ناگهان آسمان شد سقف خانه ‌مان

اين هفته تماس‌هاي چندين باره شهروندي به دفتر روزنامه خبر از خانواده‌اي مي‌داد كه چند روزي است بي‌‌خانمان در كنار اتوبان بعثت در جنوب تهران زندگي مي‌كنند. در كنار اتوبان روزها را شب مي‌كنند بدون آنكه صدايشان را كسي بشنود. زماني كه به اتوبان مي‌رسيم بايد خودمان را به شهركي كه آن شهروند نشاني داده بود، برسانيم. از آدم‌هاي كنار جاده نشاني را جويا مي‌شويم و در مسير غرب به شرق اتوبان، شهرك را پيدا مي‌كنيم. در شهرك و در سراي محل آن منطقه بايد به دنبال خانواده‌اي كه نشاني‌اش را داده‌اند بگرديم.

چشم مي‌اندازم تا پيدايشان كنم. فكر مي‌كنم جست‌وجو در محوطه وسيع آنجا و پيدا كردن‌شان كار سختي باشد اما خيلي سريع چشمم بهشان مي‌افتد. گرماي هوا نگذاشته كسي در خيابان بماند و هر كسي را كه بيرون بوده به زير سقفي فرستاده جز اين خانواده. فضاي سبز كوچكي در حاشيه اتوبان به محل زندگي آنها تبديل شده است؛ فضاي سبزي كه بعيد است سايه ‌زيادي را نصيب‌شان كند. درختانش هنوز آنقدر رشد نكرده‌اند كه بتوانند سايه‌اي در حكم سرپناه به آنها بدهند.
چند متر آن‌طرف‌تر از آنها چند وسيله خانه به همراه دو عصا براي راه رفتن قرار دارد. چند جوجه مرغ و اردك لاغر و كوچك كه مال دختر خانواده است اين طرف و آن طرف مي‌روند. نزديك ‌مي‌روم و مردي كه دو پايش را باندپيچي كرده مي‌بينم. پدر خانواده است. در كنارش زن و دخترش نشسته‌اند. دخترش به محض اينكه مي‌فهمد خبرنگار هستيم از كنار خانواده‌اش مي‌رود. با وجود سن كمش غرور زيادي دارد. خجالت مي‌كشد او را در آن وضعيت ببينيم. شايد خجالت مي‌كشد هنگام صحبت پدرش، گريه‌هاي او را ببيند. از پيش ما مي‌رود و تا زمان بودن‌مان به آنجا برنمي‌گردد.
مرد درد و بغض را با هم دارد. دو اتفاق باعث شده زندگي‌اش زير و رو شود. گاهي اتفاقات زندگي روي خوششان را نشان نمي‌دهند و تسلسلي از بدبياري هستند. مي‌گويد: با موتور كار مي‌كنم. مدتي بود كه موتور پسر همسايه ريپ مي‌زد و خراب بود. به او گفته بودند مشكل از باكش است. خسته و كوفته از سركار آمده بودم كه گفت بيا موتورم را تعمير كنيم. با او در حياط خانه مشغول تعمير موتور شدم. در باك را باز كردم و پايين آوردم. در باك را اشتباهي به سمت جايي كه يك پيك‌نيك آنجا روشن بود گذاشت و براي يك لحظه آتش تمام حياط را پر كرد. خدا را شكر به زن و بچه‌هايم آسيبي نرسيد. پاهايم سوخته بود و من آن لحظه از شدت درد و گرگرفتگي فقط مي‌دويدم.
به غير از پاهايش كمرش هم جراحت برداشته است. سه روز است به گوشه اتوبان و اين پارك براي زندگي آمده‌اند. توضيح مي‌دهد كه اين اتفاق چهار روز است برايم افتاده و آن صاحب‌خانه آنقدر بي‌انصاف بود كه گفت براي آتش‌سوزي به خانه من هم آسيب رسانده‌اي و 500هزار توماني كه پول پيش داده بودم پس نداد. باز اينها مهم نيست فقط از خدا مي‌خواهم از اين اتفاق سالم بيرون بيايم و مشكلي براي پاهايم به وجود نيايد.
نداشتن پا براي مردي كه نان‌آور است و دو فرزند كوچك دارد حكم مرگ تدريجي را پيدا مي‌كند. حالا اين مرد نه موتورش را دارد نه پاهايش را و نه خانه‌اش را. شايد اگر به هفته پيش برگردد هيچ‌گاه فكرش را نكند كه چنين سرنوشتي انتظارش را مي‌كشيده است. گاهي به چشم برهم زدني همه چيز تغيير مي‌كند.
مرد 47 ساله است و يك پسر سه ساله و يك دختر 12 ساله دارد. 47 سالگي براي مردان يعني زماني كه آنها بعد از سال‌ها كار كردن و پس‌انداز حالا بايد از اندوخته‌هايشان استفاده كنند، اما حالا او بايد در اين سن همه چيز را از صفر شروع كند. شايد هم از زير صفر.
در گوشه خيابان خوابيدن هيچ امنيتي برايشان ندارد. نيمه يكي از همين شب‌هاي بي‌خانماني دزدان كيف‌شان را مي‌دزدند و گوشي‌موبايل و مدارك‌شان به سرقت مي‌رود. مرد مي‌گويد: چهار سال پيش با ماشين بدون بيمه در همين خيابان كار مي‌كردم. نمي‌دانم آن شب كف زمين روغن يا گازوئيل ريخته بود كه ماشين روي آسفالت سر خورد و با سه ماشين تصادف كرد. خسارت ماشين‌ها حدود 6 ميليون شد و ارزش ماشين خودم هم شش ميليون بود، چون بيمه نداشتم و صد‌در‌صد مقصر بودم، ماشين را فروختم و خسارت آنها را دادم.
زنش آرام كنارش كز كرده است. حرف‌هاي مرد برايش مثل يك مرثيه‌اي تلخ و ناگوار است. آرام‌آرام اشك مي‌ريزد و آب مي‌شود. وقتي از او درباره كمك نهادهايي مثل كميته امداد و بهزيستي مي‌پرسم‌، جواب مي‌دهد: براي اين حادثه از كميته امداد تقاضاي كمك كرده بودم و آنها به من گفتند به بهزيستي مراجعه كنم. بهزيستي بعد از شش ماهي براي تحقيقات آمد و گفت يك ماه ديگر دوباره سر بزنيد. وقتي دوباره سر زديم، گفتند فعلاً مشخص نيست و بودجه نداريم. هر وقت بودجه آمد خودمان خبرتان مي‌كنيم. بعد از مدتي كه دوباره سر زديم ديديم از آنجا اسباب‌كشي كرده‌اند و رفته‌اند. الان هم كه مدام مشغول دوا و درمان شوهرم بودم و فرصتي براي رفتن به جايي را نداشتم.
مرد دنباله حرف‌هاي زنش را مي‌گيرد: حتي آن زمان هم كارمان به زندگي در خيابان كشيد ولي هر دويمان كار كرديم و توانستيم پس‌اندازي جمع كنيم. من در توليدي كار مي‌كردم و زنم در رستوران مشغول به كار شد. هر طور شد يك ميليوني جمع كرديم و توانستيم خانه‌اي اجاره كنيم ولي آن زمان پا داشتم و خيلي دوندگي و تلاش كردم.
پسرم را به يكي از دوستان سپرده‌ايم تا در آن سن اين وضعيت را نبيند. به آنها نگفتيم چه اتفاقي افتاده و فقط گفتيم به مسافرت مي‌رويم و مواظب پسرمان باشيد. اين دو اتفاق مرا با صورت به زمين كوبيد. باز خدا همسايه‌هايي كه اينجا به ما نزديك هستند را خير بدهد، كمك مي‌كنند و برايمان غذا مي‌آورند. هيچ پيش‌بيني‌اي درباره آينده نكرده‌ام و نمي‌دانم وضعيت خودم و خانواده‌ام چگونه خواهد شد. به هرحال هر كاري بخواهيد بكنيد بايد پول داشته باشيد.
وقتي مي‌پرسم الان چه مقدار پول داريد، سرش را پايين مي‌اندازد و آرام مي‌گويد 24 هزار و 500 تومان. زنش را آن گوشه آرام مي‌بينم كه اشك‌هايش مثل صداي مرد آرام مي‌چكند. مي‌گويد الان مواظب شوهر و بچه‌هايم هستم و نمي‌توانم جايي كار كنم.
اتوبان بعثت شلوغ است. انبوه سواره‌هاي رهگذري كه در حال عبورند به پياده‌هاي مانده در كنار خيابان توجهي نمي‌كنند. سريع عبور مي‌كنند و نمي‌دانند كسي اينجا نياز به كمك دارد.

آدينه، 21 تیر ماه 1392 برابر با 2013-07-12 ساعت 11:07
خبر بعدی : واکنش آخوند علم‌الهدی به انتقاد آخوند لاریجانی
خبر قبلی : صداهای دیگری می‌تواند جایگزین "ربنای" شجریان شود


برگ نخست
سرویس تازه: فيلم برای موبایل

2004- 2024 IranPressNews.com -