خاطره اولین دیدار آل‌احمد (الکلی) با امام (ره)

جلال می‌گفت روحانیت تنها امید تحول در کشور است

از آق‌دایی (جلال آل‌احمد) پرسیدم چرا در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» اینقدر لی‌لی به لالای روحانیت گذاشته‌اید؟ خلاصه جوابش این بود که توجه زیاد من به روحانیت به خاطر جایگاه محکم اجتماعی است و قدرت تغییر زیادی که آنها دارند و تنها امید تحول در کشور هستند.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال‌ آل‌احمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانی‌ها شهری است فراموش‌نشدنی.

این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر می‌شود. تا دیروز 11 بخش از این گزارش منتشر شد و امروز بخش دوازدهم و پایانی این سفرنامه را مطالعه می‌کنید:

از رابطه جلال با پدرش شیخ حسن پرسیدم. گفتم: با پدرتان رابطه‌اش چطور بود؟ با روحانی بودنش مشکلی نداشت؟ گفت: رابطه‌اش با پدرم خیلی خوب بود ولی همیشه در حال بحث بودند. معمولاً هم جلال توفنده و بی‌ملاحظه و پدرم آرام و حرفه‌ای و فنی. جلال معتقد بود روحانیت در آن زمان زمین‌گیر شده یا سرسپرده و درباری شده‌اند یا مرعوب شده و از سر ترس خودشان را به درویشی زده‌اند. البته مردم را به سمت روحانیت تشویق می‌کرد چون جایگزینی برای آنها سراغ نداشت. خیلی دوست داشت روحانی‌ها انقلابی‌تر باشند. یک سفر با هم می‌رفتیم خدمت امام خمینی. جلال با هیلمنش آمد و با پدرم جلو نشستند و من و دایی شمس عقب نشستیم. به گمانم بعد از فوت پدر جلال بود. جلسه با امام را هم پدر من ترتیب داده بود. تمام طول مسیر را جلال با پدرم بحث می‌کرد جوری که من ترس برم داشته بود که الان است که دعوایشان شود. خوب هر دو شان را دوست داشتم. این که پدرم بود و آن یکی هم دایی‌ام بود و چه دایی دوست داشتنی‌ای! من تحصیلم را مدیون جلال هستم. آن موقع همه بچه آخوندها مثل من لاجرم طلبه می‌شدند، اما من زیر سایه جلال رفتم دانشگاه. بگذریم داشتم می‌گفتم رفتیم خانه امام خمینی. به خانه که رسیدیم من در حیاط ماندم با مصطفی پسر امام مشغول دوزبازی شدم. بعد از دیدار و بر اساس صحبت‌های جلال با پدرم، فهمیدم جلال خیلی راضی است از این دیدار. این اولین دیدار جلال و امام بود هر چند قبل از آن هم امام را می‌شناخت ولی معلوم بود تحت تاثیر امام قرار گرفته. یک جورهایی تحلیل و تعبیرش این بود که از کانال کسی مثل امام می‌شود روحانیت را هدایت کرد. از صحبت‌هایش معلوم بود که می‌خواهد رابطه‌اش را ادامه دهد و حتی مدیریت کند! انگار در همان دیدار فهمیده بود به دست و زبان و جسارت امام می‌شود کاری کرد. چون جلال بقیه بزرگان روحانیت را هم دیده بود و می‌شناخت. روش و منش روحانیت فقهی و آرام را شیخ عبدالکریم حائری و آیت‌الله بروجردی پایه‌گذاری کردند. پدر من هم جزو همین دسته بود و اینها معتقد بودند امثال شیخ روح‌الله دانایی و سیداحمد طالقانی و ابوالقاسم کاشانی و امام خمینی و ... آخوند سیاسی هستند. کم‌کاری خودشان در قبال مسائل اجتماعی و سیاسی را اینطور توجیه می‌کردند! جلال هم فرق امام با دیگران را در همان یک جلسه فهمید. بعد از این صحبت از امام هم حرفمان کشید به تاثیر امام خمینی بر پیکره روحانیت و انقلاب اسلامی و ... که موضوع این بحث‌مان نیست.

از تحت نظر بودن جلال در سگزآباد توسط ساواک پرسیدم و احتمالاً رفتن جلال به منطقه بویین‌زهرا برای دوری از گزند رژیم. حسین دانایی قبول نداشت. می‌گفت جلال چون رو بازی می‌کرد و برنامه‌های مخفیانه و زیرزمینی نداشت ساواکی‌ها نگرانش نبودند خیلی. تا اینکه با امام برخورد کرد. بعد از آن دیگر خیلی تحت فشارش گذاشتند. مثلا در خانه‌اش میکروفن جاسازی کرده بودند. به بهانه‌ای فنی وارد خانه شده بودند و در نبود جلال و سیمین و وقتی فقط کشور، کلفت‌شان بوده، کارشان را کرده بودند و رفته بودند. من برای مهمانیهای پنج‌شنبه‌های جلال می‌رفتم و به سیمین کمک می‌کردم. از پاچنار با اتوبوس‌های دو طبقه لیلاند می‌رفتم تجریش و با سیمین خانم می‌رفتیم بازار تجریش خرید می‌کردیم. در یکی از این مهمانی‌ها وقتی همه رفتند و فقط 4-5 نفر ماندند (مثل به‌آذین و براهنی)، نشستند درباره کانون نویسندگان صحبت کردن که قرار بود بر علیه رژیم فعالیتی کنند. بعد از این جلسه از در که بیرون می‌روند شروع می‌کنند به گرفتن اینها. یکی را جلوی در، یکی را سر کوچه و یکی را در خانه خواهرش. اعصاب جلال به هم ریخت که بالاخره کی این خبر را به این سرعت رد کرده؟ سیمین؟ کشور؟ اعضای جلسه؟ حتی به من هم که یک پسربچه بودم شک می‌رفت. معلوم بود هیچ کدام از اینها خبربر نبودند. این فشارها باعث شد جلال رفت و آمدش به جایی مثل اسالم زیاد شد. می‌دانست که تهران مرکز تجمع ماموران ساواک است و به همین دلیل از تهران زیاد بیرون می‌زد. به این معنا شاید آمدنش به سگزآباد سیاسی بود ولی فعالیت سیاسی خاصی در آنجا نمی‌کرد.

گفتم: جلال این شانس را داشت که در دوران زندگی‌اش خیلی معروف و شناخته شده بود. اینطور نیست؟ گفت: بله. بگذار یک خاطره‌ای از این شناخته شدن بگویم. رشته من طبیعی بود. آن موقع‌ها یک چیزی درست شده بود به اسم سپاه بهداشت و سپاه دانش که سرباز‌ها را با توجه به رشته‌شان می‌فرستادند به روستاها برای کار آموزشی یا بهداشتی. من هم به واسطه رشته‌ام افتادم سپاه بهداشت. با توجه به وضعیتم قاعدتاً می‌افتادم جایی مثل اراک. پیش خودم گفتم به آق‌دایی جلال بگویم پارتی من بشود یک جای نزدیک بیفتم مثل ورامین و کرج. وقتی به آق‌دایی گفتم، گفت: شماره رئیس‌تان را گیر بیاور، زنگ می‌زنم. اسم مسئول دکتر دادگر بود مجری طرح سپاه بهداشت. یک روز جلال زنگ زد با اینکه هیچ سابقه آشنایی نداشتند تا گفت من جلال آل‌احمد هستم، معلوم بود طرف بلند شده و ایستاده دارد جواب آق‌دایی را می‌دهد. جلال شوخی کرد که: دکتر من فکر کنم ایرانی‌ها با وجود شما دیگر احتیاجی به عزراییل ندارند! از این شوخی‌ها هم می‌کرد ولی اینقدر صمیمیت و حسن نیت داشت که هیچ کس ناراحت نمی‌شد. خود من را بارها دعوا کرد ولی هیچ وقت من نسبت به او بُغضی نداشتم. خلاصه گفت: من یک خواهرزاده بچه‌ننه‌ای دارم که افتاده زیر دست شما. این را خواهش می‌کنم یک جایی بفرست که وقتی برگشت مَرد! شده باشد. همین هم شد که مرا فرستادند روستای «قطور» از توابع خوی، نزدیک مرز ترکیه بین کردها. هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. به دکتر دادگر هم که اعتراض کردم گفت: دائیت گفته. من تا تو را مرد نکنم ولت نمی‌کنم! فقط این هم نبود خیلی از درباری‌ها نوکر جلال بودند. مثلاً همین حسین توکلی، برادر میرزای توکلی، مدیر و معاون وزارتخانه بود که عاشق جلال بود. خیلی‌ها دلشان می‌خواست جلال را جذب کنند. یکی از دلایلش هم این بود که جلال صافِ صاف بود. من هیچ وقت به یاد ندارم جلال با کسی پچ پچ کند حتی با سیمین خانم. به همه انتقادش را می‌کرد هیچ وقت ملاحظه هیچ چیز را نمی‌کرد. ما الان با خودمان هم روراست نیستیم چه برسد با دیگران. اصلاً به همین دلیل رژیم شاه از جلال نمی‌ترسید تا وقتی به امام خمینی وصل شد. آن موقع بود که ترسیدند این آدم آن تشکیلات و پتانسیل بالقوه را بالفعل کند.

در اسناد ساواک هست که احسان نراقی گفته مسئله جلال را باید از طریق سیمین حل کرد. لذا به آنها گفته شما بروید بشوید رایزن فرهنگی ایران در شبه قاره هند یا در دهلی یا در کابل و پروژه تحقیقاتی ما در شبه قاره را انجام بدهید و ضمناً سرپرست دانشجویان ایرانی در آن منطقه (پاکستان و هند و ...) هم باشید. اینطوری هم جلال را می‌خریدند و هم از کشور دور می‌کردند. سیمین خانم می‌گفت من نگذاشتم و دلیلش هم این بوده که فکر می‌کرده جلال درگیر بدبختی دانشجوهای آنجا می‌شود و از طرفی آن کشورها کثیف و عقب‌افتاده هستند ولی من شخصاً فکر می‌کنم جلال مخالف بود و دلیلش هم این بود که بازی و توطئه را فهمیده بود.

خواستم برای پایان صحبت از آخرین دیدارهایش با جلال بگوید. گفت: یک هفته قبل از مرگ آق‌دایی من همراه حسین توکلی و اصغر خبره‌زاده که رفیق یک قِرانی جلال بود و هانیبال الخاص رفتیم اسالم و سر راه هم صندوق عقب را پر کردیم از هر چه همچنین سفری لازم داشت! (خود حسین دانایی این جمله را که گفت، با شیطنت خندید و البته تاکید کرد سور و سات را برای خودشان برده بودند و حتی دور از چشم جلال...). با سور و سات رفتیم تا آنجا و آنها یک روز بعد برگشتند ولی من ماندم. آن موقع‌ها جلال نمونه‌خوانی آثارش را می‌داد من انجام می‌دادم. همان موقع بود که داشت کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران»اش را در می‌آورد. به همین دلیل قبل از چاپ، من کتاب را خوانده بودم. به نظرم می‌آمد خیلی به روحانیت توجه کرده، برعکس آن چیزی که رویه جلال بود و حد روحانیت آن روز. در همین سفر بعد از یک آب‌تنی در دریا از آق‌دایی پرسیدم چرا اینقدر توی این کتاب لی‌لی به لالای روحانیت گذاشتید. روی پله‌های همان خانه اسالمش نشسته بودیم که به من توضیح داد چرا؟ خلاصه صحبت‌هایش این بود که الان قوی‌ترین تشکل و نهاد مدنی‌ای که در ایران هست و بیش‌ترین گستره و عمق نفوذ را دارد، روحانیت است. گمانم گفت 17 هزار روحانی آن موقع در ایران وجود داشت که همه از یک مرکز مدیریت می‌شوند، آموزش می‌بینند و دستور می‌گیرند. در طول سال سه ماه سراسر کشور تحت پوشش آنها قرار می‌گیرد و جایگاه اجتماعیشان چنان محکم است که همه مردم بهشان احترام می‌گذارند. توجه زیاد من به روحانیت به خاطر این جایگاه محکم اجتماعی است و قدرت تغییر زیادی که آنها دارند و تنها امید تحول در کشور هستند.

***

حدود سه ساعت از گپ و گفتمان می‌گذشت. هر دو خسته شده بودیم ولی صحبت از جلال در هر دو مان شوقی برانگیخته بود. هوا تاریک شده بود و باید از دکتر حسین دانایی، خواهرزاده جلال خداحافظی می‌کردم. وقتی از پله‌های دفتر مجله او پائین می‌رفتم، متوجه بودم که دارم آخرین پله‌ها را در پروژه چای پای جلال طی می‌کنم.

سه شنبه، 13 فروردین ماه 1392 برابر با 2013-04-02 ساعت 12:04
خبر بعدی : پیش بینی شکست مذاکرات اتمی/اوباما یکسال فرصت دارد
خبر قبلی : برای ما رضایت خدا مهم‌تر از رضایت مردم است


برگ نخست
سرویس تازه: فيلم برای موبایل

2004- 2024 IranPressNews.com -