت از تحصيل در حاليکه آرزوی مادر محبوب اش آن بوده که او در هر رشته که بتواند خود را تا مرحلهء گرفتن دکترا برساند و حکومتيان اين آرزو را بر مادر و اين هدف را بر او به بن بست کشيده اند. در برابر شرح چنين ستم هائی شنونده اندک اندک کوچک می شود و به پايداری بلند روح آدمی بيشتر پی می برد.
اما در رفتار آرام و سخن شمردهء کوهيار نوعی آرامش و خونسردی نيز وجود داشت؛ نفرتی و خشمی در چهره اش ديده نمی شد. از آن محتوای دلشکن به نرمی و بی خروش سخن می گفت؛ آنسان که گوئی هيچ اتفاقی نيافتاده است و هميشه فرصت آغاز ديگری هست، بخصوص که سخن اش در اين مورد بود که اين بار مردی با کليد در ايران ظهور کرده که می خواهد در را بر روی آن فرصت ديگر بگشايد و بايد به او اميد بست و فرصت داد و البته نگران برخی کارهايش ـ مثل انتخاب وزير دادگستری اش ـ هم بود اما «با توجه به "هوشی" که می توان در او مشاهده کرد می توان نااميد نشد و انتظار داشت که تغيير و گشايشی که در فضا رخ داده گسترده شود».
در اين برنامه کوهيار در مورد اين «گشايش» توضيحی نداد و فقط به لبخندی اشاره کرد که پس از مدت ها بر لبان دوستان اش ديده است.
من، صرفنظر از اينکه ريشه های سياسی خانواده اش به کجا بر می گردد و تربيت مادر شجاع اش بر چه مداری او را اينگونه بار آورده است، در وجود او غمنامهء نسلی را ديدم که، از ميان همهء دل شادی های عالم، به شکفتن لبخندی در لحظاتی از زندگی دردناک خويش بسنده کرده است. و خود می پرسم که چرا؟
***
از نظر من، اين «اميد» نشانهء رسيدن به انتهای همهء اميدها است و هيچ معنائی جز ظلمات نوميدی ندارد.
اين اميد حتی با اميد آن کسی که معصومانه فکر می کند که با روش های تدريجی و گام به گام، و در زير سايهء همين حکومت اسلامی، می خواهد درهای زندان ها را بگشاید، به زندگانی عادی مردمان سرزمين های آزاد دست يابد، يا حتی دست دخترش را بگيرد و در خيابان های عصر پرسه زند و بر نيمکت های پارک ها به آسمان خيره شود فرق دارد.
«اميد» سرچشمهء نيروهای ما است، ميدانگاهی ست که از اينجا که هستيم می توانيم برای آينده طرح و برنامه بريزيم. «اميد» همجنس آينده و روشنائی است، تجلی گاه تخيل و موتور خلاقيت آدمی است.
اما اميد کوهياری که، در حال گريز از کشورش، به آنکارا رسيده است و هيچ نمی داند از اين پس در کجای عالم فرود خواهد آمد و کدام زندگی را برای خود خواهد ساخت، از جنس و رنگ ديگری است؛ تسلائی است برای زنده ماندن در بيرون از دايره ای که در آن خانه ها و آدميان فرو می سوزند و تو با صورتک مرده ای بر چهره که نه غمگين است و نه شادمان و نه حيرت زده و نه هيجان گرفته، نسيمکی را که، با هزار شايد و اما، از جانب هيچ کجا می وزد تصور می کنی و لحظه ای، فقط لحظه ای، اميد می بندی که...
از خود می پرسم سيامک دهقان پور چرا از محتوا و طول و عرض و عمق «اميد کوهيار گودرزی» نپرسيد؟ چرا نپرسيد که بچه سودا از وطن بيرون زده است و به جمعيت بزرگ پناهندگان و آوارگان جهان پيوسته است. به خود می گویم که تو آيا آن «بی تفاوتی» آشکار را که در حرکات دست ها و چشم ها و ميلهء گردن کوهيار وجود داشت نديدی؟ آيا آن طعنهء تلخ ناخودآگاه و موج زن را در سخن گفتن او از اميدی که حسن روحانی آفريده فراموش کرده ای؟
برای من اينکه کوهيار براستی اوضاع کشورش را چگونه تجزيه و تحليل می کند و بر اساس آن تصميم می گيرد اصلاً مهم نيست. مهم آن است که اکنون او در بيرون از مرزهای حکومت جهنمی اسلامی ايستاده است و بايد در خود اميدی نو را پرورش دهد که از همهء جوازهای پناهندگی و بليط های هواپيما و پذيرش های دانشگاهی مهمتر است.
آن سوی مرز دوستان اش ايستاده اند؛ همچون غريق هائی که در دريائی توفانی به تخته پاره های يک کشتی شکسته چسبيده باشند. و موج سرکش بی رحم آنان را گاه تا ارتفاع آسمان و گاه تا حضيض کف دريا می کشاند. و کوهيار اميدوار است که حداقلی از وعده های رئيس جمهور جديد راست يا تحقق پذير باش.
اما اميد کوهيار هرگز با اميد اسلاميست های اصلاح طلب تناسبی ندارد. اصلاح طلبان، کارخانهء توليد اميدهای کاذب در سرزمين محالات اند. آيا کوهيار براستی نمی داند که آنچه روحانی وعده می دهد فقط قصه هائی است که برای کودکان می گويند تا خواب شان کنند؟ آيا او باور دارد که روحانی کرامت انسان ها را رعايت خواهد کرد، حقوق شهروندی را برسميت خواهد شناخت، دولت پاسخگو به پا خواهد کرد، «رهبران سبز» را از حصر به در خواهد آورد، دختران و پسران را در خيابان ها آزار نخواهد داد، و... کوهيار زمزمه کنان می گويد شايد؛ و همهء هستی اش در همين «شايد...» خلاصه است. نسل اميد بستن های لرزان، شايدهای پر از ترديد و نوميدی، نسل روئيده در شوره زاری که امکان رشد اش را از او می گيرد...
«شايد» انتهای «اميد» است. شايد شد، شايد در بيابان تف زده باران باريد، مگر نگفته اند که فرض محال محال نيست؟ مگر نمی توان در «محال» زندگی کرد و به «شايد» اميد بست؟
اما آيا اين اميد برای يک انسان فرداطلب رزمنده و استوار بر عقيده کافی است؟
من کوهيار را اينگونه نديدم. در «شايد ِ» او نوميدی را بيش از اميد رصد کردم. در آن واژهء کوتاه ده در صد اميد و نود در صد نوميدی يافتم و، آنگاه، از خود چنين پرسيدم که حالا تو، نشسته در ساحل امن، از اين جوان که خيره سری و مقاومت و اعتصاب های بلند غذا را آزموده است چه انتظاری داری
***
می دانم که «اميد» خودبخود خلق نمی شود و سوخت و امکان و احتمال اطمينان بخش می خواهد.
کوهيار از زندان هايش می گويد، از اينکه زندانبانان نتوانسته اند اعتصابش را بدون نتيجه بشکنند، يا از اينکه جعفر پناهی را «مقاوم» يافته است؛ اما نمی خواهد بگويد که «مقاوم در برابر چه؟» «رزمنده برای چه؟» و گمشدگی هدف و دليل در گفتارش يک تهی بزرگ بوجود می آورد؛ براستی حاصل مقاومتی که معلوم نيست در برابر چه انجام می شود و چه حاصلی را دنبال می کند چيست؟
برای او تنها خود او مانده است؛ مقاومت نمی تواند برای شکستن حريفی که معلوم نيست در کجا پنهان است و از آن پنهانگاه فرمان می راند باشد؛ اين مقاومت بيشتر برای حفظ سلامت عقل خويشتن است، در بازی موش و گربه ای که روانکاوانه بين او و چند آدم بی شکل و بی هويت و بی رحم و بی عاطفه برقرار است. او بازجو را شکسته می خواهد نه خامنه ای را؛ چرا که اميدش به شکستن خامنه ای خاکستر شده و شکستن بازجو تنها برای آن است که از فرط نوميدی به جنون کشيده نشود.
و اين وضعيت را چه کسی آفريده است؟ به نظر من، سرکوب خامنه ای، حملهء لباس شخصی ها و شلاق شکنجه گر اين وضعيت را نيافريده است. چرا که اين سرکوب ها هيزم آتش مقاومت را فراهم می کنند و بس. نه! اين کار را اصلاح طلبانی کرده اند که هر بار او به خيابان آمده و کتک خورده و به زندان افتاده است در گوشش گفته اند که تنها اميد تو مائيم که می خواهیم موريانه وار پايه های حکومت را بجویم. تو به خانه برگرد، شعار ساختار شکن نده، و به حرکت لاک پشتی ما که يک قدم به جلو و دو قدم به عقب را تمرين می کنيم دل خوش کن. و ماهيارهای ما اين سخنان را پذيرفته اند. چرا؟ چون اصلاح طلبان به او تلقين می کنند که هيچ راه ديگری نيست و آن سوی ديوار اصلاح طلبی فقط جنگ است و آتش و ويرانی و تجزيه؛ بی آنکه دادرسی وجود داشته باشد.
هر که جز اين می گويد بايد بتواند به کوهیارهائی که کم نیستند نشان دهد که راه ديگری هم وجود دارد تا ببينيم او به خيابان های تهران و شهرهای ديگر ايران بر می گردد يا نه.
و در برابر اين واقعيت است که در می يابيم آنکه نوميدش می کند تنها اصلاح طلبان داخل و خارج نيستند؛ آنها که نام اپوزيسيون بر خود می نهند اما اصلاحات را تبليغ می کنند نيز در اين توطئه عليه کوهیارها دست دارند؛ آنها که جز دلبستن به راه رفسنجانی و روحانی و چکامه سرودن برای راه و روشی که رژيم را حفظ شده می خواهد و وعده می دهد که روزی عاقبت همه چیز درست خواهد شد راه ديگری را پيش پای کوهيار نمی گذارند.
***
آری، بنظر من، کوهيار تازه از ايران آمده هيچ اميدوار نيست. چرا که تصميم به خروج از وطن خود حکايت از وجود و تجربه های بن بست خبر می دهد. آنها اگر نتوانسته اند به تدريج حکومت را عوض کنند اما موفق شده اند که اميد کوهيار را گام به گام محو کنند و به دست فراموشی بسپارند.
نه! اين کافی نيست که او در آنکارا بنشيند و لبخند ياران اش را در تهران به فال نيک بگيرد و روحانی و کابينهء جنايتکاران اش را در آب نمک «شايد» های خود بخواباند. آنها که روبروی اصلاح طلبان اميد ساز و اميد کش ايستاده اند بايد به او نشان دهند که راه ديگری هم وجود دارد.
و آن راه کدام است؟ اگر از من بپرسد خواهمش گفت که آموختن يقين و بازگشت به آرزوهای محال گونه ای که در گردو خاک اصلاح طلبی گم می شوند؛ يقين کردن به اينکه حکومت اسلامی شکستنی است، که آخوندها را می توان به مسجدهاشان برگرداند، و لباس شخصی ها را فرمان داد که تن به قانون و سر به اطاعت از ارادهء مردم بسپارند.
به نظر من، بی اين «يقين»، که بديل «شايد های نوميدانه» است، جوانان ما همواره در دايرهء آرزوهای کوچکی که هشت سال طول می کشد تا آرزوبافان شان اذعان کنند که جز تدارکچی ِ ديکتاتور ديوانه چيز ديگری نبوده اند، اسير خواهند ماند و يا به اعتياد پناه خواهند برد و يا سر به بيابان خواهند زد و ترک وطن خواهند کرد و در آنکارا به لبخندی از سر «شايد»ی که لحظه ای ديگر همچون برف آب خواهد شد دل خوش خواهند کرد.
آری بايد به آن يقينی برگشت که شاملوی شاعر، در استانهء نوميدی های بلندش سروده بود: «روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. // روزی كه كمترین سرود بوسه است / و هر انسان / برای هر انسان / برادری ست // روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند و / قفل افسانه ای ست...»
امروز اما قفل واقعيت است و کليد، شوخی دردناکی ست که جلادان را به شکستن سنگ قبر شاعران و امید جوانان می فرستند.
* https://www.youtube.com/watch?v=lyxi7nmDv8Q
2004- 2024 IranPressNews.com -